دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اس ام اس زیبا» ثبت شده است

اس ام اس زیبا , جملات زیبا

اس ام اس زیبا سری 51

sms ziba

قشنگى دلتنگی اینه که هر جا دلش بخواد سرک می کشه

این لحظه قسمت تو بود …

اس ام اس زیبا سری 51

sms ziba

سخت است کوه درد باشی

و دیگران به آرامش ظاهرت حسادت کنند …

اس ام اس زیبا سری 51

sms ziba

تی چرا خواهرت انقدر ساکته؟ امی اهی کشید و من من کنان گفت: -خب...راستش اون...لال شده!نپرس چرا...حتی خیلی وقت بود که نزدیک کسی نمیشد!اما امروز با خوشحالی با او پسربچه بازی میکنه! انگار در ذهن مارک جرقه ای روشن شد پایه عکاسی مونوپاد  .جویده جویده گفت: -امـ...امی!من باید برم یه جایی.به کمکت نیاز دارم! امی منتظر ادامه ی حرفهایش بود.به نظر می امد که علاقه به همکاری دارد.مارک ادامه داد: -میتونی چند ساعتی مواظب برایان و خواهرت باشی؟ *** لینک روی صندلی نشسته بود و در افکار خودش غرق شده بود.نگران چیزهایی بود که منتظر بود اتفاق بیفتند.مکس نگاهی به لینک کرد و گفت: -میدونی چیه...من هنوز فرم بیمارستان رو تحویل ندادم.مارک بیرونه میخوای ببینیش؟ لینک صورتش را چرخاند     و به اس ام اس بغض جدید ۹۳ غمناک غمگین لبخند مکس نگاه کرد: -میتونم؟ مکس سر تکان داد و کنار رفت تا او به سمت در خروجی برود.مارک بیرون در داشت با هوای دهانش دستانش را گرم میکرد و راه میرفت که لینک را دید.باگزی هم کنار موتورش بود.به سمت لینک رفت و گفت: -حالت خوبه رفیق؟ لینک نگرانی مارک را فهمید.مارک ترسیده بود و عصبی.کمی میلرزید ولی نه از سرما...لینک علت ترسش را میدانست: -اروم باش مارک...هنوز اتفاق خاصی نیفتاده! لینک صدایش ارام تر وجدی ترشده بود.مارک اب دهانش را قورت داد و گفت چای سبز لاغری تیما -اون روز که توی حیاط دنبال دفترچه میگشتی و...بهم گفتی هر اتفاقی که داره میفته توی دفترچه بود...بعد بهم گفتی که می برنت گرین گرس!میدونم این موضوع تا وقتی که اون دکتر نیومده بود مطرح نشده بود...این که زیر زمین این بیمارستان هم یه دیونه خونس...توی...دفترچه بود؟ ت.گفت بهتره بستری بشی! لینک دوباره لبخند زد و با صدایی ارام گفت: -باشه!کدوم بیمارستان؟ مکس متعجب به او نگاه کرد.اب دهانش را قورت داد و جوابش را داد: -گرین گرس.واقعا مشکلی نداری؟ لینک از تخت پایین امد و به سمت در رفت: -نه!مادرم کجاست؟ مکس جواب داد: -گفت یه کاری داره...حالش یکم گرفته بود. لینک زیرلب گفت: -ای کاش قبل رفتنش میدیدمش. و از در بیرون رفت.مکس ازجایش بلند شد: -این تصمیم اون نبود! لینک اهی کشید: -میدونم...بخاطر این نمیخواستم ببینمش. *** جین در جاده با سرعت رانندگی میکرد.دستانش یخ زده بودند و هق هق میکرد.سعی میکرد جلوی گریه ی خود را بگیرد اما نمیتوانست.پس ارام گریه می کرد.وقتی به خودش امد دید در جاده ای باریک خاکی،کنار کوه رانندگی م

کسی رو نمی شه به زور عاشق کرد

یه وقتایی یه چیزایی سَهمت نیست …

اس ام اس زیبا سری 51

چی ساعت gucci طرح love اون دفترچه انقدر مهمه؟فقط یه دفترچه ی قدیمی بود! لینک که از یافتن دفترچه ناامید شده بود بلند شد و با صدایی بی روح گفت: -تو در هر صورت باور نمیکنی...خودمم باورم نمیشه.بیا بریم تو. مارک پافشاری کرد: -بهم بگو!من انداختمش پایین!چی توش نوشته بود؟ لینک ایستاد و گفت: -هرچی که داره اتفاق میوفته توش بود... لینک کمی به او توضیح داد و به سمت خانه رفت.به استراحت نیاز داشت. فصل هفتم صفحه ی 40  -شب بخیر... صدایی ملیح که در فضای تهی می پیچید.همان حاله ی درخشان و نقره ای...این بار بالای سر لینک...با همان چیزی که در دستش بود.لینک احساس درد میکرد اما ان کالبد نقره ای چشم او را خیره کرده بود.حاله از نزدیک کمی واضح تر بود.حاله زنی نحیف با موهای بلند بود.لینک نمیتوانست از روی زمین ساعت gucci طرح love بلند شود.نمیتوانست تکان بخورد.حاله به لینک نگاه میکرد.دستانش را بالا برد و جسم نقره ایی که در دستانش بود را فشرد: -شب بخیر...رین. تق...! لینک باز هراسان روی زمین سرد انباری لرزید و از خواب پرید.گونه اش سرمای کف انباری را احساس کرد.سرش را بلند کرد و به اطراف نگریست.او در انبار چکار میکرد؟ان هوای تاریک و سرد و صدای بطری های غلتان او را به لرزه انداخته بود.تلوتلو خوران از در بیرون رفت.پاهایش کمی میلرزیدند.خود را به در ورودی خانه رساند و در را باز کرد.هنوز کمی گیج بود که ناگهان متوجه جمعیتی شد که در روبه رویش ایستاده بودند.مارک،مکس،امی،خانم فیونا و خدمتکارش،مادرش...مادرش کی از سفر برگشته بود؟!مادرش که هنوز پالتوی خود را درنیاورده بود با چهره ای رنگ پریده به لینک نگاه کرد.بعد از کمی ساعت gucci طرح love درنگ اهی کشید و با صدایی گرفته گفت: -کجا بودی لینک؟!فکرنکردی که ممکنه نگرانت بشیم؟ لینک ارام ارام به جلو امد بدون اینکه بداند چرا می لنگید.دستش را روی قلبش گذاشت و سعی کرد حرف بزند: -من...حالم خوبه...خوبـ...خوبم ناخوداگاه به خدمتکار نگاه کرد.ناگهان چشمانش سیاهی رفت و تصویر جلویش عوض شد!تمام کسانی که جلوی چشماش بودند،تمام وسایل ها...همه چیز قدیمی شده بود.لباس های پفی و دیوار های پررنگ و سلطنتی،حتی کسانی که روبه رویش بودند دیگر خانواده اش نبودند.عجیب...بازهم ان ها را میشناخت!به پیرزن نگاه کرد که درواقع خدمتکار خانم فیونا بود و روی زمین افتاد.تازه صدای اطرافیانش را شنید که اسمش را فریاد می زدند.اما انگار میگفتند:رین!او این اشخاص را کجا دیده بود؟خواب ساعت gucci طرح love عجیبش که در روز های اول ورود به این خانه دیده بود...رین!او دیگر نمیتوانست فکر کند...خانه ی قدیمی را با قدم هایش طی کرد.جلو رفت تا به اتاق نشیمن برسد.زنی را دید که با لباس خاکستری روی مبل لم داده بود و چون رین(لینک) پشت سر او بود نمیتوانست صورتش را ببیند.اما رین او را میشناخت.به سمتش رفت.به سمت مبل قدیدمی... لینک لحظه ای چشمانش را باز کرد و مادرش را بالای سرش دید.مادرش با بغض به او نگاه میکرد.لینک با صدایی گرفته گفت: -ما...مادر... مادرش با بغض حرفش را قطع کرد: -بهت مرفین تزریق کردن...الان دوباره خوابت می بره!پس خوب گوش کن.یه قول به من بده! و به صورت سرد لینک دست میکشد: -قوی باش...قول بده قوی باشی! لینک برای گفتن چیزی که میدانست عجله داشت: -مادر م ساعت gucci طرح love   ... -فقط مقاومت کن!همه چی درست میشه! بعد بغضش ترکید و از انجا با سرعت دورشد.لینک خواست صدایش بزند اما دوباره بیهوش شد.لینک از خواب برمیخیزد ولی این بار تبسمی تلخ زد.روی تخت نشست و مکس را بالای سرش دید.مکس در لبخندش دروغ دیده می شد.با صدایی ارام گفت: -خوشحالم که به هوش امدی...دکتر گفت چون داروهات رو نخوردی اینجوری شدی!نگران نباش... لینک حرفش را قطع کرد.اینبار با صدایی ارام و ناراحت: -من خوبم...چیز دیگه ای میخوای به من بگی نه؟ مکس کمی درنگ کرد و بعد اهی کشید.با صدایی لرزان گفت: -اره...راستش...لینک!دکتر گفت تو خواب گردی داری و...این یه خواب گردی معمولی نیسمارک با صورتی عبوس روی مبل لم داده بود.حالا که رفیقش در ان خانه نیست هیچ چیز برایش ساعت gucci طرح love جالب نبود.باید سری به بیمارستان میزد.انگار باید چیزی را به لینک میگفت.اما برایان را به او سپرده بودند.مکس برای پر کردن فرم بیمارستان و مراحل دیگر بیرون رفته بود.ناگهان در باز شد.مارک به در نگاه کرد و با تعجب گفت: -امی؟! امی با صورت ارام و لبخند شادش سلام کرد: -راستش در حیاط باز بود...نمیخواستم بی اجازه بیام تو ولی(و ماشین پلاستیکی قرمزی را نشان داد)فکر کنم این مال اون پسربچه ایه که تو خونه ی شماست.افتاده بود تو حیاط ما. مارک صورتش چروک شد: -توی حیاط شما!؟در باز بود!؟ ناگهان قلبش به تپش افتاد.برایان!او بیرون رفته بود!؟از روی مبل جست و به سمت حیاط دوید.با دیدن برایان و دختربچه ی موطلایی ارام گرفت.نفس عمیقی کشید.داشتند با باگزی بازی میکردند.امی گفت: -اون خواهرمه! ساعت gucci طرح love دختر خوبیه! مارک که ارام گرفته بود گفت: -میدونم تو هم دختر خوبی هسـ...منظورم اینه که ممنون که اسباب بازی برایان رو اوردی!لینک صدایش را جدی تر کرد: -بهت گفتم هول نکن مارک!چیه این موضوع نگرانت کرده؟ مارک نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد: -یعنی تو نگران نیستی!؟بردنت دیونه خونه نه اردو! -چی دیدی که حرفامو باور کردی؟اگه واقعا دیونه بودم اینقدر نگران نمیشدی! مارک درنگ میکند.لینک نیش خندی میزند و میگوید: -نگران نباش.یه دیونه هیچکس رو دیونه خطاب نمیکنه!هرچی بگی باور میکنم! مارک نفس عمیقی میکشد و جواب میدهد: -من رفتم توی انباری...اونی که توی حیاطه.یه صفحه از دفترچه که یه نفر توش نوشته بود"سه روزه که توی بیمارستان گرین گرس بستری شدم..."مطمئنم مال همون دفترچه ای بود ساعت gucci طرح love که اون روز از پنجره پرت شد بیرون. لینک به مارک چشم دوخت: -یه صفحه از دفترچه رو پیدا کردی؟خوب گشتی ببینی خود دفترچه هم اونجا هست یا نه؟ مارک حرف خودش را ادامه داد: -میدونم اون دست خط تو نبود ولی من نمیتونم با یه تیکه کاغذ بیارمت بیرون...من امروز توی راه چیزی دیدم حتی باگزی هم بهش پارس کرد ولی... او نفس نفس میزد.گیج شده بود.نمیدانست خودش هم دچار توهم شده یا باید به دوستش اعتماد کند و همه چیز را بگوید.لینک سعی کرد ارامش کند: -مارک گوش کن!به من گوش کن...اروم باش و بگو چی دیدی؟با دقت فکر کن! مارک نفس هایش ارام تر شد و بعد چیزی را گفت که لینک نمیخواست بشنود: -مطمئن بودم اونی که دیدم تو نبودی...ولی صورت شرورش خیلی شبیه تو بود.با چشمای نقره ای...شاید بالشت طبی تنفسی زانکو  هم قرمز ولی قهوه ای نبود! لینک احساس کرد چشمان قهوه ایش لحظه ای سیاهی رفت!یاد صفحه 40 دفترچه افتاد"اون کیه که با قیافه ی من تو خونه پرسه میچرخه؟"دیگر نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود.مارک جای کدام شخصیت را گرفته؟یعنی دوستش را هم از دست میدهد؟ امی با سر جواب داد.بعد گفت: -لینک حالش خوبه؟ مارک به امی نگاه کرد.امی ادامه داد: -راستش خبرای بدی درباره دوستت شنیدم...متاسفم!حالش خوبه؟ مارک به بچه ها نگاه کرد و گفت: -نمیدونم...راسیکند.شکه شد و رو به جلو خم شد تا بداند کجاست که ناگهان صدای ترق تروق بدی از کاپوت ماشین و شیشه ی جلو بلند شد و تکان ترسناکی به ماشین داد.جین شکه شد و جیغ بلندی کشید و سعی کرد ماشین را کنترل کند.شیشه ی شکسته ی ماشین دید او را گرفته بود.دائما فرمان را به جهات مختلف میچرخاند اما ماشین تعادلش را از دست داده بود.انگار چیزی قدرتمند داشت ماشین را چپ میکرد.جین نفسش بالا نمی امد و با صدایی خفه ناله میکرد.سعی میکرد فرمان را کنترل کند.ناگهان ماشین کاملا شروع به چرش کرد و صدای له شدن ماشین و خورد شدن شیشه ها در کوه پیچید و بعد...سکوت مطلق...ماشین از جاده به درون دره پرت شده بود.sms ziba

  • محمد حسینی

اس ام اس زیبا

sms ziba

ای کاش شعورم مدرک داشت

تا بلکه بعضیا به هوای مدرکشم که شده یادش بگیرند

اس ام اس زیبا

sms ziba

به بعضیا باس گفت

تو مث ساختمون فقط نما داری

اس ام اس زیبا

sms ziba

دوست ندارم کسی رو از دست بدم

ولی اگه کسی بخواد منو از دست بده

با کمال میل کمکش می کنم
 …

اس ام اس زیبا

sms ziba

عشق آدامس نیست که بوى دهنت رو عوض کنه

عشق همون سیر و پیازه که موقع خوردنش میگى گور باباى بقیه …لینک خرید اینترنتی دماسنج عشق در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود.پلک هایش را به هم می فشارد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت: -من اینجام...مامان اروم باش... -کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی. احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت.صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را ماهیتابه رژیمی دو طرفه آگرین در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... . لینک با پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت: این دیگه چهکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست... لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد. ص40: خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه. خرید پستی ساعت دیواری طرح اشک ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟ لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود اس ام اس زیبا آذر 93 سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد: -صبر کن. لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد: -چی مخوای؟ -تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟ -زود باش مکس... من کار دارم. -هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد. دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مکس نگاه کرد و گفت: -ممنونم. از رفتارش خجالت کشید اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمیخواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت. خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟ بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد... -اون پیرزن...جعبه! با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست ساعت دیواری طرح شکوفه به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی بسته لاغری مهزل جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند: ص39: این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هم افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.این

اس ام اس زیبا

sms ziba

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

تو باز مانده آخرین نسل معشوقان جهانی

بدون بوس و کنار

بدون آغوش

شاید حتی وجود نداشته باشی

بی اینهمه اما

هنوز

دوستت دارم...

     رفته بودم تو فکر که یهو پارا فاصله چند متریش و با من به صفر رسوند و یغم و چسبید. تو صورتم داد زد:         ـ مگه من به تو نگفته بودم نباید عاشق بشی؟         اول با گیجی نگاهش کردم بعد مث خودش داد زدم:         ـ دِ مگه دست خودم بود دیوونه؟         پارا: وای نگو که کار دلت بوده که همین جا گلاب به روت، روت بالا میارماااا.         از تهدیدش خندم گرفت اما خیلی نیش دار جواب دادم:        نفس نفس میزد. دویدم سمتش:         ـ نیلو... نیلو عزیزم... الهی من بمیرم آخه چرا جیغ کشیدی؟         بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل سریع رفتم تو آشپز خونه و آبجوش ولرم گیر آوردم و برای نیلو بردم... تا رسیدم بهش صورت خیس شده اش و دیدم:         ـ الهی دورت بگردم چرا  زانو زدم رو زمین.بهم نگاه کرد و با بغض و چشمای اشکی گفت:         ـ من خیلی تنهام پدرام.... تنها تر از اون چیزی که نشون میدم.         دیگه نتونستم و نخواستم خودم و کنترل کن..... کارتون پیتزارو ازش گرفتم و گذاشتم رو میز و بغلش کردم. اونم دستاش ومحکم دورم حلقه کرد و اون موقع بود که اشکاش مثل رود رو گونش جاری شد:         ـ اون مادرم دماسنج عشق که به خاطر حماقتم مرد... اون از پدرم که بی هیچ خجالتی تو چشمام زل میزنه و میگه ازت متنفرم اون از داداشم که تازه همون روز اول یه مشت دروغ تحویلم میده... من تنهام پدرام... ایناز مامان و بابا داره، جدیدا هم با سپهر نامزد کرده... سپهر سحر و ایناز و داره اما من... هیچ کس و ندارم.         به خودم فشارش دادم... حس میکردم با این حرفاش قلبم و تو مشتش گرفته و داره فشار میده... بی اراده با لحن پر از عشق و محبت گفتم:         ـ پس من چیم؟         ـ تو هم وقتی آتش افراز پیداشه تنهام میذاری... اصلا همه برام یه جور رهگذرن.         پوزخندی تو دلم به حرفش زدم...ولی گفتم:         ـ مگه من میتونم تورو تنها بذارم؟ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم..         سرش و از تو بغلم در آورد و با تعجب تو به من گفت:     چــه زیبــاست    ـ تنهام نمیذاری؟         ـ میتونم؟           خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....         در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..         دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....      12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elis  ـ تو وقتی عاشق تل مو hot buns نیما شدی کار عقلت بود؟           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:37       14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:17 Top | #113     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965         تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          اول با بهت کرم موبر رینبو نگاهم کرد ولی به یه مشت به گونم زد که به گه خوردن افتادم که چرا اون حرف و زدم:         ـ چطور به خودت جرئت میدی اسم نیما رو به زبون بیاری؟         چند قدم رفتم جلوتر چون با مشتش پرت شدم عقب:         ـ همون طور که تو بh06 , TaraStarکه بد حرصی شد چون اومد طرفم و هر چی میخوردم زدتم.. تنها نگرانیم شکستگی بدنم بود وگرنه زخما رو میشد یه کاریش کرد... مخصوصا با این آموزشایی که حالا دارم میگرم اوووف من خر رو باش دارم میمیرم از درد اون وخ به فکر آموزش هامم.         ـ پسرِ پرو... با سه تا نوخاله گشتی فکر کردی همه کاره ای؟ یا این که واقعا حرف اون ایناز خل و باور کردی که گفتی مبین ازت محافظت کرده؟ من بودم که به نوچه هام گفتم وقتی اون هست بهت نزدیک نشن. چون اون یه مزاحم بیش نبود. صابون کوسه        یکی نیست بگه آخه نوخاله همین که اون باعث شده تو بهشون بگی نزدیکداری گریه میکنی؟         رفتم و جلوش زانو زدم نشست و به صورم دست کشید درد گرفت اما اخم نکردم:         نیلو: پدرام... صورتت.         ـ فدا سرت گلم بیا.. بیا این آب و بخور که حنجره برات نموند.         نیلو: بی خیال مهم اینه که تونستم تورو نجات بدنم.         لبخندی بهش زدم که گوشه لبم درد گرفت.انگشتش و آروم گوشه لبم کشید که قلقلکم اومد...خندیدم...         ـ به چی میخندی؟         ـ قلقلکم اومد.         خندید..          اون و ازش چنگ زدم و در و بستم. دور یکی از انگشتام بستم و زدم بیرون که مشکوک نگام کرد:         ـ خوبی؟         ـ اره...         ـ مطمئنی؟         لبخندی بهش زدم و بی اراده دستم و انداختم دور شونه های ظریفش:      ساعت دیواری طرح اشک   ـ بیا بریم عزیزم من خوبم.         با خجالت نگام کرد و لبخند ملیحی زد... زیر لب گفتم:         ـ آخ قربون خجالتاش..         مطمئن بودم خیلی آرومتر از اونیه که بخواد بشنوه ولی یهو بهم گفت:         ـ از من به تو یه نصیحت... این و یادت نره جن ها گوشاشون خوب کار میکنه.         نفسم حبس شد... خاک تو سرت پدرام با این گند کاریت...اما بی خیال با یه نیش گشادِ تابلو گفت:         ـ خو که چی.         شونه ای بالا انداخت و نیش خند گفت:         ـ هویجوری گفتم.         ـ آها... مرسی.         دوتا پیتزا سفارش دادم تا اومد حرفای مختلف زدیم... بعدم که مث این قحطی زده ها افتادیم به جون پیتزاها ولی وسطش یهو نیلو با بغض گفت:       , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:13 Top | #112     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965    قرص لاغری مهزل     تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          شونه بالا انداخت. پیشونیش و بوسیدم گفتم:         ـ نمی خوام و نمیتونم. چون من دو......         تا اومدم بگم دوست دارم برقا رفت... وای خدایا نه.         ـ« به به، جمعتون جمعه گلتون کمه.»         آروم نیلو رو از بغلم در آوردم که پوزخند پارا بزرگ تر شد... با گستاخی رو بهش گفتم:         ـ اشتب به عرضتون رسوندن اون خلمون بود که کم بود که به لطف تو تکمیل شدیم.         دندوناش و با حرص رو هم سابید:         ـ مثی که معامله یادت رفته.نه؟         ـ نه هرگز معامله چرت تورو از یاد نبردم.         با لحن مسخره ای گفت:         ـ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم.(لحنش عادی شد:).. هه این من بودم که این و گفتم.         چشمام به تاریکی عادت کرد... چشمای نقره ایش پر از خشم بود:         ـ برای بار دوم میگم معامله های تو همش باد هواست.         پوزخندی زد. نیلو بلند شد و اومد رو به رو من ایستاد:         ـ پارا مشکل تو با منِ.         پارا داد زد:       ساعت دیواری طرح شکوفه  ـ نه... مشکل من اونه(من).... اون به من یه قول داده که در برابرش جونش و گرفته.         ـ تو کی هستی که واسه جون یه آدم معامله تایین میکنی؟         پوزخندش به قه قه تبدیل شد . یهو یه سایه نیلو رو هل داد و نیلو افتاد تو بغل پارا و پارا هم معطل نکرد و با آرنجش محکم زد رو گردنش که نیلو بیهوش افتاد کنار پاش:         ـ فکر کنم حالا بهتر بتونیم بحث کنیم آقای آتش افراز گمشده....هه دلم به حال معشوقت میسوزه که  من نیان ینی محافظ کرده ازم دیگه.اه وای مامان مردم از درد.         یهو یه صدای جیغ اومد که باعث شد پارا بیوفته رو زمین و گوشاش و بگیره.. تو کمتر از یک ثانیه اون خونه تاریک پر شد از سایه های عجیب که اونام یه جوری بودن.... انگار صدا داشت عذابشون میذاد.         پارا غیب شد... و همین طور همه ی اون ماهیتابه آگرین سایه ها که فکر کنم نوچه های پارا بودن...         برق ها اومد. به نیلو نگاه کردم. روی زمین افتاده بود وh688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setare. دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم... اونم دستاش و دور گردنم حلقه کرد...پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم:         ـ نیلو؟         در کمال تعجبم گفت:         ـ جونم؟         لبخندم عمیق تر شد!!!         ـ خیلی میخوامت.         چشمکی زد و به شیطنت گفت:         ـ من بیشتر.         با تردید یکم لبام و به لباش نزدیک کردم ولی باز ایستادم... اون که تردیدم و فهمید یه خورده اومد جلو.. تردید و گذاشتم کنار و لبام و رو لباش گذاشتم.         ***** فکر میکنه تو یه انسانسی.         ـ خفه شو.... خودتم خوب میدونی من اجدادم انسانن ولی من دایم یه نیمه جن بوده واسه همـ...         با صدا خندش حرفه خودت جرئت میدی اسم نیلو رو به زبون بیاری.         مثی    ـ هه یه روز حتی فکرشم نمیکردم ادکلن زنانه ورساچه مشکی هامون پسر عمم باشه.         با دهن پر و تعجب نگاهش کردم. بی توجه به تیکه پیتزا سالمی که تو دهنم بود قورتش دادم که هر چی فحش یاد داشتم نصار خودم و کردم...         رفتم جلوش وم و خوردم..اُزگل.. این دیگه از کجا میدونه؟ نکنه متانت یکی از جاسوسای اینِ؟ نه بابا زر نزن پدرام اون نامزد نیماست.    

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی


تنها برای چشمان تو می نویسم عزیزم

تا بدانی محبت و عشق را در چشمان تو اموختم نازنینم

تنهایم مگزار که عاشقانه تورا دوستت دارم!




گل را به عزیزان میدهند و محبت را به مهربانان!!

لایق تو باشد که هم عزیزی و هم مهربان




تمام سپاسم از آن کسی است

که به من نیازی نداشت

اما فراموشم نکرد و این قشنگ ترین محبت هاست

 ش پر رنگ بود گفت:         سپهر: بهتره دیگه تمومش کنی من اموز و امشب وضعم خرابه.         ـ باشه ولی فکر نکن از تو ترسیدم، فقط و فقط بخاطر این که امشب ماه کاملِ.         صدای نیلوفر از تو هال اومد.         نیلوفر: آآآآهای اهالی خانه کدوم گورین؟    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch     سحر: در این گوریم.         نیلوفرم اومد تو آشپز خونه.         نیلوفر: علیک به همگی. میگما چرا این پسرا نیومدن؟         سپهر: آرش صبح به من زنگ زد و گفت که خوراک مورد نیاز و اونا تهیه میکنن ما هم وسایل و تهیه کنیم. الانم فکر کنم بازار باشن. از اون جا هم میان این جا.         نیلوفر:هوووم. خوبی؟         بعد با ابروهای بالا پریده به سپهر که هنوز چشماش بنفش بود بعد به من که مث بچه یتیما نشسته بودم نگاه کرد.         سپهر: آره چیزی نیس.         نیلو: خوبه. راستی بیا آنی  ساق شلواری توکرکی گلسینت و دیشب تو اتاقم پیدا کردم.         ـ تو اتاقت؟ چرا؟ من دیشب زده بودم به لباسم.         نیلوفر: چمیدونم ولی رو سر تختیم بود.         رفتم جلو و ازش گرفتم خیلی تعجب کرده بودم من همیشه تو مهمونیا و جاهای دیگه گلسینمو ومیزنم و مطمئنم دیشبم زده بودم!!           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,23 در ساعت ساعت : 18:32       16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .       , سهاااااااا , پرنیا بابایی , یاشگین گوگول       1393,05,23, ساعت : 18:30 Top | #54     Sanaz.MF   بند انداز دستی اسلیک Slique  Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         761     میانگین پست در روز         3.59     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,959         تشکر شده 3,858 در 553 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          سپهر: ینی چی؟         بهش که نگاه کردم چشماش آبی ِ آبی بود!!!!!!!         نیلوفر کلافه گفت:   صابون کوسه      نیلوفر: باید هرچی زود تر آتش افراز و پیدا کنیم. درسته الان آزار این روح ها واسمون مث کل کل و سرکر گذاشتن باشه ولی بالاخره که چی؟ اینام آزاراشون شدت پیدا میکنه.         سپهر: موافقم. دقت کردین بیش تر آزاراشون روی آینازِ؟         ـ ینی چی؟ ینی من هدف اونا؟ ینی میخوان و من و اذیت کنن؟ چرا؟         سپهر: نمیدونم ولی یه باز آیینه ی اتاقت و شکُندن دیشبم از تو اتاق تو یه سیگنالایی بهم میرسید انگار یه نفر داشت تو اتاقت راه میرفت.و اما حالا که گلسینت تو اتاق نیلو پیدا شده!         ـ  صابون کوسه کی سیگنالا بهت...         خودش منظورم و فهمید و گفت:         سپهر: هم زمانی که از بالا صدا دویدن اومد هم ساعتای 2یا2ونیم صبح!         ـ اون وخ تو مشکوک نشدی؟ اصلا چرا همون دیشب نگفتی؟         سپهر: آخه فکر کردم خودتی.         رو ص ندلی نشستم سرم و بین دستام گرفتم:         ـ آخه چرا؟ چرا من؟ مگه منِ خر چی دارم؟ چرا من باید هدفشون باشم؟         نیلو: همون طور که دیشب سحر گفت تو از ما دوتا قوی تر...         بلند شدم با صدای بلندی گفتم:         ـ چرا حرف مفت صابون کوسه میزنی؟ کجا من از شما دوتا قوی تر؟هااا؟ من فقط س       دِ لامصب انقدر اعصاب م     هامون اومد ون و گوهی نکن و اون و درست بذار.         سپهر غرغر کنان گفت:         سپهر: خفه شو بابا، وای آیناز تو همهی اینا رو واسه یه سفر تقریبا کاری میخوای بیاری؟         ـ آرهههه.... وای الهی خودم سنگ قبرتو و سفارش بدم...وای، وای سپهر گیتارم دِ گیتارم افتاد الاغ.         سپهر گتارم که در حال افتادن بود و گرفت و درست گذاشت. چنتا نفس عمیق کشید و برگشت سمتم. یا ننه خدایا این و باش فروشگاه اینترنتی صابون کوسه | خرید اینترنتی صابون کوسه جنوب باز چشماش بنفش شده.         سپهر: ببین منو، آیناز جان خفـ بگیر من خودم درستش میکنم.         قیافم و مظلوم کردم و گفتم:         ـ باشه بابا، فقط میخواستم کمکت کرده باشم.         سپهر لبخند کجی زد و برگشت و از دوباره وسایل تو ونی که آورده بد گذاشت:         سپهر: برو بابا تو فقط رو مخمی و در ضمن تو با این چشما منظلوم نمیشی.         ـ ایش... خودت رو مخی.من رفتم کمک نیلو.         سپهر: مممممنون بدو برو و مارو با رفتنت خوش حال کن.!     صابون کوسه    ـ لیاقت نداری در محول من باشی.         سپهر: میخوام صد سال سیاه نداشته باشم.         ـ نترس، تو اصلا لایقش نیستی و نخواهی داشت.         سپهر: برووووو.         ـ باااشههه.         با خنده رفتم تو خونه، از صبح که بیدار شده بودیم در حال جمع کردن وسایلیم؛ البته نیم ساعتیم میشد که با سپهر داشتیم تو وَنی که آورده بود میذاشتیم. از دیشب میدونستم که میخواد ون بیادره ولی برا این که نخوره تو ذوقش به بقیه نگفتم.         رفتم تو آشپز خونه. بین ما فقط دسپخت سحر از همه صابون کوسه بهتر بود.خخخ ینی نتهایت کت بانو بودن.         ـ به به، سحر خانومی.شطوری؟         سحر در حالی که داشت غذا درست میکرد که فکر کنم قرمه سبزی باشه گفت:         سحر: علیک آیناز خانومی! خوبم تو خوکی؟ابقم بیشتره.خودتونم خوب میدونی که خاک خیلی از باد قوی تر پس این اراجیف چیه میگین؟         نیلوفر: ما فقط داریم حد میزنیم.         سپهر: اصلا از کجا معلوم اونا ی دیشب همون روها باشن؟         ـ ینی چی؟ ما الان فقط با اون روح ها در اوفتادیم.         ـ« نه فقط با اون روح ها»         واای صابون کوسه باز این خرمگس محله اومد. اوووف الان فقط همین کم داشتم. به خدا میزنم ناکارش میکنم اون وخ چه جوری جواب استاد بدم؟ خدایا خودت کنم کم.         نیلوفر: منظورت چیه؟ا             بعد زد زیر خنده.         ـ کووووووفت، دختره ی بی ادب.         ـ« یکی باید به خودت بگو.»         برگشتم سمت سپهر که اومد تو آشپز خونه و رفت سمت یخچال یه لیوان آب کامل کوفت کرد:         ـ گمشو بابا. من به این با شخصیتی.         سپهر: کو؟ چرا با ما با شخصیت برخورد نمیکنی؟         ـ چون لیاقتش و نداری.    ست کامل خیاطی 210 تکه     سپهر: تو امروز چه گیری دادی به لایق بودن یا نبودن من.         نیش خندی زدم.:         ـ آخه امروز دارم چیزایی که لایق نیستی رو کشف میکنم و به رخت میکشم.         سپهر در حالی که چشماش بنف جلوی من ایستاد و به اُپن تکیه داد!!!         هامون: پاراتیس و فراموش نگنید.         باز با صدای بلندی گفتم:         ـ من بازم میگم نمیدونم چرا این پاراتیسِ با ما مشکل داره.   بی انتهاترین جاده دنیا      هامون: چرا داد میزنی؟ منم نمیدونم.!!!! استادم نمیدون!! هیچکی هیچی نمیدونه! تنها کسی که شاید بتونه بفهمه نیلوفرِ.

  • محمد حسینی