دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

داستان کوتاه سیرک

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ق.ظ
داستان کوتاه سیرک

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی...

در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

رو پله ها ایستادم و همه ی کله ها به طرف هال که با سه پله از پذیرایی جدا میشد برگشت منم از دوباره با لحن لوسی گفتم: نه دستتون درد نکه ما مزاحم نمیشیم.! پریماه جون: نه مزاحم چیه شما مراحمید.     اینبار سپهر گفت:     سپهر: شما لطف دارید کرم موبر رینبو  اما آقای مهراد به ما یه ماموریت دادن که باید از شهر خارج شیم. ای درد و بلام دو دستی فرق سرت سپی جان. باز این نقشه داره و به ما نگفته.     پریماه جون: اِ چه بد، حالا ایشالا تو یه مقعیت دیگه حتما بیاید.     ـ بله حتما.     پریماه جون رو به پدرام گفت:     پرماه جون: خوب عمه جان پدرام تو بیای ها.      رام و به استاد معرفی میکنیم هر چند خودش بهتر از ما میشناسه و اینا، و اما این که اون جا باید با پدرام کار کنیم. نمیدونم چرا ولی هامون بهم گفت پاراتیس بنا به دلایلی مجهول این سری  کرم موبر رینبو  خیلی با ما لج افتاده و باید حواسمون به اطرافیانمون باشه. مخصوصا به پدرام که باهاش معامل هم داره!     ـ هووم! باشه ولی یه چیزی بهتر نیس اول دنبال یه راهی واسه به دست آوردن حافظه ی من بکنید و بفهمیم که چرا این پاراتیس انقدر با ما لجِ؟     پدرام: من طبق تحقیقاتی که کردم و یه چیزاییم از هامون پرسیدم متوجه شدم که تمام افرادی که حافظشون و از دست میدن در واقع از دست ندادن و فراموشش کردن فقط و اون خاطرات در ضمیر ناخداگاهتون هستش.     آیناز: ینی باید یه  کرم موبر رینبو   کاری کنیم بتونه ضمیر ناخداگاهشو.....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,393 نوشته ها     761 میانگین پست در روز     3.59 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,858 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: نه باید یه کاری کنیم که اون قسمت از حافظشو که فراموش کرده به یاد بیاره.     ـ خوب شما ایده ای داری؟     لبخند خبیثی زد و گفت:     پدرام: دارم روش کار میکنم.     سپهر: خوب پس تا اون موقعـ   کرم موبر رینبو  دیوااانه نگا چه پاهات قرمز شده؟ مگه مرض داری اینا رو میپوشی؟     آیناز نیش خندی زد.:     آیناز: خو چی کار کنم؟ دوووست میدارم.     سری از روی تاسف تکون دادم به پدرام و آرش و بهراد که رو مبل سه نفره کنار هم نشسته بودن کردم. یهو پدرام پرسید:     پدرام: خووووب، قضیه این سفر چیه؟     آیناز جواب داد:     آیناز: ما باید کارمون و برای پیدا کردن آتش افراز شروع کنیم!     آرش: خو نمیشه تو همین شهر باشه؟     سپهر: نخیر، آیناز خیلی خبیثی چرا مخی که شما کار میکنی رو این موضوع خردکن رشته ای میوه و سبزیجات  ؛ باید ما تورو آماده کنیم.     بهراد: منظورت چیه آماده کنی؟     به جای سپهر آیناز جواب داد:     آیناز:همون طور که شب اول گفتیم.     پدرام با صدایی که خوش حالی تش موج میزد گفت:     پدرام: آوزشای رزمی؟     آیناز به خوشحالیش پوزخندی زد و با خباثت گفت:     آیناز: نه ینی آره ولی اون اصلیه نیس.     پدرام مث بادکنک خالی شد:     پدرام: پس اصلیاش چیه؟     سپهر و آیناز: بماند!!!     وای نه باز این دوتا خبیث شدن نقشه کشیدن.     ـ پدرام فاتحه ات و بخون که این دوتا نقشه ها مانتو پاییزه پانیذ دارن برات!     پدرام: بچه ها خوبی بدی دیدین.... خوب دیدن که دیدن به ماچه ولی کلا حلالم کنین که به دست دوتا نیمه جن پر پر شدم.     آیناز با لحن لوسی که انگار داره با بچه حرف میزنه گفت:     آیناز: آخی ی ی ی، کوشورو چقدر درد ناک میحرفی ی ی ی!     پدرام: رو به رو شدن با دوتا نیمه جن خبیث دردناک تر ایناس.     سپهر: همچین میگه نیمه جن انگار ماها اولیاییم که دیده.     پدرام: خو اولیاین دیگه!     ـ پس هامون چیه؟     پدرا با تعجب پرسید:     پدرام: هامون؟     آیناز: نَ پَ همون.   بند کفش نورانی نئون  پدرام اخمی کرد:     پدرام: منظورت از «پس هامون چیه»چیه؟     آیناز: هامونم مث من پدرش جن و مادرش نیمه جنه.ینی یه رگه ی انسانی داره.     پدرام: ننننه!     آیناز: ارهههه!     پدرام: ننننه!     سپهر: آرهههه!     پدرام: نننننه!     ـ نه و نردبون، نه و نعلبکی، نه و نگمه. دِ تمومش کن دیگه.     پدرام: باش باو چرا میزنی؟ ولی خدایی؟     آیناز: پَ نَ پَ سر کاری. دِ خودت مگه نگفتی مادر هامون شیرت داده؟     پدرام: چرا خو که چی؟     سحر: اوف تو با این مخت چه جوری وکیل شدی؟ ینی این کرم موبر رینبو که آمیتیس خانوم یه رگه ی انسانی داره که تونسته به تو شیر بده دیگه.     پدرام: آآآهااااا! پس بگو.     سحر: پس گفتم!     ـ ول کنید بابا! خوب کی ره میوفتیم واسه سفرمون؟     آیناز و سپهر: فردا.     بعد آیناز با شیطنت به سپهر و سپهر با خشم به آیناز نگاه کرد!     ـ با چی میریم؟     ابه جای پدرام آیناز گفت:     آیناز: اِ پریماه جون آقاپدرام و آقابهرادم همراه ما باید بیان به شرکت آقای مهراد!!!     پریماه جون و پدی و بهی و آرش تعبت کردن خففففففن!     پریماه جون: خوب پس باشه تو موقعیتی کرم موبر رینبو که سرتون خلوط باشه همه رو با هم دعوت میکنم.     پیروز خان: خوب، دستتون درد نکنه ما دیگه رف زحمت میکنیم.     همه بلند شدن و بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن که من از بس ازش متنفرم با زور گذروندمش رفتن؛ البته آرش و بهراد و پدرام و بهار نرفتن!     با آیناز خودمون و رو کاناپه ها انداختیم، آینازم سریع کفشای پاشنه بلندش و در آورد.     ین دفعه هر دوسکوت کردن، ولی یهو سپهر از رو مبلی که نشسته بود 23 در ساعت ساعت : 18:40       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز  کرم موبر رینبو  بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *کرم موبر رینبو , afsoongar.pkd , Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , yada , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول   1393,05,23, ساعت : 18:28 Top | #52 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1پرید سمت ما و چشمای آیناز و گرفت:     سپهر: به جانِ خودت اگه باز مخم و بخونی طوری پرتت میکنم هوا که با برف سال دیگه بیای.     آیناز خندید و دستای سپهر و از رو چشماش برداشت!     آیناز: خیل خوب بابا!     سپهر رو به جمع که با تعجب بهشون نگاه میکردن گفت:     سپهر: اون  داستانک نامه ای به خدا  با من.     ـ من از تو میپرسم تو به بقیه جواب میدی؟     سپهر نیش خندی زد و با چشمایی شیطون رو بهم گفت:     سپهر: شرمنده سرکار خانوم. اون با من.     کوسن و به سمتش پرت کردم از جام بلند شدم به سمت پله ها رفتم:     ـ برو گمشو به تو نمیاد رسمی بحرفی. برو بَچ به قول آنی     سپهر: به قول آنی و کووووووفت.     ـ تو دلت.     من و باز خوندی؟     آیناز نیش خندی زد:     آیناز: هویجوری! راستی هفته ی دیگه عیده کارای مرخصی این یه هفته هم با نیلوفر که از باباش بگیره.     پوزخندی زدم. همه عید و کنار خانوادهاشونم اون وخ ما با بربچمون میریم دَ دَر!     ـ باشه، فقط یه چیز منم نمیدونم قضیه این سفر چیه خوب توضیح بدین دیگه.     سپهر: خوب ما میریم بابل...     حرفش و بریدم و پریدم هوا: ـ یووووهوووو آخ جونم میریم جایی که دریا داشته باشه.     خیلی خوش حال بودم آخه منِ بد بخت فقط وقتی میتونم از قدرتم زیاد استفاده کنم که کنار دریا باشم حالا هم که داریم میریم دریا.!     سپهر: لال شو لطفا، رفتیم اون جا حق زور گویی نداری. ـ گمشووووو، اون جا دیگه نمیتونین به من زور بگین باید تلافی کنم.     سپهر: حالا هر چی لطفا خفه خون بگیر تا بنالم. ما میریم اون جا پد به سمتشون برگشتم.     ـ اینم به خاطر تو. شبِ همتون خوش دوستان.     سپهر: به قول آنی عشقشی.!     ـ به قول آنی و کوووووفت.     دیگه بهش و جوابش دقت نکردم و خسته بعد تعویض لباس و مسواک به تختم پناه آوردم!


لطفا منبع را ذکر نمایید : وبلاگ دیفاری

  • محمد حسینی

داستان کوتاه