دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

گفتـی "نــگــــران مــنــــے"


همه ی ما نگرانت بودیم ولی دیگه نیستیم


"روزهـــای ســخــتــــــ" تمـوم شـد


و تـو بـه آرامـش رسیـدی ...


تـو این "عــصــــر پـــایــیـــزی" دلگیـر


"بـــغـــــض" هامون رو فرو میدیـم


و زیـر لـب زمـزمـه می کنیـم :


"یــکـــی هــســـتـــــــ" که تا همیشه هست


یکی که یادش تا همیشه تـو "خـاطـره هـا" هست


می دونـی ... من میگـم عــشـــق یـعـنــی ایـــن


مــرتـضــی پــاشــایــی عــزیــز روحــت شــاد


لطفا برای شادی روحش فاتحه بخونید رفتن دیدنی شخصی به اسم آیلار.     ـ آها... مامان آیناز.     با تعجب گفتم:     ـ واقعا؟؟ حالا چی شده؟     ـ آیلار جون از بعد قضیه الناز قلبش مشکل پیدا کرده.     سری تکون دادم.نیلو رفت جلو... نوک پاش و کرد تو یخ ها که کمی هم آب داشت.    دلهوره  صابون کوسه  بدی داشتم. مخصوصا با اون خوابی که دیشب دیدم.     نیلو: هوووووووف.     بهش نگاه کردم. دستام و گذاشتم و رو شانه هاس.     ـ شرمنده نیلوفر.     یهو هلش دادم و فروکردمش تو آب... تقلا میکرد اون دوتا هم اومدن کمک بالاخره بی حرکت شد. با ترس نگاهش کردم که یهو چشمای نقره ایش باز شد.     اولین سئوال و خودم پرسیدم:     ـ نیلو آرشان حمیدی کیه؟     جواب داد:     ـ پدرم.     ـ قضیه آزمایشات چیه؟     ـ تو خانواده پدریم پدر بزرگم که یه نیمه جن بوده ژنش مشکل داشته... اون عاشق یه نیمه جن دیگه میشه و وقتی با هم ازدواج میکنن و بچه دار میشن ژنش کار دستش میده. اونا یه چهار قلو داشتن.. یکی شون یک جن کامل. دوتا نیمه جن و یکی که همون پدر من آرشان بوده انسان به دنیا میان. به همین دلیل از صابون کوسه همون   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:57 Top | #100 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      بچگی سر این قضیه اختلاف داشتن. این اختلافات تا زمانی که بزرگ میشن بین خانوادشون هست تا این که پدرم بر طبق تحقیقات و آزمایشات گسترده تصمیم گرفت من که خیلی براش عزیز صابون کوسه بودم و بر خلاف داداشم نیما یه انسان به دنیا اومده بودم و به همزادم پیوند بزنه و خصوصیات اون و به من بده. پدرم کارش و شروع میکنه تا نصفه درست پیش میره تا این که یه جا به مشکل بر میخوره و یکی از دستگاه ها میسوزه. اون جا نیما و مادرم میسوزن و میمیرن. ولی من هیچ کار نمیشم پارا هم پوستش میسوزه. پدرم تمام خصوصیات پارا رو به من میده و پارا رو آزاد میکنه تو این بین قدرت طی الارض پارا رو نمیتونه ازش بگیره.     متاسفانه حرفای پارا همش راست بود. رفتم و کنار پنجره ی حمام ایستادم.. سرم درد میکرد.. دیشبم مث آدم نخوابیده بودم.     یهو پرسیدم:     ـ چطور آب افراز شدی؟     نیلو: این قدرت من بوده... پدرم اگه کمی صبر میکرد این قدرتام بروز میکرد.    کار کنم؟ مامانم قلبش باز مشکل پیدا کرده و بیمارستانه بابامم به کمکم نیاز داره.     ـ میدونم... تو هم بهتره بری... آیلار جون مهم تر از منِ..     آیناز: باور کن اگه اضطراری نبود حتی پامم تو فرانسه میذاشتم.     سپهر: نیلو میخوای من نرم؟     تند گفتم:     ـ نه... نه... نه... حتی فکرشم نکن که بذارم آنی تنها بره... در ضمن تو الان نامزد آنی هستی.     خوب از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود خبر داشتم... میدونستم بالاخره به هم اعتراف کردن... از این بابت خیلی خوش حال بودم... آیناز و مث خواهر و سپهر و مث داداشم دوست داشتم هیچ راضی به غمشون نبودم مخصوصا تو یه همچین شه بود. منم رفتم پیرایطی.     به آنی نگاه کردم دیدم سرخ شده... زدم زیر خنده که زد پس کلم...     آیناز: کوفت یه بار من اومدم خانومانه برخورد کنم.     چشمکی زدم:     ـ بهت نمیاد.     سپهر برای اولین بار از آیناز دفاع کرد!:     سپهر: هوووی... خیلی بهت میاد... اصلا خانوم خودمی آنی.     آیناز لبخندی پر از عشق تحویل سپهر دادکه بد ترش و دریافت کرد. ادای عق زدن در آوردم و آیناز شوت کردم طرف سپهر:     ـ برین گمشین بابا.     خندیدن:     آیناز: حالا ما بریم؟     ـ البته.. خوش بگذره... به آیلار جون و احسان خانم سلام برسونید.(مادر و پدر آنی)     خدافظی کردن و ش بچه ها و نشستم.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:55 Top | #99 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      2ـ بد ترسیده ها.     به چشمای مشکیش نگاه کردم:     ـ موافقم. بیاین بی خیال بشیم.     1ـ نه.. نه... بعد همه نقشه هامون نقشه بر آب میشه. همه تلاشامون یوخ.     به چشمای قهوه ایش نگاه کردم... دلم نمیخواد نیلو بره تو اون آب و یخ. یهو یکی زد پش کلم:     2ـ هوووی... پاشو یخارو بریز.     ـ مرضات برا چی میزنی؟     2ـ بابا تو که تو هپروت سیر میکنی.     بی خیالش شدم و بلند شدم رفتم و از تو فیریزر همه پلاستیکای بزرگ یخ و برداشتم. رفتم تو حموم. همه رو ریختم تو وان. من همین الان که گرفتمش دارم یخ میزنم وای به حالی که نیلو می خوار بره توش. از این فکر تمام تنم مور مور شد.     نیلو: ووویییی.     تک خنده ای کردم:     ـ حاضری؟     بهش نگاه کردم. بالاخره یه لبخند گرم زد:     ـ آره.     به اون دوتا نگاه کردم... هممون استرس داشتیم.نیلو پرسید:     ـ استاد و هامون نیومدن؟     ـ نه مثی که  هی روزگار... چقدر این آرشان یا نیکداد آدم مضخرفی بوده صابون کوسه واقعا چرا همچین کای کرده؟ اون دوتا داشتن از سئوال میپرسیدن ولی من گوش نمیدادم.. تو کف سرنوشت نیلو بودم... گاهی اوقاتم ذهنم کشیده میشد سمت خواب دیشبم.     آخه این یارو آتش افرازه چه دخلی به من داره؟ وای که چه غلطی کردیم که قبول کردیم که به اینا کمک کنیم.     یهو صدای جیغ اومد برگشتم که دیدم آرش افتاده رو زمین و گوشاش و گرفته. نیلو هم داشت یه بند جیغ می کشید. خواستم برم طرفش که یهو دستش و آورد بالا اما بالا اومدن دستش همانا بالا اومدن تیکه های یخم همانا.     داشتم به اون صحنه نگاه می کردم که چیز رفت زیر پام تا اومدم به پایین نگاه کنم که گرنم خودکار با جیغ بهراد اومد بالا.     ـ پــــدراااام.     اون تیغه ها داشتن به سمت من میومدن که با ترس دستم و بالا آوردم و......     ** صابون     قسمت بیست و یکم.... آیناز...     رو صندلی تو بیمارستان نشسته بودم. پام و تند و عصبی تکون میدادم.     بالاخره بابا و سپهر اومدن... بابا لبخندی بهم زد:     ـ مبارک باشه دخترم.     نیشم گشاد شد و پریدم بغلش:     ـ مرسی بابا احسان.     احسان: من که کاری نکردم من از سپهر ممنونم که میخواد دختر جلف من و تحمل کنه.     با اعتراض گفتم:     ـ بابا.     بابا و سپهر خندیدن:     ـ جانم.؟     ـ خیلی بدی من جلفم؟     دست با محبتی رو گونم کشید:     ـ نه عزیزم تو ماه ناز منی.     لبخندی بحش زدم. رفتن. نفس عمیقی کشیدم. هنوز بغض داشتم. بلند شدم و رفتم تو اتاقم ولنزامو و در آوردم و به چشمای نقره ایم نگاه کردم..     ـ من داداش داشتم؟     ـ مامانم اسمش زیبا بوده؟     ـ چرا هیچ وقت بابا از مامان حرف نمیزد؟    صابون کوسه   ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:53   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:49 Top | #97 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ چرا هیچ وقت حتی نمیگفت قبر مامان کجاست؟     یهو یه صدای مهربون مردونه ای گفت:     ـ« چون قبر من کنار قبر صابون کوسه مامانِ.. بابا هم نمیخواست تو از وجود من مطلع بشی.»     با تعجب تو آیینه رو نگاه کردم... یه پسر حدود بیست و هشت...سی ساله، چشماش طلایی درخشان بود با رگه های نقره ای مشکی. موهاشم قهوه ای سوخته بود.     لبخندی زد و گفت:     ـ قیافم عجیبه؟     با صدای لرزون گفتم:     ـ تو...تو کی..کی هستی؟     هنوز لبخندش و محفوظ داشت:     ـ من نیمام... فکر کنم پارا دیروز یه توضیح مختصری بهت داد.     برگشتم... واقعی بود... یا قمر... فکر میکردم الان مث تو این فیلما محو میشه.مونده بودم چی بگم که از گوشه اتاق اومد و رو تخت نشست.     نیما: ممنون که دعوتم کردی بشینم.     لبخند پر استرسی زدم... بی مقدمه گفتم:     ـ تو مُردی...     نیما: بابا یه زبونم لالی چیزی همین جوری میگی مردی آدم خوف برش صابون کوسه میداره.     دیدم داره زبون درازی میکنه منم زبون دراز شدم:     ـ اگه یه نفر یه روز همش درباره مرگ یکی بشنوه بعد یهو فرداش تو اتاقش سبز بشه خیلی خوف آورتر از این حرف منِ.     نیما: خوب من که نمردم.     یاد اون پسره تو آتیش افتادم که یه سره من و صدا میکرد:     ـ اما من دیدم که تو مردی.... تو آتیشا.     ـ درسته ولی من بعدش نمردم!     یه ابروم و دادم بالا و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:     ـ بابا برای خودش دیوار محافظ ذهنی درست نکرده بود و من تونستم روز قبلش پی به نقشه شومش ببرم. با یکی از دوستام که اونم از قضا جن بود مشورت کردم و اون جا همش فیلم بازی کردیم و من تونستم فرار کنم.     آه کشید:     ـ یه جنازه از سرد خونه کش رفته بودیم من تونستم فرار کنم ولی از اون جایی که مامان انسان بود  صابون کوسه   نتونست..     بعد کمی مکث ادامه داد:     ـ من خر نتونستم مامان و نجات بدم و اون موند و یه عالمه آتیش...     صداش بغض داشت.. منم بغض کرده بودم...     بهش نگاه کردم...از نظر قیافه شبیه هم بودیم:     ـ شنیدم امروز میخوای بفهمی که تو اون 15 سال چی گذشته.     یهو با امید گفتم:     ـ تو میدونی چی گذشته؟       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:52   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:50 Top | #98 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت   صابون کوسه  فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      لبخندی زد:     ـ نه... تنها کسایی که میدونن تو و پارا و بابایین.     این از کجا خبر داره؟ اینا رو دیروز پارا به ما گفت.. با اخم گفتم:     ـ تو از کجا میدونی؟     لبخند پر استرسی زد و با تردید گفت:     ـ متانت... نامزد منِ.     یه ابروم رفت بالا...     ـ جااان؟     خندید:     ـ متان جاسوس من بین تو و سپهر و آنی بود.. دیروزم به اسرارای من اومد.     بهع... چه نارویی خوردم من از این متانت. اه موجود اعصاب خورد کن. نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:     ـ بهتره بری خونه پدرام.. درباره من به کسی نگو... حتی آنی و سپهر.     به کنایه سخن زیبا از امام علی گفتم:     ـ تو که باید خوب بدونی که آنی میتونه حافظه های افراد و بخونه.     ـ آره میدونم تازه میدونم که قدرتش رو به پیشرفته...     بلند شد:     ـ خوب من برم..     ـ واستا بینم.. تو کجا زندگی میکنی؟     ـ پیش آرمیلا.     ـ ها؟ کی؟     ـ بماند.     بغلم کرد...پیشونیم و بوسید. ایی بدم اومد... بابا میذاشتی عرقت خشک بشه بعد بپری ماچ و بوس و کوفت و زهرمار..     ـ خدافظ نیلو کوچولو.     بعد چند ثانیه غیب شد.منم با کلی فکر مختلف لباس پوشیدم و رفتم خونه پدرام.     *****     ....(؟؟؟؟؟)....     در و برای نیلو باز کردم. تو چشماش فقط ترس دیده میشد. دستم برای اولین بار بردم جلو وگفتم:     ـ سلام پیشی چطوری؟     در کمال تعجب دست داد و گفت:     ـ افتضاحم.     ـ بعله پیداشت.     ـ وای تورو خدا برو اصلا حوصلت و ندارم.     ـ مرسی.     ـ خواهش.     ـ برو تو اون اتاق و لباسات و عوض کن.     رفت تو همون اتاقی که دیروز توش خوابید      ـ چـــــی؟؟؟؟؟ نــــــــه!!!     با وحشت از خواب پریدم... خدایا خواب بود؟ وای که چقدر خواب چرتی بود...     دستی رو پیشونیم کشیدم که داغی بیش از حدی و احساس کردم... فکر کنم دمای بدنم از 50 درجه هم زده بود بالا.. وای خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا انقدر عرق کردم؟     خداااااااااااااااایــــــ ــــــــــــا من چمه؟     ****     .... نیلوفر....     آیناز: آخه ما چی کار کنیم؟     با بغض نگاهش کردم که بغلم کرد:     آیناز: آخه عزیزم چی

  • محمد حسینی

-------------------------------------------------------

حالا که رفتنی شدی طبق گفته ات باشد

قبول لااقل این نکته را بدان اهن قراضه ای که

چنان گرم گرم گرم در سینه میتپد دلم بود نامهربان خداحافظ

-------------------------------------------------------

بهش گفتم دلتنگتم

گفت بزرگ میشی یادت میره، چند روز گذشت سراغمو گرفت

گفتم بزرگ شدم خداحافظ

-------------------------------------------------------

احمقانه ترین کار را من کردم گفتم خداحافظ

عاشقانه ترین کار راتو کردی گفتی هرچی تو بگی

-------------------------------------------------------

میان حرف هایت می نوشتی :

زندگی زیباست و من هم زندگی را در تو میدیدم

برو استاد خوبی ها ب من درس وفا دادی

و من هم خوب فهمیدم وفا یعنی خداحافظ بد.     چشمان ارش گرد شد:     ـ چی دید پدی؟     ـ پدی و کوفت... هیچ یه صحنه مثبت 18.     ارش منفجر شد از خنده و پدرام لگدی نصارش کرد و به سمت اتاقش رفت.     *****     قسمت بیستم....سپهر...     تو بالکن اتاقم ایستاده بودم و به بیرون حلقه استند موبایل iRing نگاه میکردم. دستم و برای بار هزارم رو گردنبندم کشیدم... باور: ما هم همه مکالمتون و شنیدیم.     همه به جز آیناز و آرش فکر می کردند این غم بسیار تو صدای امیتیس مربوط به پارا و نیلوفر میشود اما در واقع این گونه نبود و او به خاطر ذات خراب آرشان این گونه بهم ریخته بود.     آمیتیس: ما نباید به حرفاش اهمیت بدیم.... باید از دوباره سعی کنیم که بتونیم به اون 15سال حافظه نیلو دست پیدا کنیم.     همه جمع ساکت بودند که پدرام با نیشی بسیار گشاد از اتاق زد بیرون.     آیناز در همان لحظه اول تمام ذهن پدرام را خواند و چشم غره ای به پدرام رفت.آن سوی هال کوچک خانه پدرام نشسته بود با خواندن ذهن پدرام چشم غره ای به آرش رفت و با خود به آرش گفت:« آخه چلمن نمیتونی یه خورده عادی بر خورد کنی این یابو بهت حلقه iRing شک نکنه؟»       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:45       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز بهانهی از یاد بردن نیست.....     ــــــــــــ     رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونی   آرش با دیدن پدرام اول تعجب کرد. خواست ذهن پدرام را بخواند اما با دیوار محافظت ذهنی که پدرام در طول عید برای خودش درست کرده بود مواجه شد به همین دلیل بی دلیل به پدرام چشم غره رفت که پدرام بدبخت نیشش را بسته شد.     پدرام آمد و کنار آرش نشست، آرش آرام زیر گوشش زمزمه کرد:     ـ چه غلطی کردی؟     نیش پدرام از دوباره بازشد:     ـ غلطای خوب خوب.     چشمان آرش گرد شد... پدرام که حدس میزد او بد فکری کرده حلقه استند آیرینگ سریع گفت:     ـ فکر اضافی موقوف... چی شد حالا؟     آرش به دلیل عادت همیشهگی اش خیلی ریلکس گفت:     ـ هیچی آمی گفت که باید به حافظه نیلو دست پیدا کنیم.     چشمان پدرام اندازه دوتا توپ تنیس شد:     ـ آمی کیه؟     ارش بی توجه و بی حوصله گفت:     ـ همین آمیتیس دیگه.     ـ تو کی با آمیتیس انقدر صمیمی شدی که اسمش و مخفف صدا میکنی؟     آرش نگاهش را کون بخوره صداش اومد:     ـ من میتونم تو ذهن بعضیا حرف بزنم.     دهنم باز موند منم تو ذهنم گفتم:     ـ چی؟     ـ« نخود چی گلم.»     با تعجب و کش دار گفتم:     ـ جلل خالق... به حق چیزای ندیده.     خندهی خوشکلی کرد و سرش و گذاشت رو سینم.     ـ سپهر؟     ـ جون سپهر!!؟     ـ دقت کردی امشب ماه کاملِ؟     آره... خوب حلقه استند موبایل iRing میدونستم چون از اون موقع زل زده بودم به ماه کامل و هر از گاهی هم به دستام که دستای یه انسان بود نگاه می کردم... به ماه نگاه کردم...     ـ اوهوم....     ـ تو یه انسانی... اصلا باورم نمیشه.     ـ منم...     ـ خوش حالی؟     ـ خیلی...     ****       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:47   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:48 Top | #95 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در حلقه فلزی استند موبایل آی رینگ iRing روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .... (؟؟؟؟؟؟)....     با سر درد عجیبی چشمام و باز کردم و با تعجب دیدم تو یه هوای آزادم....     به یه صخره تکیه داده بودم و لباسامم همون لباسای خوابمم بود.صدایی شنیدم...     آمــیـــتـــیـــس؟     یا قمر بنی هاشم اون این ج      ـ از ضعیف به قوی میریم... نیلو تو بیا و شروع کن.     نیلو رفت جلو... چشماش و بست و بعد چند ثانیه طولانی، دورش یه رود آب معلق تو هوا به وجود اومد.. اون چشمای گربه ایش و باز کرد..... نقره ای بود... شروع کرد به بازی با آب.. اونا رو به حالت ها و گارد های مختلف در میاورد. یه میوزیک بی کلام تند هم پخش میشد... آب ها هم با حلقه استند موبایل iRing ریتم اون تکون میخوردن:     ـ بسه.     با صدا خشک و سرد آمیتیس بهش نگاه کردم. اه موجود رو مخ. تازه داشتم حال میکردم... اصلا نمیدون پدرام هول تر شد و گفت:     ـ آخه اسمش طولانیه... چته تو همچین نگاه میکنی؟     پدرام یک ابرویش را بالا داد و گفت:     ـ هیچی.     پدرام با خود گفت:« چرا من حس میکنم تو جواب کامل و بهم ندادی آرش؟ چرا من حدس میزنم یه چیز بزرگ و داری ازم پنهون میکنی؟ چرا جدیدا انقدر مشکوک شد؟ پوووووف»     آیناز که در کار مارو و متوفق کنه... خدانگهدار...     همه از هم خداحافظی کردند و رفتند... در آخر تنها سپهر و ایناز و ارش و پدرام ماندند.     سپهر بلند شد و به آشپز خانه رفت. گلسینه آیناز را برداشت و با لبخند به خیره شد:     ـ همچین بهش زل زدی آدم فکر میکنه به دوس حلقه استند موبایل iRing دخترت زل زدی.     سپهر در ذهنش گفت:     ـ« مگه من با وجود فرشته ای مث تو میتونم تو فکر دوس دختر داشتن باشم خوشکلم.؟»     آیناز که ذهن سپهر را خوانده بود لب پایینش را گاز گرفت تا سپهر متوجه خنده اش نشود و سرش را پاییاز متانت گرفت و به پدرام دوخت:     ـ ها؟     ـ هامبر تو چرا آمیتیس و امی صدا میکنی؟     آرش که تازه متوجه سوتی افتضاحش شده بود با تته پته گفت:     ـ چیزه... خو... آخه میدونی...     با دیدن چشمان منتظر ن.....( آیناز به زبان کردی فارسی ینی ماه ناز... هم معنی النلز هم هست)     آیناز با یه لبخند شیطون آروم زمزمه کرد:     ME TOOـ     سپهر لبخندی زد و همان طور که فاصله اش را با آیناز کم میکرد گفت:     ـ کووووفت و می تو.     با قرار گرفتن لب هایش روی لب های نرم و لطیف حلقه استند موبایل iRing آیناز حش خوشاینی در دلش پیچید اما این حس زیاد دوام نیاورد و با باز شدن ناگهانی در هر دو شش متر از هم دور شدن:     ـ آیناز سنجاق سیـ....     پدرام با دیدن حالت سپهر و ایناز گونه هایش سرخ شد و زیر لب ببخشید و گفت و رفت. تا پدرام رفت ایناز زد زیر خنده ولی خندش با حمله سپهر به لب هایش به اتمام رسید...     ***     پدرام سریع در را بست و به درون هال برگشت.     آرش با دیدن لپ های سرخ شده اش چشمانش را ریز کرد و گفت:     ـ چی دیدی؟     ـ چیزای خوب... نه چیزایا چی کار میکنه؟ اصلا من این جا چی کار میکنم.؟ اصلا این جا دیگه کدوم گوره؟ خدایا...     بلند شدم که در کمال تعجب سپهر و آیناز و نیلوفر و دیدم... همشون به صف جلو آمیتیس ایستاده بودند. آمیتیس رو به نیلو گفت: د.     رمان دیگم: من حلقه استند موبایل پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:43  آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanه آره تکون داد.     سپهر از حالات آیناز خنده اش گرفته بود... قه قه ای زد:     ـ کو اون آینازی که زبونش شیش متره؟     آیناز ضربه ی آرومی به پشت و آرام گفت:     ـ هــی.!     سپهر ایناز را از خود کمی دور کرد و به چشماش که آن هارا میپرستید نگاه کرد:     ـ دوستت دارم ماه نازِ م     تا اومد بیرون خودش یک لبخند داستان عشق پت و پهن زد که با چشم غره آرش و آیناز خوردش.     ****     پدرام و نیلو رفتند تو اتاق و بقیه همه یک گوشه از اتاق نشستند.     آمیتیس بالاخره آن سکوت مرگ بار را با صدای آرام و پر دردی شکست:     امیتیسوم؟»     « نمیدونم.»     آیناز با تعجب به فکر فرو رفت که ناگهان صدای آرش را شنید که با خودش حرف میزد:     « آرمیلا گفته بود قدرت آیناز رو به پیشرفته.»     « آرمیلا کیه؟»     «ای... لا اله الله... چرا گوش میدی؟»     آیناز چشمانش را ریز کرد:     « آرش... آرمیلا کیه؟ چرا همچین شخصی اصلا تو حافظه تو نیـ... وای نکنه همون... همون جن ماهر...»     « آیناز بسه بهش فکر نکن.»     آیناز خواست بگه چرا که آمیتیس گفت:     ـ خوب بهتره بریم. فردا بهتره هممون باشیم که اگه پارا خواست از دوباره بیاد نتونه موفق بشه حلقه استند موبایل iRing وم چرا ولی از بچگیم از آب خوشم میومد.. آب بازی.. تفنگ آبی کلا هر چیزی که آب داشته باشه:     ـ آیناز... نوبت توئه.     آیناز تو جایگاه قبلی نیلو قرار گرفت... اونم چشماش سبز فیروزه ای بود.. لباشم به شدت قرمز بود... یا خدا قیافش خیلی خفن و ترسناک بود... آینازم شروع کرد... یه هاله از باد که به سختی دیده می شد دور خودش دورت گرد.     آهنگ عوض شد.. بازم ریتمش تند بود و آیناز به همون ریتم تند خیلی زیبا و ماهرانه گارد های مختلف و با باد درست میکرد.. بازم محو شده بودم که بازم آمیتیس گفت عوض بشن این سری سپهر اومد... پاشو به زمین کوبید و یه تیکه ی بزرگ از خاک و سنگ و بدون هیچ تماسی بلند کرد...جالب بود... ولی حس میکنم زیاد ماهر نبود بعضی جاها میلنگید که آمیتیس سری از روی حلقه استند موبایل iRing تاسف تکون داد... بابا این آمیتیس پرتوقعه وگرنه خیلیم عالی بود سaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آرش با شنیدن صدای آیناز جا خورد و به او که اصلا لب هایش تکون نمیخوردند نگاه کرد و در ذهن خود جواب آیناز را داد:« خفه بابا.. تقصیر من نیست این خوب میتونه حدس بزنه.»     آیناز با شنیدن افکار آرش چشمانش گرد شد:     « آرش تو شنیدی من چی گفتم؟»     « آره... چرا من دارم میشنش برام سخته که پیدا شده... امروز با همه بدیاش بازم بهترین روز زندگیم بود چون بالاخره به خودم جرئت دادم و به عشقم خرید پستی حلقه موبایل iRing نسبت به آنی اعتراف کردندم.     یهو یه چیزی خزید دور کمرم و بعدم یه چیزی چسبید پشتم و در آخرم صدای گرم عشقم(!) پیچید تو گوشم:     ـ برای منم بهترین روز بود.     نفس عمقی کشیدم و بوی عطرش و با اشتیاق توی ریه هام فرستادم... دستام رو دستای گرمش گذاشتم و باز کردم و برگشتم و تو بغلم فشوردمش.     انقدر تو بغل هم بودیم که بالاخره به حرف اومد:       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:45 Top | #94 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  قیمت حلقه گوشی iRing  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ سپهر؟      ـ جونم؟     ـ خیلی دوست دارم.     ـ منم همین طور عزیزدلم.     یهو بی مقدم از تو بغلم بیرون اومد و گفت:     ـ اگه فردا نیلو بعدش به هوش نیومد چی؟     اخمی کردم و گفتم:     ـ حرف بی خود نزن پدرام مطمئن بود که به هوش میاد.     ـ اما من احساس میکنم تردید داره.     ـ بهتره این تردید و تو به دلت راه ندی.     یهو با ذوق گفت:     ـ میخوام یه چیزی نشونت بدم.     با چشمای گرد شده گفتم:     ـ چی؟     ـ خاک تو مخ نداشته ی منحرفت.   خرید پستی حلقه موبایل iRing  قه قه ای زدم که یهو گفت:     ـ به من نگاه کن.     به هش نگاه کردم...یهو بدون این که لباش تن انداخت.     سپهر با سر خوشی به طرف آیناز برگشت که با دیدن حالت جا خورد و به خودش شک کرد:     ـ آنی؟     ـ هوم؟     ـ آآآنی؟     ـ هوووم؟     ـ آآنــی؟     ـ هـووووم؟     ـ نکنه....؟     آیناز سریع و بی فکر گفت:     ـ نه بابا مگه من بی کارم ذهن تورو بخونم و....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:44 Top | #93 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  حلقه استند موبایل آی رینگ  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آیناز ناگهان حرفش را خورد و چشمانش را روی هم فشار داد اما با فرو رفتن در جای گرمی چشمانش گرد شد.     ـ ایرادی نداره... بالاخره که باید بفهمی... نه؟     آیناز نفسش حبس شد... دستانش که بی حرکت در کنارش افتاده بود را به حرکت در آورد و دور کمر سپهر حلقه کرد و سرش را به نشونپهر:     ـ خوب بسه سپهر.     سپهر رفت عقب. یهو آمیتیس با یه لبخند ملایم بهم نگاه کرد... نگاه اون سه تا هم به سمتم کشیده شد.. با تعجب داشتم بهشون نگاه حلقه استند موبایل iRing میکردم که تعجبم با حرف آمیتیس میلیون برابر شد:     ـ حالا نوبت توئه... تویی که عنصرت از همه قوی تره.     به خودم اشاره کردم:     ـ من؟     خنده تمسخر آمیزی کردم.. ولی با گرمی که دور رون های پام احساس کردم به پایین نگاه کردم... یا خدا... یا قمر بنی هاشم... یا پنش تن... یا امام مجید... این آتیش ها دور من چی کار میکنن؟ دیدم داره هی بالا تر میاد داد زدم:

-------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

------------------------------------------------------------------------------------

وفاداری با خیانت کاران نزد خدا نوعی خیانت،

و خیانت به خیانت کاران نزد خدا وفاداری است.ای فرزند آدم !

------------------------------------------------------------------------------------

اندوه روز نیامده را بر امروزت میفزا، زیرا اگر روز نرسیده،

از عمر تو باشد خدا روزی تو را خواهد رساند.

------------------------------------------------------------------------------------

هر گاه مستحبات به واجبات زیان رساند

آن را ترک کنید

------------------------------------------------------------------------------------

هر گاه خدا بخواهد بنده ای را خوار کند

دانش را از او دور سازد.

------------------------------------------------------------------------------------

مردم فرزندان دنیا هستند و هیچ کس

را بر دوستی مادرش نمی توان سرزنش کرد.

------------------------------------------------------------------------------------

از نافرمانی خدا در خلوت ها بپرهیزید

زیرا همان که گواه است، داوری کند

ین چیزی تو مخش نبودم.     با حرص نگاهشون کردم:  ساعت : 17:23 Top | #85 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas  عینک طرح اپل اندازه فونت پیش فرض      نگاهم به چشمای قرمزم افتاد وای لنزام فاسد شده. هی من میگم چرا چشمام میسوزه.لنزام و در آوردم که نگام افتاد به چشمای نقره ایم.یاد اون سری افتادم که همه لنزامون و در آوردیم. واقعا چرا من اونارو دیدم؟ اونا ربطی به آتش افرازم داره؟ اون پسره و اون زن دیگه کی بودن؟ وای خدایا سرم داره منفجر میشه. ولی یه خوبی امروز داره اونم اینه که بالاخره میفهمم چی به چیه.. ـ من تا حالا دنبال یه همچ بسیار خوش حال میکرد.به همین دلیل نیشش را بنا گوش باز  بود و با خباثت و شیطنت به سپهر نگاه میکرد.     سپهر کم نیاورد و از دوباره به صورت گرگینه ای خود در آمد و به پارا غرید:     ـ همین حالا بگو آرشان حمیدی کیه و چه نصبتی به نیلو داره؟     پارا داد زد:     ـ آرشان حمیدی یه آدم احمق... یه آدم بی خرید بالش دالوپ برگرفته شده از mamogr شعور... یه پسفطرت که فقط و فقط به فکر خودشه... اون احمق عشقم و نابود کرد... زنی که مث مادر دوسش داشتم تو آتیش سوزوند و تنها کسی رو که گذاشت سالم باشه و به زندگیش ادامه بده اینِ که از ته دل ازش بیزارم با این که خواهر عشقمه.     به نیلو که بهتش زده بود اشاره کرد و از دوباره ادامه داد:     ـ ارشان با اون ازمایشات مرگبارش من به یه موجود سوخته و همزادم و به موجود لطیف و ظریف تبدیل کرد... هیچ میدونی چرا پوست نیلو انقدر لطیفه؟ هیچ میدونی چرا قدرت طی الارض نداره؟ تو اصلا میدونی که صدا ی جیغ نیلو گوش خراش ترین صدا واسه جن هاس؟ تو میدونی تمام این خوصوصیات مال من بوده که ارشان با پیوند زدن ما، تمامش و به نیلوفر داد به جز قدرت طی الاض؟ که اونم نتونست ادکلن زنانه ورساچه مشکی  برگرفته شده از  وگرنه حتما میداد؟     سپهر: چرا این کارو کرد؟ چرا مگه خودش و نیلو نیمه جن نبودن؟   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پسیـــش. آروم نیلوفر... از کجا معلوم که اون واقعا راست گفته باشه؟     نیلو با هق هق جواب داد:     ـ من.... من اون پسر و اون زن و دیده بودم... دیدم که تو آتیش دارن میسوزن و از من کمک میخوان...من به نفرت پدرم به خودم پی برده بودم اما انکار می کردم.     ـ آروم باش عزیزم.... مگه اسم بابا تو نیکداد مهراد نیس؟     نیلو متعجب گفت:     ـ تو از کجا میدونی؟     پدرام لبخند آرامش بخشی زد و گفت:     ـ من براش کار میکردم.     تعجب نیلو بیش تر شد:     ـ چه کاری؟     پدرام نیلو را کمی از خوش دور کرد و به تل مو hot buns چشم های آبی و کنجکاوش نگریست:     ـ قرار بود کار کنم ولی قبول نکردم... بخواب... من بعدا برات مفصل توضیح میدم.     نیلو رو روی تخت خوابوند و خیلی جلوی خودش و گرفت تا پیشانی اش را نبوسد اما موفق نشد و در آخر بوسه ای نرم و ریز روی پیشانی نیلو کاشت که باعث شد نیلو در میان گریه لبخندی ملیح بزند.     پدرام که از دیدن لبخند خیلی کوچک او خوشحال بود و نفسش را با صدا بیرون داد و از اتاق زد بیرون. زند طعم گس و تلخ بدی را در دهانش احساس کرد. و همچنین داغی بدی روی لبش را.     این دومین باری بود که توسط پارا بوسیده می شد. در هر دوبار هم حالش بد شد. هم از طعم بد هم از بوی گند سوختگی که با نزدیک شدن پارا بدتر میشد.     پارا باشنیدن صدای ذهن پدرام عصبی از پدرام دور شد و مشت کرم موبر رینبو سنگینی نصار گونه اش کرد:     ـ مگه من بهت گفتم تمام این سوختگیه توسط آرشان رو ی بدن من به وجود اومده ها؟   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .     ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      یهو برقا روشن شد. پدرام به خاطر نوری که به چشمانش افتاد دستش را جلوی چشمانش گرفت که پارا از غفلت او استفاده کرد و اورا به سمتی پرتاب کرد اما میان راه توسط کسی که دیده نمیشد متوقف شد:     ـ تو مشکلت با ماست پارا سر پدرام خالی نکن.     پارا با شنیدن صدای خودش بلند زد زیر خنده:     ـ به به نیلوفر خانوم همزاد بنده. خوبید؟     ـ این مسخره بازی رو تمومش کن صابون کوسه پاراتیس.     پارا بلند تر از نیلو داد زد:     ـ مسخره بازی؟ نیلو یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من بنداز... من و همزاد همیم ولی چه شباهتی به هم داریم؟     ـ اینا مگه تقصیر منه که سر من و دوستام خالی میکنی؟     ـ آره تغصیر توئه و اون پدرت.... اون پدر احمقت با آزمایشاتی که روی من کرد من و به این شکل در آورد وگرنه منم مث تو زیبا بودم.     ـ اون پدر منِ... خودت خوب میدونی من از پدرم متنفرم باز تو داری کار اون و سر من تلافی میکنی؟     ـ آره...آره چون اون آزمایشات و رو من انجا داد تا من و تورو به هم پیوند بزنه و تمام قدرت های من و به تو بده در صورتی که خودت خیلی قدرت مند بودی. حالا میفهمی چرا من از تو و خانوادت متنفرم؟؟     نیلو بهت زده از چیز هایی که میشنید گفت:     ـ داری راجب چی حرف میزنی؟ من که آزمایشاتی به ساعت دیواری اشک  برگرفته شده از یاد نـ...     نیلو ادامه حرفش و خورد اون یادش نمیومد چون 15 سال از زندگیش و به یاد نداشت. نیلو با درموندگی به پارا نگاه کرد و گفت:     ـ پارا بهم بگو چی شده.     ـ نمیخوام بگم و نمی تونم بگم... چون اگه بگم تمام نقشه های انتقامم از پدرت نابودمیشه... نه بهت میگم نه میذارم که بد ستش بیاری.     یهو در آشپز خونه با شدت باز شد و سپهر در حالت گرگینه ای خود وارد شد و گفت:     ـ ریز میبینمت که نذاری ما بفهمیم.     پارا لبخندی زد:     ـ به به آقای گرگینه... خوبه خودت و تبدیل کردی به گرگینه، فقط یه چیزی به این فکر کردی که چه جوری از دوباره به حالت انسان بودنت در بیای؟     آیناز وارد شد و گفت:     ـ اون به تو مربوطی نیس.     پارا با خوش حالی به ایناز نگاه کرد و وقتی گل سینه ی زیبای اورا روی لباسش پکیج لاغری مهزل دید نیش خندی زد و گفت:     ـ علیک سلام ایناز خانوم.     ـ گیریم علیک.     پارا نگاهی به سپهر و ایناز انداخت. نیلو هم پدرام را برد و به صورت انسان وارد آشپز خانه شد:     ـ پارا بهتره بگی تو از چی خبر داری و مشکلت با ما سر چیه.     ـ نِ...می...خوام...(داد زد:) بگم.     ایناز با تحکم و بلند گفت:     ـ چرا؟     پارا پوزخندی زد:     ـ محض ارا... به تو چه اصلا؟     ـ به من چه؟ آخه نامرد من به خاطر یه دشمنی که نمدونم سر چیه خواهرم و همه کسم و از دست دادم.     پارا: اون دیگه تغصیر من نیس به جون تو.. شما خیلی شبیه همین وگرنه من قصدم کشتن تو بود.     بعد قه قه ای زد. قه قه ای که به شادی سر شار از درد و غصه بود.     سپهر: تمومش کن پارا کم مارو عذاب دادی؟     صدای پارا بغض دار شد:     ـ در مقابل زجر ه     ساعت دیواری طرح شکوفه برگرفته شده از .. اعصاب ندارم. چرا تمام خواننده هام پریدن؟       ****     قسمت نوزدهم.... راوی...     آمیتیس...هامون... آرش... متانت... سپهر... ایناز...بهراد...     همه به ترتیب رو مبل نشسته بودن و منتظر بودن که نیلو از تو اتاق دراد. پدرام با بی خیالی از حمام بیرون آمد و گفت:     ـ خوب تموم شد... وان پر یخ شد...نیلوفر کو؟     ـ من این جام.     همه به سمت نیلو برگشتند که یک شلوار و یک بلوز بلند نخی به تن داشت. تک تک قدم های نیلوفر پر بود از تردید و شک و ترس بود. همه به خوبی حالاتش و درک میکردم. زیرا خود آن ها هم استرس زیادی داشتند.     آیناز بلند شد و رفت جلو و نیلو و بازوانش را گرفت:     ـ خوبی نیلو؟     نیلو به سرعت سرش و پایین بالا کرد و به سمت حمام رفت اما تو راه برگشت و گفت:     ـ پدرام ماهیتابه آگرین تو مطمئنی من بعدش بهوش میام؟     پدرام با اطمینان چشمانش را به نشانه بله باز و بست کرد و یک لبخند زیبا تحویل نیلو داد که باعث دلگرمی او شد. همه وارد حمام شدن. وان حموم پر بود از تیکه های یخ.تا نک انگشت پای نیلو در آب فرو رفت برق تمام ساختمان قطع شد   با دیدن اسم متانت رو با تعجب تماس و بر قرار کردم:     ـ سلام متان جون.     متانت: دورود به روت نیلوفر خانوم.. خوبی عزیز؟     ـ مرسی.. چی شده یادی از ما کردی؟     متان: من همیشه به یادتم ولی شنیدم امروز میخوان بندازنت تو یخ.     از شنیدن اصتلاح « بندازنت تو یخ» لبخندی زدم:     ـ کی گفته؟     متان: هیچکی فقط نبودی ببینی آمیتیس جون چقدر از دستتون شکایت میکرد.     تک خنده ای کردم و تو رخت خواب خودم و بالا کشیدم و تکیه کردن به تخت:   دماسنج عشق  ـ نگوووو. تایتان؟     اونم قه قه ای زد:     متان: آره... خدایی خیلی شاکی بود از دستتون مخصوصا سپهر که هر دفعه استاد و دس به سر میکنه. خو حالا از همه اینا بگذریم... نیلوفر جونم...؟     ـ چیه چی میخوای؟     متان: بی ادب من این همه احساس ریختم تو این نیلوفر جونم بعد تو میگی چیه؟     ـ شرمنده من ته احساسم همین چی اس... حالا به خاطر تو میگم بنال.     من خندیدم اونم با حرص گفت:     ـ کوفت... حالا بگذریم میشه من امروز بیام؟     ـ چـــی؟ چــرا؟ چرا میخوای بیای؟     با لحن مظلومی گفت:     متان: منم میخوام باشم. اگه نذاری بیام دزدکی میاما..     ـ نه متان شرمنده من نمیتونم بذارم بیام.     متان: ببین من دزدکی میام بعد چند سال دیگه که شدم شاه دزد تو باید جواب مامان میترا من و بدیا.     ـ خوب نیا.    حدیث امام علی ـ نمیشه دیگه.     ـ متانت!!     ـ نیلو.!     چشمام که خیلی میسوخت و فشار دادم و به ناچار گفتم:     ـ پوووف باشه بیا.     با صدا خوش حالی گفت:     ـ باشه امروز ساعت سه دم خونه پدرامم بای گلم.     ـ واستا بینم... الو تو از کجـ... چرا قطع کردی؟     با خنده از رو تختم بلند شدم و رفتم رو به رو آیینه ایستادم:     ـ  , آنا تکـ , س بعد از آن دستی روی لبان پدرام قرار گرفت.     پدرام چشمانش را بست اما تا باز کرد باز هم خود را میان آشپز خانه دید:     ـ پسره احمق مگه من به تو اخطار ندادم؟هااااان؟     پدرام با گستاخی تمام در چشمان پاراتیس خیره شد و گفت:     ـ صحیح... اما کی به تهدید های بی خود تو گوش کرد؟ تهدید های تو که همش حرف و حرفم باد هواست.     پدرام با این که به قسمت دوم حرفش اصلا اعتقاد نداشت اما باز هم با گستاخی تمام آن را به زبان آورد.     پارا خندید... بلند و عصبی:     ـ جوجه کوچولو.... به تهدیدای من میگی باد هوا؟     پدرام در همان تاریکی نزدیک شدن پارا را به خودش احساس کرد:     پارا: میخوای نشونت بدم حرفم فقط باد هوا نیس؟     پدرام از شیطنتی که در صدای پارا موج میزد هیچ خوشش نیامد. پارا همان طور جلو می آمد پدرام همان طور عقب تا جایی که پشتش با دیوار بر خورد کرد.     پارا با لحن کش دار و خماری گفت:     ـ مـخـوای نـشونت بدم؟هـوم؟ چرا ساکتی پدرام؟     تا پدرام خواست حرفی ب یه وان پر یخ موهای تنم سیخ میشه.]بی خیال فکر کردن به یه مشت چرندیات شدم و لنزای آبیم و گذاشتم و خودمم مرتب کردم و رفتم پایه وجود اومده تو خونه خیلی بد بود. همه یه جورایی تو خودشون بودن از سحر گرفته تا من... اصلا احساس خوبی ندارم یه حس دلشوره بدی از صبح گریبان گیرم شده که خودم نمدونم برا چیه.  خیلی سعو کردم این جو و عوض کنم ولی نشد که نشد و این جو تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت...     ساعت دو بود که سپهر گفت بریم تو حیاط بشینیم باهامون کار داره.     سپهر: خوب تا یه ساعت دیگه باید بریم خونه پدرام.     همه با سر تایید کردیم.     سپهر: این وسط یه مشکلی هس.     سپهر که رو یه صخره که خودش درست کرده بود نشسته بود سرش و بلند کرد و به تک تک ما نگاه کرد و گفت:     سپهر: اونم اینه که ما مطمئن نیستیم که نیلو صد در صد بعدش بهوش میاد یا نه.     با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.     وای خدایا چرا من تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکردم؟ خدایا ینی ممکنِ؟     آیناز:خت به پارا کمک کردن.. مخصوصا نیما.. انقدر با پارا مهربون بود که پارا در همان سن کم عاشق نیما شد...     سپهر با دیدن پارا که به فکر فرو رفته بود کمی چرخید و زاویه اش را با پارا عوض کرد و در یه حرکت ناگهانی به سمت پارا رفت اما باز هم پارا غافل نماند و گل سین یه انسان به دنیا اومد ولی نیما یه جن کامل بود واسه همین اون و زیبا رو سوزوند. اون یه عقده ای دیوانه بود.     همه بهت زده به پارا که صورتش خیس از اشک بود نگاه میکردن. نیلو نفهمید که کی صورت خودشم خیس از اشک شده بود.     سپهر که کنترلش را از دایی که من تو 15 سالگیم کشیدم کمه... من اون جا فقط 15_13 سالم بود... اوج شیطنتام... ولی به جای شیطونی کردن باید زیر آزمایشات آرشان عذاب میکشیدم.  ممنونم از کسایی که دنبال میکنن.....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      نیلو: آرشان کیه؟     پارا بلند و عصبی خندید:     ـ عالی... بازیگریت و میگم... ینی تو میخوای بگی ارشان و نمیشناسی؟     نیلو اخم کرد و خیلی جدی گفت:     ـ معلومه که من همچین شخصی رو نمیشناسم.     پارا عصبی و با تشر گفت:     ـ چطور ممکنه آدم پدر خودش و نشناسه؟     حالا نوبت نیلو بود که بلند و عصبی بخندد:     ـ خانوم انیشتین اسم پدر من نیکداد مهرادِ... محض اطلاع.     پارا با گیجی و اخم به نیلو نگاه کرد.. سپهر که فرصت و . ولی خودمونیما با به یاد آوردن این که قرار برم تو   سپهر: نیلوفر آروم باش چته؟! ما که نگفتیم الان می میری.     ـ کم از اونم نبود تا یه ساعت دیگه میمیرم.     همه ساکت شدیم.من بعد چند دقیقه گفتم:     ـ ببخشید تند رفتم!       ویرایش توسط لیزر حرارتی Sanaz.MF : 1393,07,19 در ساعت ساعت : 17:06   17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoonga 1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرضست داده بود و سفیدی چشمانش به مشکی میزد با آن چنگال های تیزش روز صورت پاراتیس جای چهار خراش را ایجاد کرد...     جیغ پارا لای نعره ی سپهر گم شد:     ـ خفه شو... این چرندیات چیه تحویل ما میدی ها؟؟؟ تو احمق اگه نمیخواستی که ما از حافظه نیلو باخبر بشیم پس کفشوی پلین چرا داری اینا رو تحویلمون میدی؟هاااا؟     پارا با هق هق گفت:     ـ چون نمیخوام سد راهم بشین و من نتونم انتقام زیبا و نیما رو از آرشان بگیرم. شماها تو آینده باعث میشید که من نتونم ازش انتقام بگیرم.     با تمام شدن حرف پارا، ناگهان سایه ای سپهر را هل داد و او نقش زمین شد. تا سپهر به خودش آمد دیگر اثری از پارا نبود.     نیلوفر مات به همان جایی که تا چند ثانیه پیش پارا بود نگاه کرد... دیگر زانوانش وزنش را تحمل نکردند و نیلو روی زمین افتاد. اما قبل از اصابتش با زمین آیناز از سویی بالشت تنفسی زانکو و سپهر و پدرام از سویی دیگر اورا گرفتم.     پدرام یک دستش را پشت پاها ی نیلوفر گذاشت و اورا بلند کرد و به اتاق خود برد و روی تختش گذاشت.     صاف ایستاد و به نیلو که گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بود نگریست اما طاقت نیاورد و کنارش نشست و سر اورا در آغوشش کشید:     ـ هه ی ایناز را کیشید و ایناز با حرکت سپهر به طرف نیلو پرت شد.     ــــــــــ     الان حال میده هموتون و بذارم تو خماری ولی از اون جایی که من خععععععععععلی گلم پست بعدی رو هم الان میذارم. فلاسک فندکی ماشین  16 کاربر از پای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سپهر روی پارا پرید و پارا را پخش زمین کرد. نفس های داغ سپهر به صورت پارا خورد و حالش را دگرگون کرد...     پارا کم نیاورد و دستش را با فاصله از زمین نگه داشت:     ـ برو اون ور سپهر وگرنه میشکونمش.     سپهر اول به دست پارا نگاهی انداخت بعد زد زیر خنده و گفت:     ـ داری من و با یه شنجاق سینه تهدید میکنی؟     پارا خندید و گفت:     ـ نه کوچولو... اگه این سنجاق سینه بشکنه تو برای همیشه یه گرگینه خطرناک و غیر قابل کنترل میمونی. یه نفر که همه ازش بند کفش نئون خوف دارن. تو دوست داری تا آخر عمرت این طوری باشی؟     همه بهتشان زد، سپهر با بهت اول به پارا که خبیث نگاهش کرد و بعد به سنجاق سینه ی ایناز نگاه کرد.     سعی کرد به یه انسان تبدیل بشه و در کمال تعجب دید که ناخون های تیزش در دستانش فرو رفتن و دیگر اثری از دندان های تیزش نبود.. حالا دلیل این که چرا وقتی آیناز کنارش بود آرام بود و به خوبی درک میکرد.     این سنجاق سینه برای ایناز بسیار مهم بود برای همین همیشه همراهش داشت و هر وقت سپهر عصبی میشد تنها ایناز بود که میتوانست او را آرام کند. اما سپهر جور دیگری فکر میکرد به همین دلیل الان به آیناز علاقه داشت. اونم نه یه علاقه سطحی بلکه یه علاقه عمیق که خودش اسمش و عشق گذاشته بود.     سپهر منتظر به پارا نگاه کرد:     ـ من از قالب میوه جادویی پاپ چف همون دو سال پیش که این و ازت دزدیدم توی گلسینه آیناز غایم کردم.     سپهر عصبی بلند بلند نفس میکشید... این عصبانیت پارا رات در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نه اون به خاطر ژن خراب پدرش هیچ خوصوصیاتی از جن هارو نداشت. این بد بخت ینی چی؟ ینی می خوای بگی نیلو بعدش میمیره؟     با تشر گفتم:     ـ آیناز این چه وضع حرف زدنه؟ همچین میگی می میره انگار داری راجب یه حیوون حرف میزنی!     ایناز با تعجب رو به من گفت:     ـ چرا ناراحت میشی من همچین منطوری نداشتم.     شرمنده نگاهش کردم... دست خودم نبود از صبح یه سره اضتراب دارم حالام که با این حرف سپهر به عینک خلبانی شیشه آبی مرز جنون رسیدم.     سپهر: منظورم مرگ نبود... منظورم کما بود...     ـ چرا در این باره از پدرام نپرسیدین؟     سپهر شونه ای بالا انداخت... آینازم گفت:    مناسب دید و خواست پارا را گیر بیندازد به سمتش حمله ور شد که یکی از نوچه های پارا که از بدو برود آیناز به دستور خود پارا پشت ایناز ایستاده بود ایناز ره به سمت پارا حل داد که ایناز تو بغل پارا جا خوش کرد سپهرم متوقف شد:     ـ کجااااا؟ تو جات خوب بوداااا.     ایناز که تقریبا ترسیده بود گفت:     ـ جای منم خوب بود..     پارا: نچ نچ نچ شما جات همین جا خوبه.     ایناز با درد به سپهر نگاه کرد که قلب سپهر فشورده شد.     پارا بی توجه به سپهر عصبی؛ دستان آیناز را سفت از پشت گرفت و رو به نیلو گفت:     ـ مگه تو نیلوفر حمیدی نیستی؟     همه آن ها از شنیدن فامیلی پشتی طبی باراد حمیدی تعجب کردن(چون فامیل آرش حمیدیه)...نیلو با بهت گفت:     ـ البته که نه... من نیلوفر مهرادم.     پارا تو فکر فرو رفت.. یه چیزی این وسط جور در نمیومد.. اون خوب یادش بود کسی که گیرش انداخته بود یه انسان کامل بود و یه دختری به اسم نیلوفر و پسری به اسم نیما داشت... همسر اون نیز زن زیبایی با نام زیبا بود. چقدر در آن دوران سی به نیلوفرم سرایت کرد و اونم هاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, 

------------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

-------------------------------------------------------

کافه ای متروک .. قهوه ای تلخ .. و دود سیگارم … که میپچید ..

دور تنم. .. به جای حلقه بازوانت … یعنی تو نیستی …

-------------------------------------------------------

به کافه که می آیم سیگاری روشن می کنم

چند پک که می زنم دیوانه وار می خندم

هر لب با سیگارم بی صدا درد و دل می کنم

سیگار زودتر به خواب می رود و من مستانه می خندم

سیگار بعدی…

-------------------------------------------------------

لذت داشتن یه دوست خوب مثل نوشیدن یک فنجون قهوه زیر برفه

درست آدمو گرم نمیکنه ولی آدمو دلگرم میکنه

-------------------------------------------------------

این کافه ی دنج فقط تو را کم دارد که

بنشینی سر میزی دو نفره و قهوه بنوشی و من طنین صدایت را زمزمه کنم…

-------------------------------------------------------

شی.    کشه.     تو همین هین نیلو و سحر وارد شدن. پدرام که گیج بود با شنیدن صدای سپهر و مبین به اوج اصبانیت رسید وبا تمام گیجی بلند شد و داد زد:     ـ این جا چه خبره؟     نیلو جلو رفت و بازو پدرام و گرفت:   ر کدوم بی ساعت الیزابت پدر و مادر این طوری شدم؟     چند قدم دیگرد نزدیک تر شد. با صدایی که از قبل بلند تر بود گفت:     ـ به خاطر اون آزمایشات کوفتی آرشان... آرشان حمیدی... وای خدایا من چقدر از این اسم بدم میاد.     پدرام متعجب از شنیدن فایلی حمیدی گفت:     ـ آرشان؟ آرشان حمیدی دیگه کیه؟     ناگهان پارا فاصله اش را با پدرام به صفر رساند و گلوی پدرام را گرفت و آن را به دیوار پشت سرش کوبید.. درد بدی در کمر پدرام پیچید.     ـ آرشان حمیدی یه آدم بزدلِ.... یه آدم احمق... یه پست فطرت ساعت دیواری طرح عشق که فقط به فکر خودشه طوری که حتی به خانواده خودشم رحم نکرد و اونارو کشت دخترشم با کلی آزمایشات کوفتی نابود کرد ولی نه از نظر جسمی از نظر روحی دخترش و نابود کرد... و این وسط من از نظر جسمی نابود شدم.     پدرام که صدا به زور از گلویش در می آمد گفت:     ـ ای...اینا چه دخلی... به من دارن؟     پارا بازم داد زد:     ـ تو... توی احمق با کمک به تو سه تا نوخاله داری سد انتقام گرفتن من میام کرد و گفت:     ـ مشکل این جایه که من نمیدونم دم شیر کیه.. پاراتیس؟ سپهر؟     چای تیما ـ صد در صد سپهر... نگران پارا نباش ما در مقابل اون ازت محافظت میکنیم.     پوزخندی زد:     پدرام: لابد مبینم یکی از محافظتاتون.     به جا من آیناز جواب داد:     ـ شاید خودت نفهمیده باشی ولی مبین خیلی جاها در مقابل نوچه های پارا ازت محافظت کرده... اطراف باشگاهت پر بوده از نوچه های پارا... ولی به خاطر مبین که یک آتش افراز بوده جرئت نزدیک شدن نداشتن. اینا رو تو نفهمیدی ینی مبین نذاشت که بفهمی. تو فقط صدا های مبهم تو خونت و متوجه شدی.     پدرام اول با گیجی واکر کودک Moon Walk بهمون نگاه کرد بعد با شرمندگی سرش و انداخت پایین.     پدرام: فردا ساعت سه بعد از ظهر بیاین این جا.     لبخندی به روش زدم که لبش کج شد.. فکر کنم میخواسته لبخند بزنه.بعد یه خدافظی کوچیک از خونه زدیم بیرون.. لحظه آخر فکر کنم آیناز به آرش چشمکی زد... خدایا این دوتا خیلی مشکوک میزننا.   اس ام اس قهوه و سیگار  وقتی رفتیم تو ویلا. دیدم سپهر رفته وسط باغچه خوابیده.هی روزگار... همه خلا رو شفا بده. حالا این جای خود دارد... آیناز خلم که رفت روش پتو انداخت. ینی آغا من داشتم از تو کفی مغناطیسی بالکن اتاقم نگاه میکردم با دیدن این صحنه چنان زدم زیر خنده که خودم به عقلم شک کردم...البته بیش تر خندم به خاطر این بود که لحظه آخر سپهر دست آیناز گرفت و بوسید... هه به حق چیزای ندیده  ـ پدرام بشین الان سرت گیج میره. عینک آفتابی زنانه اترنال eternal    پدرام با تندی دستش و از تو دست نیلو کشید بیرون و گفت:     ـ مبین اَجیر شده ی شما بوده؟     سپهر: پدرام بشین تـ...   سئوالیه؟     سپهر چشماش داشت قرمز میشد... بلند شد... بلند بلند نفس میکشید.. رفت و جلو پدرام ایستاد:     سپهر: فردا تمام کارا و بکن تا بتونیم دلیل این کارای پارا رو بفهمیم.     پدرام پوزخندی زد و گفت:     ـ من دیگه عمرا به شما کمک کنم.     سپهر دستاش و مشت کرده بود و از لای مشتاش خون میومد. دیگه نتونست کنترل کنه و یغه عینک پلیس مدل 5518 پدرام گرفت و بلندش کرد... وقتی دهنش و باز کرد تازه دندونای تیزش و دیدم:     سپهر: اگه فردا تمام شرایط و جور نکنی... خودم به جا پاراتیس میکشمت.     پدرا با ترس نگاهش میکرد واقیتش اینه که منم ترسیده بودن وای به حال پدرام.     سپهر نفس عمیقی کشید و پدرام و پرت کرد رو تخت و زد بیرون.رفتم جلو پدرام و گفتم:     ـ با دم شیر بازی نکن.     با درد نگ      مبین دستانش را با بی میلی از دور کمر پدرام باز کرد و با لحن کش دار و چشمان خماری گفت:     ـ زود برگردی عشقم. آچار همه کاره    پدرام بلند شد و شلوار و پیراهنش را به تن کرد.. یه حسی بهش میگفت الان با کسی رو به رو میشود. رفت تو آشپز خونه. هیچ شیع شکسته شده ای د رآن جا نبود. ناگهان در بسته شد و پدرا با ترس به عقب برگشت:     ـ سلام کوچولو.     ـ پا...پاراتیس.     ـ خوبه هنوز من و میشناسی.     پارا چند قدم جلو آمد.. بوی سوختگی دماغ پدرام را آزورد به همین دلیل اخم کرد:     پارا: آره بایدم اخم کنی... این بو بویی نیست که بشه تحمل کنی.     پارا داد زد:     ـ ولی تو هیچ  رنگ پدرام داشت تیره خردکن پلین  میشد. ترس تو تمام بدنش پیچیده بود. ناگهان پارا ولش کرد و پدرام روی زمین افتاد. سرش با کنار کابینت برخورد کرد و خون از نقطه سرازیر شد. پارا کنارش نشست و گفت:     ـ من با هم*جن*سب*ازی تو هیچ مشکلی ندارم ولی با این که تو داری به اونا کمک میکنی خیلی مشکل دارم... اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره نقشه های من نقش بر آب میشه.... پس نباید کمکش کنی... در اون صورت کشتمت... خودم میکشمت پدرام با همین دستای خودم حالیته؟    .r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 14:19 Top | #83 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها خرید عینک پلیس مدل 8555    765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آرش چشم غره ای به آیناز رفت و به پدرام چشم دوخت.. نمی دونم چرا احساس می کردم آیناز و آرش صمیمی تر از قبل شدن. فکر کنم سپهرم یه همچین حسی داشت چون اونم اخم کرده بود.     پدرام به هوش اومد از همون اول داد و بی داد کرد که چرا مبین و وارد زندگیش کردین و چرا بهش نگفته بودیم! کلی با بند انداز دستی آرش دعوا کرد که چرا اون گذاشته یه همچین غلطی بکنیم. خلاصه کلی زر زد وقتیم سپهر گفت واسه تحریک کردن پارا مجبور شدیم این کارو بکنیم پوزخندی زد و گفت: اس ام اس قهوه و سیگار    پدرام: اون با هم*جن*سبا*زی من مشکلی نداره اون با این که من به شما کمک میکنم مشکل داره.     سپهر با گیجی گفت:     ـ برای چی؟ چرا؟     پدرام بازم با پرخاش گفت:     ـ شرمنده داش چون اون جا خر خرم و مث آبنبات چوبی چسبیده بود نتونستم ازش بپرسم چرا.... آخه دوانه این چه ت.. همون موقع در با شدت باز شد چراغ قوه تاشو فلکسی و سپهر و آیناز وارد شدن.     سپهر: چی شد مبین؟     مبین: نمیدونم یهو بلند شد خواست بره آشپزخونه منم گذاشتم...     سپهر داد زد:     ـ آخه احمق مگه من بهت نگفتم تنهاش نذاری هاااا؟     ـ اون فقط خواست بره آشپزخونه.     ـ بعدش چی شد؟     ـ هیچی فقط صدا داد و جیغ میومد... بعد یه صدا زنان که داشت پدرام و تهدید میکرد اگه نیلو حافظش و به دست بیاره نقشه هاش نقش بر آب میشه و اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره اون و می میدونی منِ بد بخت به خاط پدرام اول با گیجی نگاهش کرد سیر خردکن گارلیک پرو Garlic Pro بعد تند سرش و تکون داد.پارا غیب شد تا پارا رفت در با شدت باز شد و مبین با بالا تنه برهنه اومد تو:     ـ پدرام... پدرام چت شد؟     زنگ در به صدا در اومد مبین سراسیمه به سمت آیفون رفت اما ناگهان چیزی دست پدرام را گرفت... پدرام با ترس به دستش نگاه کرد اما چیزی ندید:     ـ« آروم باش پدرام منم نیلو»       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز بهانهی از یاد بردن نیست.....     ــــــــــــ     رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست صابون کوسه دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 13:36 Top | #82 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ تخم مرغ پز سوسیسی egg master عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      نیلو که فقط یک روح بود با سختی فراوان پدرام و به هال برد و روی مبل گذاش  پدرام: خفه شو سپهر فقط به من...     ناگهان نیلو به پشت گردن پدرام زد و پدرام بی هوش روی زمین افتاد:     ـ شرمنده ولی خیلی داشت زر میزد!     سپهر لبخندی زد و گفت:     ـ احسنت بر تو.  ساق شلواری توکرکی   *****     ....نیلوفر....     ـ هی انگار داره به هوش میاد..     آرش: خدارو شکر.... معلوم نی چقدر محکم زدی که حالا بعد چند ساعت داره به هوش میاد...     ـ به من چه خیلی زر اضافی میزد.     آرش: بهتره ادامه ندی پیشی خانوم.     ـ خفه بابا.     با حرص به چشمای آرش نگاه کردم که خیلی واسم آشنا بود... درست از همون روز اول... درسته که همزاد هامونه ولی حس میکنم جای دیگه ای این چشمارو دیدم.     پدرام ناله کرد و بعد چند بار اسم مبین و زیر لب زمزمه کرد که آیناز زد زیر ساعت دیواری هیراد خنده:     آیناز: آخی... چه عاشق.     آرش: خفه آیناز، این دردیه که خودتون بهش دادین.     آیناز: برو بابا این خودشم از خدا خواسته بود مثی که.   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a

  • محمد حسینی


دیروز دست هایش میان دست هایم بود

امروز عکسش و فردا سیگار !



نمیدانم من بازیچه دست سیگارم یا او بازیچه دست من !

مهم نیست چون این بازی برنده ندارد چون هر دو میبازیم عمر را …



دود سیگار با یه روح بیمار

عکس دونفره ی ما روی دیوار

دو سه روزه بیکار

توی خونه بیدار

اشکایی که میچکه روی گیتار !



همیشه می گویی ترک کن این سیگارهای لعنتی را

به تو قول می دهم که به زودی ترک کنم این خودِ لعنتی را !



ساکت و خیره به عکست

بوی سوختنی می آید !!!

به خودم می آیم ، لعنتـــــــــــــی …

آخرین سیگار هم ته گرفت !

  • محمد حسینی


دقت کردی ؟

لیلی و مجنون های عصر ما

هر روز می گن بای واسه همیشه !



تو بهشت هر وقت انگشت کوچیکه ی پات میخواد بخوره به پایه ی مبل

پایه ی مبل جا خالی میده !



هرکس به طریقی دل ما می شکند اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادی آفرین !!!



شیطان هرکاری کرد آدم سیب نخورد

رو کرد به حوا گفت : بخور واسه پوستت خوبه !

فتم: ز کردم ولی راهش ندادم تو و همون دم در منتظر نگاهش کردم که با حرص گفت:    ل داشت با بهت به پدرام نگاه میکرد گفت: کدوممون آدم نیستیم که بخوایم آدم باشیم. با حرص نگام کرد و چیزی نفت واسه همین به صدا ذهنش گوش دادم: کف شوی پلین  برگرفته شده از mamali.blog.ir« خدایا همین و کم داشتم که تو این اوضاع این از ماجرا بود ببره» پوزخندی زدم: ارش: دوست ندارم به صدا ذهنم گوش بدی. اون دیگه به تو ربطی نداره.         ارش: خیلی گستاخی.         ـ کوچیک شماییم آرش خان.  پدراملبخندی زد و گفت:     پدرام: آممم چرا ولی زیاد اهمیت ندادی...گفتی بی خیال. نیلو: خوب واقعا بی خیالش. اصلا واستا بینم چرا کسی ابن جا نیس؟.. آنی... سحر؟         ـ هاااا؟         نیلو اومد تو آشپزخونه با دیدن من و آرش ابرویی بالا انداخت: بالشت تنفسی زانکو نیلو: علیک.         ـ گیرم که علیک.         آرش: سلام.         نیلو: انی چی شد رفتین ترکیه؟ مبین و پیدا کردین؟ آره رفتیم تا همین چند دقیقه پیشم داشتیم میگشتیم که بالاخره هامون فهمید کلوپِ منم خوش نداشتم برم یه همیچین جایی اومد خونه.         نیلو سری تکون داد... رفتم بالا تو اتاقم که بعد چند د     آرش: آیناز بگو وگرنه از هامون میپرسم... آره دیگه هامونم که دستگاه شنود شما دوتا ست...         منظورم آمیتیس و آرش بود... فکر کنم از این که یه سره تیکه بارش میکردم خسته شد فلاسک فندکی ماشین چون بلند شد و رفت بیرون... هنوز گیجم... هنوز هیچی سر در نمی یارم... ینی چی؟ وای خدایا سر داره منفجر میشه.. چرا انقدر این آدما و جن ها پیچیدن؟ چراااا؟     اندازه فونت     پیش فرض          ****         سپهر: بچه ها از یه چیز میترسم...         پدرام: از چی؟         سپهر به پدرام که داشت دو لپی غذا میخوردنگاه کرد و گفت:         سپهر: تو به خوردنت ادامه بده...         ـ از چی میترسی؟         سپهر با شک به پدرام نگاه کرد که من یه کاری کردم که صدا های مارو نشنوه. بند کفش نئون  برگرفته شده از mamali.blog.ir ـ نترس نمیشنوه...         سپهر خیالش راحت شد و گفت:         سپهر: از این میترسم که این راهمون جواب نده... همین مبین و پدرام...         نیلو: منم موافقم..         با خیال راحت لبخندی زدم:         ارش: صدامون میره پایین... پدرام و نیلوفرم پایینن.         با تردید دستم و برداشتم... اومد تو و رو تخت نشست... رفتم و رو به روش روی صندلی نشستم:         ـ بنال بینم چی کارم داری.     ره آرش همیشه خبرای مهم و بهم میگه..         پدرام: آیناز میشه قالب میوه جادویی پاپ چف Pop Chef تمومش کنی؟ من میخوام بشنوم.         نیش خندی زدم و هوایی رو که تو گوشاش کیپ کرده بودم و به بیرون فرستادم.         پدرام: حس میگنم گوشام و باد گرفته...         سپهر: چه خبر از ورزشات؟         پدرام: دو هفته اول چهار ساعت همونایی که گفته بودی رو رفتم و یه هفته میشه که دو ساعت میرم.         سپهر: با کسیم آشنا شدی؟   قیقه در به صدا در اومد.         ـ کیه؟         ـ منم آنی.         ارش بود:         ـ چی میخوای؟         ارش: کارت دارم راجب این مبینِ.       عینک خلبانی شیشه آبی  ـ من نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم.         آرش: آیناز در و باز کن.. خودت خوب میدونی که اگه بخوام بیام تو مث آب خوردنِ.         بلند شدم و در با        نیلو: نه.! ولی من تو یه وان پر آب یخ نمیرم.           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 13:26       12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      ـ تو این دو هفته      نیلوفر: چـــی؟؟؟!؟!؟؟!؟ یـــخ؟؟؟؟!!؟ من برم توش؟!؟!؟! عمرااااا.         سپهر:           پوزخندی زدم و در حالی که تو لیوان اب می ریختم گنیلو این چه بچه بازیه؟ تو که خودت میتونی یخ درست کنی.         نیلو با عصبانیت رو به سپهر گفت:         ـ درست کردنش با این که یهو بر تل مو hot buns توش فرق داره سپهر.         ـ تو راه دیگه از مد نظر داری؟     ـ فکر نکنم نیاز به معرفی تایتان باشه هر چی باشه تو بهتر از من میشناسیش... حالا بگذریم به تایتان یکی از جن های بیسیار ماهر اون قسمت از حافظه خود استاد و هامون و سیاه کرده تا کسی مث من نتونه بفهمه... فکر کنم تو هم بدونی اون کیه نه؟         بی توجه به سئوالم گفت:         ارش: تو میدونی اون جن ماهر کی بوده؟         ـ نچ...         ارش لبخند کم رنگی زد:         ارش: خوبه... امید وارم راجب چیزایی که فهمیدی کرم موبر رینبو نه به سپهر و نیلو بگی نه به بهراد وپدرام...         ـ تو نمیگفتی خودمم نمیگفتم انیشتین.         صدای در اومد بعدشم صدا ی شاد پدرام و نیلو.         پدرام: ولی خدایی کارات جالب بود...         نیلو: مگه من گفتم نبود؟         این پدرام از مبین خوشش اومده...        ارش: یه خورده ادب داشته باشی به دردت میخوره... این قضیه مبین چیه؟         ـ پیچ پیچِ به تو چه؟         ارش: ایناز آدم باش...         ـ من و تو هیچ        نیلو اخم غلیظی کرد و گفت:         نیلو: خوب؟         ـ به جمالت گلم... صابون کوسه پارا داره پدرام و اذیت میکنه البته هنوز سطحیه و توسط نوچه این کار و میکنه و خودش وارد عمل نشده.         سپهر: چرا به من نگفته بودی؟ تو کی فهمیدی؟         ـ بابا همین سر شب فهمیدم که یه جور صدا های مبهم از تو خونه پدرام میاد...         نیلو: چه جوری فهمیدی؟         ـ از ذهنش خوندم...         دروغ بود.... آرش بهم گفته بود... ولی گفت که نگم اون برام خبرای خونه پدرام و میاره... تو این سه هفته که از سال جدید میگذ    ـ باشه عشقش..         نیلو رفت.. من و پدرامم بلند شدیم ساعت دیواری طرح اشک ظرفارو جمع کردیم... سحر و بهار و بهرادم رفته بودن دَدَر..         ـ اه پدی حواست کجاست؟         سرش و از تو گوشیش در آورد و با گیجی نگام کرد که به شیر باز ظرفشور اشاره کردم...سریع برگشت و بست... رفتم تو ذهنش که فهمیدم داره با مبین اس ام اس بازی میکنه... سری از رو تاسف تکون دادم و رفتم تو حال و کنار سپهر نشستم و با هم یه فیلم ترسناک گذاشتیم و نگاه کردیم...         *****         قسمت هجدهم....سپهر....         استاد: خوب بقیش...         در حالی که رو دستام شنا پکیج لاغری مهزل میرفتم گفتم:         ـ هیچی دیگه نیلو قبول کرد که بره تو یخ.         استاد: خوبه... بسه سپهر پاشو..         پاشدم که استاد به همه خاک افرازا گفت بیان و بعد همه با هم یه جایی رفتیم که استاد گفت... نمیدونستم کجاست ولی آشنا میزد..         ـ این جا کجاس؟         امیتیس: همون جایی که با روح ها در گیر شدین.         آآآها یادم اومد... این جا همون جایی که با روحا درگیر شدیم بعد باز روح ها رفتن دفتر و نیلو و ناکار کردن...         ـ چرا این جا؟         استاد به جایی اشاره کرد... به اون ماهیتابه آگرین سمت که نگاه کردم یه پراید درب و داغون و دیدم:         آمیتیس: میخوام از دوباره جا به جایی اشیاء رو خاک و تمرین کنید.         یه کف خوشکل براش زدم:         ـ احسنت بر شما که این اَبو تراره و آوریدن.         استادم خندید:         آمیتیس: من  که تو رو میشناسم میدونم چیزی از دستت سالم نمی مونه.         چشمکی به استاد زدم و رفتم جلو و شروع کردم به تمرین انقدر تمرین کردم که بالاخره تونستم بی عیب و نقص ماشین بی چاره رو جا به جا کنم، هر چند چیزی ازش نمونده بود.همه خاک افراز ها برام دست زدن. با غرور برگشتم و به استاد که داشت با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم:         استاد: آفرین. بالاخره تونستی.         بعد برام دست زد. با شنگولی دستم و گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم:         ـ کوچیک شماییم استاد. دماسنج عشق آمیتیس: بسه بسه زبون نریز..         بعد رو به همه گفت:         آمیتیس: برای امروز بسه.همه برگردین باشگاه.         در چشم بهم زدنی تو باشگاه ظاهر شدم... باشگاه ما زیر ساختمونای بزرگ تهران بود.. خیلی بزرگ بود واسه هر عنصر هم یه باشگاه مخصوص داشت.لباسام و پوشیدم و واسه رفتن حاضر شدم... رفتم پیش استاد تا ازش خدافظی کنم.         ـ خوب استاد با من دیگه کاری ندارین؟         بی تعارف گفت:         امیتیس: چرا بیا تو اتاقم.         باهاش رفتم تو اتاقش که گفت:       جوک های خنده دار و باحال 93 امیتیس: هر وخ خواستین نیلو رو بندازین تو یخ من و هم بگین بیام.         نیش خندی زدم:         ـ بندازین تو یخ چیه؟ باشه هر وخ خواستیم ببریم تو هپروت بهتون میگم بیاین.         تک خنده ای کرد:         امیتیس: ببریم تو هپروت چیه؟         ـ اه... اصلا بی خیال هر وخ خواستیم اون کار و بکنیم بهتون میگم بیاید.خدافظ.         امیتیس: واستا بینم هنوز کارت دارم... این قضیه مبین به کجا رسید؟       11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .  من به اون گفتم که گذارش کارای شمارو برام بیاره این فضولیه؟         ـ اگه به خودمون میگفتین نه ولی چرا به اون گفتین؟         امیتیس: چون مطمئنن شما سه تا انقدر کله شقین که به حرفم گوش نمیدین.         ـ استاد این چه حرفیه؟         امیتیس: من خوب شما سه تارو شناختم یکی از یکی دیگتون بدتره.         با عصبانیت نگاه کردمش بعدم از اتاق زدم بیرون ولی تا زدم بیرون زدم زیر خنده:         ـ اوف خوشم میاد استاد گول میخوری نمیفهمی موضوع و عوض میکنم.         ـ« باز چی کار کردی؟»         برگشتم سمت صدا:         ـ به به متان خانوم خوبی؟ شما کجا باشگاه خاک افرازی کجا؟         متانت یکی از آتش افراز های خیلی ماهر و قوی بود که فعلا به جا آتش افراز ارشد به آتش افراز های دیگه درس میده...البته در نبود استاد:         متانت: خوب... با استاد کار دارم، اما فکر کنم به نفعمِ که نرم نه؟ مثی بد آتیشیش کردی.         با به یاد آوردن قیافه استاد زدم زیر خنده:         ـ وای متان نبودی ببینی از کلش دود بلند میشد... ولی خوب موضوع و عوض کردم.         متان: حالا راجب کی پرسید؟         به دروغ گفتم:         ـ پدرام!         متان: پدرام؟ همون جنگیره که اون سری میخواستین بترسونینش؟         با سر تایید کردم:         ـ آره... متان من باید برم کاری باری؟         متان: آها.. نه خدافظ.         با شیطنت گفتم:         ـ خدافظ... امید وارم زنده بمونی.         خندیدم و در رفتم.         ****         پدرام با شنیدن صدای شکستن خواست از روی مبین بلند بشه که دستان مبین دور کمر برهنه ی پدرام حلقه شد:         مبین: کجا عزیزم   حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          ـ اولا داد نزن دوما تو باید بری وگرنه نمی تونیم بفهمیم چرا پارا یه همیچین کارایی میکنه.  پشتی طبی باراد       نیلو از رو صندلی بلند شد و دستاش و رو میز غذا خوری کوبید:         نیلو: به جا که یه سره به من اسرار کنید خودتون و جا من بذارین...         بعدم رفت سمت پله ها ولی وسط راه برگشت و گفت:         نیلو: من قبول میکنم... ولی فقط واسه این که بفهمم چرا پارا با ما دشمنی داره اگه بعدش بهوش اومدم و فهمیدم که کل خاطرات 1 تا 15 سالگیم و از برین وای به حالتونه.         لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم:         چشم غره ای بهم رفت که کوپ کردم: ای که از شروع رابطه این دوتا عینک طرح اپل میگذره پارا سرجاش ننشسته.         سپهر و نیلو با گیجی نگام کردن:         سپهر: چی؟         ـ نخود چی... شنیدین میگن طرف آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه؟ مثی که     پدرام: آره پسری به اسم مبین....         لب پایینم و گاز گرفتم که نفهمه دارم میخندم... پدرام نمیدونست که ما مبین و گذاشتیم سر راهش.. و همچنین وادارش کردیم رابطه داشته باشه باهاش.         پدرام ادامه داد:         ـ اون یه نیمه جنِ.         سپهر: عالیه... حداقل میتونه ازت محافظت کنه..         لبخند پدرام پرنگ بالش دالوپ تر شد« محافظت که چه عرض کنم خیلی کارای دیگه هم برام میکنه سپهر خان... کجای کاری؟»         یهو هم من هم نیلو سپهر شروع کردیم به سرفه کردن... خوب میدونستم اونام برا جلو گیری از خندشون این کارو میکنن. بد بخت پدرامم این وسط با گیجی به ما نگاه میکرد.         نیلو: راستی واسه حافظه من چه تحقیقاتی کردی؟         پدرام لبخند خبیثی زد و گفت:         پدرام: من شنیدم که اگه یه نفر و تو یه وان پر از یخ قرار بدی منجمد میشه و بی هوش میشه... اون موقع طرف میتونه ضمیر ادکلن زنانه ورساچه ناخدا گاهش و کاملا حس کنه و بفهمه... شما هم اون چند سالی که از یادتون رفته تو ضمیر ناخداگاهتونه و اون موقع ما میتونیم بفهمیم که چه چیزی باعث دشمنی پارا شده.         یهو نیلو که از او    ؟         پدرام با اخم و جدیت گفت:         ـ مبین بذار یه دیقه برم تو آشپزخونه کار دارم.


  • محمد حسینی

از بیرون اومدم خونه دیدم خواهرم پشت سیستم نشسته داره بازی می کنه

بهش می گم : داری پرندگان خشمگین بازی می کنی؟

می گه : نه احمق دارم angry birds بازی می کنم

اینم فک و فامیله ما داریم ؟




برادرم اومده میگه : روزه ای ؟

من : چرا نباید نباشم ؟

برادرم : آخه الان تو رساله خواندم روزه به معلول های ذهنی واجب نیست !

آخه این همه لطف و عشق و محبتو چطوری من هضم کنم؟



الان به تنهایی دارم بار تمام این کنکوری هایی که دولتی قبول شدن رو به دوش میکشم

سه ساله بابا اینارو می زنه تو سرم چون آزاد قبول شدم

اینم فک و فامیله ما داریم ؟

س... در ضمن من هم*جن*با*زم یا تو اخم کرد و گفت: سپهر: شوخی کردم ولی دور از شوخی تصورشم حال بهم زنه.     چیزی نگفتم و ساندویچی رو که بهم داد و خوردم.داشتم میخوردم که یهو یکی گفت:   لبخندی زدم:     ـ چیه؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  فروردین 1393 نوشته ها     760 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر  ساعت الیزابت    1,959     تشکر شده 3,864 در 554 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: چه جالب بدنت و خشک کرد.     بدون این که خودش بفهمه آب های رو لباس اونم برداشتم، رفتم سمت ویلا و گفتم:     ـ بی خیال.. کارای من همش برات جالبه... بیا بریم.     ***     قسمت هفدهم....آیناز...     با خستگی خودم و رو صندلی تو پارک شهر استانبولِ ترکیه انداختم... از صبح داریم دنبال مبین میگردیم ولی این بی شعور معلوم نیس کدوم گوریه.الانم سپهر رفته یه چیزی بگیره کوفت ساعت دیواری طرح عشق کنیم...اومد...     سپهر:بیا... میگم آیناز هستی بریم یه سر به همه کلوب های هم*جن*با*زا بزنیم؟     با درد نگاهش کردم که خندید:  سپهر: تنبل... میریم یه حالیم میکنیم.     تک خنده ی خسته ای کردم:     ـ خرِ این جور کلوپ ها زنانه مردانه بابا حالا به بنده حقیر لطف میکنین و میگین که برا ایناز چه اتفاقی افتاده؟     ـ مزه نریز خودم داشتم میگفتم البته اگه تو جفتک نمینداختی.  اومد حرفی بزنه که انگشت اشارم و جلو دهنش تکون دادم:     ـ یه دو دیقه این و بسته نگه دار تا بگم... چای تیما خوب ایناز یه خواهر دوقلو به اسم الناز داشت.. ایناز و الناز بیش از حد شبیه هم بودن جوری که مامانشم به سختی تشخیصشون میداد. یه یه سال از این که ما فهمیده بودیم کییم و چییم گذشته بود که جسد الناز و، ایناز جلو خونشون میبینه همراه جسد یه نامه هم بوده. پارا تو اون نامه گفته بود که ایناز و کشته و دیگه ما نمی تونیم موفق بشیم.خوب می دونی که ما باید چهار نفرمون تکمیل باشه. خوب حاشیه نرم و در این صورت شد که الناز به جا ایناز کشته میشه. ایناز تا یک سال افسوردگی می واکر کودک Moon Walk گیره. اخه اون از بدو تولدش با الناز بوده براش سخت بود...خیلی سخت.بعد از این که حال ایناز خوب میشه گردن بند سپهر دزدیده میشه و بقیشم که میدونی.     پدرام متفکر سری تکون داد. بد جوری رفته بود تو فکر منم چیزی نگفتم ولی اون یهو گفت:     پدرام: چرا پارا با تو کاری نداشته؟     ـ نمیدونم اینم دقیقا یه چیزیه که ذهن منم مشغول کرده. پدرام: شاید هدف بعدی اون تو باشی... باید خیلی مواظب خودت باشی... از اون هر کاری بر میاد.     چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:     پدرام: میدونی کفی ماساژ دهنده مغناطیسی پا به پا اوایل که حرف میزدی یا وقتی که میدیدمت چقدر عذاب میکشیدم  با تعجب پرسیدم:  ـ چرا؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.Mراش کف زدم:     ـ آفرین خان عمون... یا بهترِ بگم خان دایی... هر چی باشه دایی دو نفر و عموی یکی از بچه هامون هستی درسته آرش خان  با حرص دندوناش و رو هم سایید:     آرش: تو که کل حافظه هامون و خوندی چطور نفهمیدی آتش افراز کیه؟     رفتم تو آشپز خونه که اونم اومد... در یخچال و لیزر حرارتی سبز jd-303 باز کردم و آب و برداشتم و برگشتم سمتش که منتظر نگام میکرد  ـ به گفته تایتان....    ـ یافتم.     ـ هنر کردی هامون جان آچار همه کاره آی نام جاذبه زمین و چندین قرن پیش کشف کردن.  اومد و جلوم و ایستاد: هامون: هه هه هه خندیدم... منظورم آدرسه خونه مبین بود.     سپهر: هووووف.. دمت.. به جون تو دیگه پاهام نا نداشت.     هامون پوزخندی زد:     هامون: چقدرم که شما راه میرین.     خندیدم... راس میگفت ما همش با قدرتمون جایی میرفتیم.سپهر که مچش گرفته شده بود بحث و عوض کرد:     سپهر: حالا آدرس و بگو.     هامون: بی خیال آدرس اون امشب کلوپِ.     ـ خوب پس من میرم ایران شما برین کلوپ.     بدون خردکن پلین این که منتظر جواب باشم در چشم به هم زدنی تو ویلا ظاهر شدم.چشمام و باز کردم که با آرش رو به رو شدم. هیچ کس دیگه ای نبود. ارش پوزخندی زد و گفت:     آرش: خوبه راحت میتونی از قدرتت استفاده کنی.     رفتم سمت آشپز خونه و گفتم:     ـ منظور؟     آرش: منظورم و خوب میفهمی... خوب میدونم همه چیز و فهمیدی همون روزی که هامون و بی هوش کردین. تو تمام حافظش و خوندی ولی به سپهر و نیلو نگفتی.     برگشتم و ب   پدرام: عجب.     با تعجب بهش نگاه کردم و سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro گفتم:     ـ زجر کشیدن ما عجیبه؟     خیلی ریلکس جواب داد:     پدرام: نه اون و نمیگم.... این که برام عجیبه که این پاراتیس آتیشش بد تنده.     با سر تایید کردم و گفتم:     ـ آره تازه اینی که من گفتم ماجرا سپهر بود اینازم ماجرایی داره برا خودش.     پدرام: ینی اینازم یکی از اعضا خانوادش و کشته؟     با خنده نگاهش کردم که دیدم قیافش مجاله شده و داره نگام میکنه.به سمت ساحل قدم زدم و در جوابش گفتم:     ـ نه... پارا اون و به طور دیگه ای زجر داد.     آب زیر پاهای اونم محکم و صابون کوسه صاف کردم که بتونه قدم بزنه:     پدرام: چه جوری؟     با شنی   F آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     760 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,864 در 554 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: آخه تو خیلی شبیه پارایی من از اون نفرت دارم از صداش از قیافش از همه چیزش.     یه جورایی ناراحت شدم... این ینی که از منم متنفره.     ـ چطور میتونی پوست لطیف و صاف من و دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی egg master با پوست کدر و سوخته اون مقایسه کنی؟     تک خنده ای کرد:     پدرام: من که منظورم پوستتون نبود... منظورم چشماتون بود... خیلی رنگش و حالتش خاصه.     تو دلم قند آب شد.ولی فقط به یه لبخند کج بسند کردم:     ـ چشمام مخصوص مسخره کردنِ... یه نمونش همین داییت..آرش.. بهم میگه پیشی خانوم.     با صدا بلند قه قه اش نگاهم و از آبای زیر پام گرفتم و متعجب بهش دوختم:     ـ چته تو؟     سعی کرد نخنده و جدی بگه:     پدرام: مگه نیستی؟     با حرص گفتم:  ساق شلواری تو کرکی   ـ پــدرام...     نگاه شیطونش و منتظر دوخت بهم. منم نامردی نکردم و آب های زیر پاشو به حالت عادی برگردن لحن کنجکاوش لبخند کجی زدم... پسر انقدر کنجکاو ندیده بودم:     ـ با کشتن قلش. پدرام: چی؟     با عصبانیت برگشتم سمتش و با صدا بلندی گفتم:     ـ به خدا اگه یه بار دیگه داد بزنی همین جا خفت میکنم.اه مرتیکه گنده خجالت نمیکشه از صبح یه سره داره با اون صدای گوش خراشش هوار میکشه.     مات و مبهوت واستاده بود من و نگاه می کرد بعد با صدا آرومی گفت:   ساعت دیواری طرح هیراد  پدرام: خوب بابا... فقط تعجب کردم همین.     صداش عادی شد:     پدرام: حالا کامل بگو بینم قضیه این آیناز چیه.     یهو آبای زیر پاشو کم ارتفاع کردم این بد بختم پخش شد تو آبا:  ـ بی ادب این به درخت میگن.     پدرام: تف تو ذاتت.     ـ خفه لطفا... خوب داشتم میگفتم این پاراتیس...     پرید وسط حرفم:     پدرام: بی ادب این به درخت میگن!!!     یه ابروم و دادم بالا و زل زدم بهش:     ـ یه بار دیگه بپری وسط حرفم دیگه نمیگم.  با صدا بلند تری گفتم:     ـ شیرفهم شد؟     پدرام: عینک پلیس مدل 8555 از صبح من دارم داد میزنم فکر کنم حالا نوبت توئه.     صدام بلندتر از قبل کردم:     ـ خفـ... فهمیدی؟     دستاش و به حالت تسلیم آورد بالا:     پدرام: باشدوندم که یهو پخش شد تو آبا.حالا من زدم زیر خنده:     ـ حقت بود.     چون ارتفاع کم بود پاهاش تو ماسه ها فرو رفته بود. با حرص یه مشت آب سمتم پرت کرد که همش نخورده بهم ریختن تو آب(البته خودم این کار و کردم). خیلی آروم منم اومدم تو آب.:     ـ چی شد؟ پدرام زبون درازی کرد که چشمام گرد شد:    بند انداز دستی slique hair remover پدرام: به تو چه؟     ـ مرسی ادب!     پدرام: خواهش.     هنوز داشتم با تعجب بهش که گلای تو شلوارش و تمیز میکرد نگاه میکردم که بی هوا پاش و انداخت پشت پاهامو من و انداخت تو آب.     پدرام: ها ها ها.. خوردی؟ نوش جونت.     چتری جلو موهام و دادم عقب و گفتم:     ـ کوفت... آخه بی شعور چرا بی هوا؟     پدرام: چون که زیرا.... اِ چه جالب جلو موهات چتریه.     با به یاد آوردن این که چطور جلو موهام چتری شد پوزخندی زدم:     ـ آره خو... چطور؟     پدرام: هیچی فقط قیافت شبیه چراغ قوه تاشو فلکسی بچه ها میشه.     زیر لب کوفتی با حرص گفتم و پام و گذاشتم تو ساحل.همون اول ایستادم و تمام آب های رو لباسم و موهام و به سمت پایین صوق دادم... کل هیکلم خشک شد. سرم و آوردم بالا که دیدم پدرام داره با تعجب نگام میکنه.

  • محمد حسینی


تنها برای چشمان تو می نویسم عزیزم

تا بدانی محبت و عشق را در چشمان تو اموختم نازنینم

تنهایم مگزار که عاشقانه تورا دوستت دارم!




گل را به عزیزان میدهند و محبت را به مهربانان!!

لایق تو باشد که هم عزیزی و هم مهربان




تمام سپاسم از آن کسی است

که به من نیازی نداشت

اما فراموشم نکرد و این قشنگ ترین محبت هاست

 ش پر رنگ بود گفت:         سپهر: بهتره دیگه تمومش کنی من اموز و امشب وضعم خرابه.         ـ باشه ولی فکر نکن از تو ترسیدم، فقط و فقط بخاطر این که امشب ماه کاملِ.         صدای نیلوفر از تو هال اومد.         نیلوفر: آآآآهای اهالی خانه کدوم گورین؟    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch     سحر: در این گوریم.         نیلوفرم اومد تو آشپز خونه.         نیلوفر: علیک به همگی. میگما چرا این پسرا نیومدن؟         سپهر: آرش صبح به من زنگ زد و گفت که خوراک مورد نیاز و اونا تهیه میکنن ما هم وسایل و تهیه کنیم. الانم فکر کنم بازار باشن. از اون جا هم میان این جا.         نیلوفر:هوووم. خوبی؟         بعد با ابروهای بالا پریده به سپهر که هنوز چشماش بنفش بود بعد به من که مث بچه یتیما نشسته بودم نگاه کرد.         سپهر: آره چیزی نیس.         نیلو: خوبه. راستی بیا آنی  ساق شلواری توکرکی گلسینت و دیشب تو اتاقم پیدا کردم.         ـ تو اتاقت؟ چرا؟ من دیشب زده بودم به لباسم.         نیلوفر: چمیدونم ولی رو سر تختیم بود.         رفتم جلو و ازش گرفتم خیلی تعجب کرده بودم من همیشه تو مهمونیا و جاهای دیگه گلسینمو ومیزنم و مطمئنم دیشبم زده بودم!!           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,23 در ساعت ساعت : 18:32       16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       , سهاااااااا , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول       1393,05,23, ساعت : 18:30 Top | #54     Sanaz.MF   بند انداز دستی اسلیک Slique  Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         761     میانگین پست در روز         3.59     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,959         تشکر شده 3,858 در 553 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          سپهر: ینی چی؟         بهش که نگاه کردم چشماش آبی ِ آبی بود!!!!!!!         نیلوفر کلافه گفت:   صابون کوسه      نیلوفر: باید هرچی زود تر آتش افراز و پیدا کنیم. درسته الان آزار این روح ها واسمون مث کل کل و سرکر گذاشتن باشه ولی بالاخره که چی؟ اینام آزاراشون شدت پیدا میکنه.         سپهر: موافقم. دقت کردین بیش تر آزاراشون روی آینازِ؟         ـ ینی چی؟ ینی من هدف اونا؟ ینی میخوان و من و اذیت کنن؟ چرا؟         سپهر: نمیدونم ولی یه باز آیینه ی اتاقت و شکُندن دیشبم از تو اتاق تو یه سیگنالایی بهم میرسید انگار یه نفر داشت تو اتاقت راه میرفت.و اما حالا که گلسینت تو اتاق نیلو پیدا شده!         ـ  صابون کوسه کی سیگنالا بهت...         خودش منظورم و فهمید و گفت:         سپهر: هم زمانی که از بالا صدا دویدن اومد هم ساعتای 2یا2ونیم صبح!         ـ اون وخ تو مشکوک نشدی؟ اصلا چرا همون دیشب نگفتی؟         سپهر: آخه فکر کردم خودتی.         رو ص ندلی نشستم سرم و بین دستام گرفتم:         ـ آخه چرا؟ چرا من؟ مگه منِ خر چی دارم؟ چرا من باید هدفشون باشم؟         نیلو: همون طور که دیشب سحر گفت تو از ما دوتا قوی تر...         بلند شدم با صدای بلندی گفتم:         ـ چرا حرف مفت صابون کوسه میزنی؟ کجا من از شما دوتا قوی تر؟هااا؟ من فقط س       دِ لامصب انقدر اعصاب م     هامون اومد ون و گوهی نکن و اون و درست بذار.         سپهر غرغر کنان گفت:         سپهر: خفه شو بابا، وای آیناز تو همهی اینا رو واسه یه سفر تقریبا کاری میخوای بیاری؟         ـ آرهههه.... وای الهی خودم سنگ قبرتو و سفارش بدم...وای، وای سپهر گیتارم دِ گیتارم افتاد الاغ.         سپهر گتارم که در حال افتادن بود و گرفت و درست گذاشت. چنتا نفس عمیق کشید و برگشت سمتم. یا ننه خدایا این و باش فروشگاه اینترنتی صابون کوسه | خرید اینترنتی صابون کوسه جنوب باز چشماش بنفش شده.         سپهر: ببین منو، آیناز جان خفـ بگیر من خودم درستش میکنم.         قیافم و مظلوم کردم و گفتم:         ـ باشه بابا، فقط میخواستم کمکت کرده باشم.         سپهر لبخند کجی زد و برگشت و از دوباره وسایل تو ونی که آورده بد گذاشت:         سپهر: برو بابا تو فقط رو مخمی و در ضمن تو با این چشما منظلوم نمیشی.         ـ ایش... خودت رو مخی.من رفتم کمک نیلو.         سپهر: مممممنون بدو برو و مارو با رفتنت خوش حال کن.!     صابون کوسه    ـ لیاقت نداری در محول من باشی.         سپهر: میخوام صد سال سیاه نداشته باشم.         ـ نترس، تو اصلا لایقش نیستی و نخواهی داشت.         سپهر: برووووو.         ـ باااشههه.         با خنده رفتم تو خونه، از صبح که بیدار شده بودیم در حال جمع کردن وسایلیم؛ البته نیم ساعتیم میشد که با سپهر داشتیم تو وَنی که آورده بود میذاشتیم. از دیشب میدونستم که میخواد ون بیادره ولی برا این که نخوره تو ذوقش به بقیه نگفتم.         رفتم تو آشپز خونه. بین ما فقط دسپخت سحر از همه صابون کوسه بهتر بود.خخخ ینی نتهایت کت بانو بودن.         ـ به به، سحر خانومی.شطوری؟         سحر در حالی که داشت غذا درست میکرد که فکر کنم قرمه سبزی باشه گفت:         سحر: علیک آیناز خانومی! خوبم تو خوکی؟ابقم بیشتره.خودتونم خوب میدونی که خاک خیلی از باد قوی تر پس این اراجیف چیه میگین؟         نیلوفر: ما فقط داریم حد میزنیم.         سپهر: اصلا از کجا معلوم اونا ی دیشب همون روها باشن؟         ـ ینی چی؟ ما الان فقط با اون روح ها در اوفتادیم.         ـ« نه فقط با اون روح ها»         واای صابون کوسه باز این خرمگس محله اومد. اوووف الان فقط همین کم داشتم. به خدا میزنم ناکارش میکنم اون وخ چه جوری جواب استاد بدم؟ خدایا خودت کنم کم.         نیلوفر: منظورت چیه؟ا             بعد زد زیر خنده.         ـ کووووووفت، دختره ی بی ادب.         ـ« یکی باید به خودت بگو.»         برگشتم سمت سپهر که اومد تو آشپز خونه و رفت سمت یخچال یه لیوان آب کامل کوفت کرد:         ـ گمشو بابا. من به این با شخصیتی.         سپهر: کو؟ چرا با ما با شخصیت برخورد نمیکنی؟         ـ چون لیاقتش و نداری.    ست کامل خیاطی 210 تکه     سپهر: تو امروز چه گیری دادی به لایق بودن یا نبودن من.         نیش خندی زدم.:         ـ آخه امروز دارم چیزایی که لایق نیستی رو کشف میکنم و به رخت میکشم.         سپهر در حالی که چشماش بنف جلوی من ایستاد و به اُپن تکیه داد!!!         هامون: پاراتیس و فراموش نگنید.         باز با صدای بلندی گفتم:         ـ من بازم میگم نمیدونم چرا این پاراتیسِ با ما مشکل داره.   بی انتهاترین جاده دنیا      هامون: چرا داد میزنی؟ منم نمیدونم.!!!! استادم نمیدون!! هیچکی هیچی نمیدونه! تنها کسی که شاید بتونه بفهمه نیلوفرِ.

  • محمد حسینی
داستان کوتاه سیرک

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی...

در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

رو پله ها ایستادم و همه ی کله ها به طرف هال که با سه پله از پذیرایی جدا میشد برگشت منم از دوباره با لحن لوسی گفتم: نه دستتون درد نکه ما مزاحم نمیشیم.! پریماه جون: نه مزاحم چیه شما مراحمید.     اینبار سپهر گفت:     سپهر: شما لطف دارید کرم موبر رینبو  اما آقای مهراد به ما یه ماموریت دادن که باید از شهر خارج شیم. ای درد و بلام دو دستی فرق سرت سپی جان. باز این نقشه داره و به ما نگفته.     پریماه جون: اِ چه بد، حالا ایشالا تو یه مقعیت دیگه حتما بیاید.     ـ بله حتما.     پریماه جون رو به پدرام گفت:     پرماه جون: خوب عمه جان پدرام تو بیای ها.      رام و به استاد معرفی میکنیم هر چند خودش بهتر از ما میشناسه و اینا، و اما این که اون جا باید با پدرام کار کنیم. نمیدونم چرا ولی هامون بهم گفت پاراتیس بنا به دلایلی مجهول این سری  کرم موبر رینبو  خیلی با ما لج افتاده و باید حواسمون به اطرافیانمون باشه. مخصوصا به پدرام که باهاش معامل هم داره!     ـ هووم! باشه ولی یه چیزی بهتر نیس اول دنبال یه راهی واسه به دست آوردن حافظه ی من بکنید و بفهمیم که چرا این پاراتیس انقدر با ما لجِ؟     پدرام: من طبق تحقیقاتی که کردم و یه چیزاییم از هامون پرسیدم متوجه شدم که تمام افرادی که حافظشون و از دست میدن در واقع از دست ندادن و فراموشش کردن فقط و اون خاطرات در ضمیر ناخداگاهتون هستش.     آیناز: ینی باید یه  کرم موبر رینبو   کاری کنیم بتونه ضمیر ناخداگاهشو.....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,393 نوشته ها     761 میانگین پست در روز     3.59 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,858 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: نه باید یه کاری کنیم که اون قسمت از حافظشو که فراموش کرده به یاد بیاره.     ـ خوب شما ایده ای داری؟     لبخند خبیثی زد و گفت:     پدرام: دارم روش کار میکنم.     سپهر: خوب پس تا اون موقعـ   کرم موبر رینبو  دیوااانه نگا چه پاهات قرمز شده؟ مگه مرض داری اینا رو میپوشی؟     آیناز نیش خندی زد.:     آیناز: خو چی کار کنم؟ دوووست میدارم.     سری از روی تاسف تکون دادم به پدرام و آرش و بهراد که رو مبل سه نفره کنار هم نشسته بودن کردم. یهو پدرام پرسید:     پدرام: خووووب، قضیه این سفر چیه؟     آیناز جواب داد:     آیناز: ما باید کارمون و برای پیدا کردن آتش افراز شروع کنیم!     آرش: خو نمیشه تو همین شهر باشه؟     سپهر: نخیر، آیناز خیلی خبیثی چرا مخی که شما کار میکنی رو این موضوع خردکن رشته ای میوه و سبزیجات  ؛ باید ما تورو آماده کنیم.     بهراد: منظورت چیه آماده کنی؟     به جای سپهر آیناز جواب داد:     آیناز:همون طور که شب اول گفتیم.     پدرام با صدایی که خوش حالی تش موج میزد گفت:     پدرام: آوزشای رزمی؟     آیناز به خوشحالیش پوزخندی زد و با خباثت گفت:     آیناز: نه ینی آره ولی اون اصلیه نیس.     پدرام مث بادکنک خالی شد:     پدرام: پس اصلیاش چیه؟     سپهر و آیناز: بماند!!!     وای نه باز این دوتا خبیث شدن نقشه کشیدن.     ـ پدرام فاتحه ات و بخون که این دوتا نقشه ها مانتو پاییزه پانیذ دارن برات!     پدرام: بچه ها خوبی بدی دیدین.... خوب دیدن که دیدن به ماچه ولی کلا حلالم کنین که به دست دوتا نیمه جن پر پر شدم.     آیناز با لحن لوسی که انگار داره با بچه حرف میزنه گفت:     آیناز: آخی ی ی ی، کوشورو چقدر درد ناک میحرفی ی ی ی!     پدرام: رو به رو شدن با دوتا نیمه جن خبیث دردناک تر ایناس.     سپهر: همچین میگه نیمه جن انگار ماها اولیاییم که دیده.     پدرام: خو اولیاین دیگه!     ـ پس هامون چیه؟     پدرا با تعجب پرسید:     پدرام: هامون؟     آیناز: نَ پَ همون.   بند کفش نورانی نئون  پدرام اخمی کرد:     پدرام: منظورت از «پس هامون چیه»چیه؟     آیناز: هامونم مث من پدرش جن و مادرش نیمه جنه.ینی یه رگه ی انسانی داره.     پدرام: ننننه!     آیناز: ارهههه!     پدرام: ننننه!     سپهر: آرهههه!     پدرام: نننننه!     ـ نه و نردبون، نه و نعلبکی، نه و نگمه. دِ تمومش کن دیگه.     پدرام: باش باو چرا میزنی؟ ولی خدایی؟     آیناز: پَ نَ پَ سر کاری. دِ خودت مگه نگفتی مادر هامون شیرت داده؟     پدرام: چرا خو که چی؟     سحر: اوف تو با این مخت چه جوری وکیل شدی؟ ینی این کرم موبر رینبو که آمیتیس خانوم یه رگه ی انسانی داره که تونسته به تو شیر بده دیگه.     پدرام: آآآهااااا! پس بگو.     سحر: پس گفتم!     ـ ول کنید بابا! خوب کی ره میوفتیم واسه سفرمون؟     آیناز و سپهر: فردا.     بعد آیناز با شیطنت به سپهر و سپهر با خشم به آیناز نگاه کرد!     ـ با چی میریم؟     ابه جای پدرام آیناز گفت:     آیناز: اِ پریماه جون آقاپدرام و آقابهرادم همراه ما باید بیان به شرکت آقای مهراد!!!     پریماه جون و پدی و بهی و آرش تعبت کردن خففففففن!     پریماه جون: خوب پس باشه تو موقعیتی کرم موبر رینبو که سرتون خلوط باشه همه رو با هم دعوت میکنم.     پیروز خان: خوب، دستتون درد نکنه ما دیگه رف زحمت میکنیم.     همه بلند شدن و بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن که من از بس ازش متنفرم با زور گذروندمش رفتن؛ البته آرش و بهراد و پدرام و بهار نرفتن!     با آیناز خودمون و رو کاناپه ها انداختیم، آینازم سریع کفشای پاشنه بلندش و در آورد.     ین دفعه هر دوسکوت کردن، ولی یهو سپهر از رو مبلی که نشسته بود 23 در ساعت ساعت : 18:40       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز  کرم موبر رینبو  بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *کرم موبر رینبو , afsoongar.pkd , Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , yada , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول   1393,05,23, ساعت : 18:28 Top | #52 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1پرید سمت ما و چشمای آیناز و گرفت:     سپهر: به جانِ خودت اگه باز مخم و بخونی طوری پرتت میکنم هوا که با برف سال دیگه بیای.     آیناز خندید و دستای سپهر و از رو چشماش برداشت!     آیناز: خیل خوب بابا!     سپهر رو به جمع که با تعجب بهشون نگاه میکردن گفت:     سپهر: اون  داستانک نامه ای به خدا  با من.     ـ من از تو میپرسم تو به بقیه جواب میدی؟     سپهر نیش خندی زد و با چشمایی شیطون رو بهم گفت:     سپهر: شرمنده سرکار خانوم. اون با من.     کوسن و به سمتش پرت کردم از جام بلند شدم به سمت پله ها رفتم:     ـ برو گمشو به تو نمیاد رسمی بحرفی. برو بَچ به قول آنی     سپهر: به قول آنی و کووووووفت.     ـ تو دلت.     من و باز خوندی؟     آیناز نیش خندی زد:     آیناز: هویجوری! راستی هفته ی دیگه عیده کارای مرخصی این یه هفته هم با نیلوفر که از باباش بگیره.     پوزخندی زدم. همه عید و کنار خانوادهاشونم اون وخ ما با بربچمون میریم دَ دَر!     ـ باشه، فقط یه چیز منم نمیدونم قضیه این سفر چیه خوب توضیح بدین دیگه.     سپهر: خوب ما میریم بابل...     حرفش و بریدم و پریدم هوا: ـ یووووهوووو آخ جونم میریم جایی که دریا داشته باشه.     خیلی خوش حال بودم آخه منِ بد بخت فقط وقتی میتونم از قدرتم زیاد استفاده کنم که کنار دریا باشم حالا هم که داریم میریم دریا.!     سپهر: لال شو لطفا، رفتیم اون جا حق زور گویی نداری. ـ گمشووووو، اون جا دیگه نمیتونین به من زور بگین باید تلافی کنم.     سپهر: حالا هر چی لطفا خفه خون بگیر تا بنالم. ما میریم اون جا پد به سمتشون برگشتم.     ـ اینم به خاطر تو. شبِ همتون خوش دوستان.     سپهر: به قول آنی عشقشی.!     ـ به قول آنی و کوووووفت.     دیگه بهش و جوابش دقت نکردم و خسته بعد تعویض لباس و مسواک به تختم پناه آوردم!


  • محمد حسینی

دود این شهر مرا ازنفس انداخته است امام حسین جان

به هوای حرم کرب و بلا محتاجم امام حسین جان

السلام علی الحسین عاشورا تسلیت



این صدای تپش قلبم نیست

در حسینیه ی دل سینه زنی ست…


سحر: مثل این که یکی از اقوامشو دید رفت جای اون و گف  تخم مرغ پز سوسیسی چند دقیقه ی دیگه میاد. سریع بلند شدم از اتاق زدم بیرون باید میفهمیدم این امیریا چه نسبتی با هم دارن؟ داشتم با عجله از همه رد میشدم و دنبال اونا بودم که سر یه پیچیدم و بهراد همراه یه دختر که شباهت زیادی بهش داشت و مشغول حرف زدن دیدم.سریع برگشتم و طوری ایستادم که من و نبینن ولی من صدا شون و بشنوم. دختره:خوب من چی کار کنم تو نیومدی منم مجبور شدم که با سحر بیام آخه اون ماشین داداشش دستش بود؛بعدش هم قرار بود من و برسونه خونه ولی یکی بهش زنگ زد و گفت یکی از دوستاش تو بیمارستانِ. آها؛پس درست حدس زده بودم این خانوم بهار امیری هس. بهراد: کارت درس نبود بهار؛ نباید با غریبه ها میومدی. بهار: وای بهراد جوری رفتار میکنی انگار یه دختر بچه ی چهار سالم. بهراد: منظور من از غریبه انسان نبود که هر چی باشه(بعد زمزمه مانند قسمت سوم(نیلوفر) آخ ..آخ ...آخخخـخ! یه ذره آرومـ...اوفـ...تر..اوی!     پرستار : بچه جون ،نیزه که از تو شیکمت رد نشدِ که! دارم پانسمان زخمتو عوض میکنم!  -آی!حالا نمیشه بتادی نزنین پرستار : عفونت کنه خوبه؟آره والا!عفونت رو تر...آخ...جیح...وای ...میدم...آآآآآآآی مامان بزرگ! پرستار: دختر یه ذره آروم بگیر! هرکی ندونه فکرمیکنه من دارم شکنجه ت می دم.     -مگه نمی دید؟! وووووی ننه...  پرستار:لا اله الا الله! تخم مرغ پز سوسیسی زخمم بدجور می سوخت و از طرفی از حرص خوردن پرستارِ خندم گرفته بود تخم مرغ پز سوسیسی نافُرم!بالاخره وظیفه خطیر عوض کردن پانسمان توسظ پرستار تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم.با احتساب اون روز دقیقاً هشت روز بود که بستری بودم.تو این روز هام امیریا و صد البته سپهر و سحر و آیناز بهم سر می زدن.     پرستارِ گفته بود سه چار روز می مونم ولی روز سوم، پهلوم موقعی که میخواستم برم آب بخورم خورد به دسته ویلچری که کنار تختم بود و اوایل که زخمم وضعیتش وحشتناک بود باهاش جابه جام میکردن.جاتون ناخالی یَک جوری جیغ زدم که صداش تا تهران رفت! شاید اگه اونجوری نمیکردم کمتر تو بیمارستان می موندم. ولی اونجور که شد،شد هشت روز.     نمی دونم چرا این همه؟کلیه م نفله شده بود ، ضربه مغزی که نشده بودم! شده بودم؟ شایدم شدم خودم خبر نداشتم! وااااای،زده به سرم... بعد ار رفتن پرستار داشتم لباس هام رو عوض می کردم که یهو یکی عین جن پرید تو اتاق . دیدم آیناز. تعجبی نداشت که مث جن اومد تو     آیناز:چطوری گربه شرک ؟ بالاخره مرخص شدی. خوبم خفاش شب!نـ پـ ! دارم تازه بستری میشم.  حین سلام و احوال پرسی دوستانه !!! با آیناز،سپهر مث آدم !!!!! اومد تو،نشست رو تخت و شروع کردن به باد کردن و ترکوندن آدامسش.البته عادتش بود ولی نمیدونستم وقتی میدونه از این کار متنفرم هـــی تکرارش میکنه؟ میشه بس کنی؟ یه بار دیگه آدامسشو باد کرد و ترکوند:     سپهر: چی چیو بس کنم؟   -همینکه تمرگیدی اینجا،آدامستو هی باد میکنی می ترکونی!     دوباره :  ساق شلواری توکرکی   سپهر: آهان.اونو میگی؟خنده وتکرار کرد! سپهر: نـــع! نمیشه زاخار!     قــشــنگ داشت رو مخم طناب بازی میکرد. وقتی دیدم بیخیال نیست شروع کردم به خوندن آهنگ هایی که مطمئن بودم ازشون بیزاره:     -تهرانو ال – ای کن/گور بابای ایکن!/برو به دی جی بگو ساسی مانکن پلی کن/... سپهر: اَه! مرض! حالمو به هم زدی!صد بار گفتم این آهنگای خز رو پیش من یکی نخون!  تخم مرغ پز سوسیسی  برگرفته شده از mamali.blog.ir -هروقت تو چلپ چلوپ و پاپ و پوپ نکردی منم شیش و هشت نمی خونم.     سپهر در حالی که با دهن باز آدامس می جوید گفت: سپهر: نیلوفر پا می شم میزنم با آسفالت یکی ت می کنما! هه! مال این حرفا نــیی (نیستی) آخه!     سپهر: زاخار جون یه وخ دیدی با یکی از همین سرامیکای تمیز کف بیمارستان کوبیدم تو صورت پیشی ای ت. از اینکه خاک افزاریشو به رخم می کشید عصبانی شدم. درسته دستکش تاچ اسکرین که خاک بعد از آتش قوی ترین عنصرِ.ولی دلیل نمیشه که ارشدش (که سپهرباشِ) هی پز شو به ما بده! جوری که به زور فهمیدم چی گفت رو زه بهار گفت)یه نیمه جنه خواهر گلم. بــهـــع این که میدونه.نکنه به کس دیگه ای هم گفته باشه؟ نه فکر نکنم آخه گفت خواهر وای خواهر برادرن پس بگو چرا انقدر به هم شباهت دارن. خوب با این حساب پس پدرام هم میشه پسر عموش...جنگیره..  مانتو پاییزه پانیذ   بهار: خوب حالا که اومدم پس بی خیال منم برم جا دوست سحر بده اومدم و نرم اون جا. بهراد: اوکی برو ولی اسم این دوست سحر چیه؟ بهار با شک گفت: نیلوفر....مهراد بند انداز دستی اسلیک Slique بهراد: ها؟ چی شد؟ طرف دختر یا پسر؟ بهار با تشر گفت: اِ!! بهراد معلومه که دختره ولی من اسـ یهو بهراد پرید وسط حرفش و گفت: نکنه اسمش نیلوفر مهراد؟ بهار: آها...اها...دقیقا همینه.....تو..تو از کجا میشناسیش؟ بهراد: این همون همکارمونه که گفتم وقتی زخمی بود پیداش کردیم و آوردیمش بیمارستان....همون که باعث شد نیام دنبالت.. بهار:اهوم گرفتم خوب من برم. بهراد: باشه برو فقط وقتی خواستیم بریم با خودمون بیا. بهار: باشه من رفتم فعلا. از ضربات پاش رو زمین فهمیدم که داره میاد این سمت...سریع حالت عادی گرفتم طوری که انگار تازه دارم از اون جا رد میشم. 


اگرچه در کربلا نبودی تا حزن هزار دلهرگی را از دوش حسین علیه‏السلام برداری

اما در مدینه ایستادی تا نبض عاشورا را در مدینه به جریان اندازی

  • محمد حسینی