دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اس ام اس تیکه دار» ثبت شده است

جوک های شاخ و خنده دار فیسبوکی

اس ام اس ها و جوک های جالب و بمب خنده

اس ام اس ها و جوک های جالب و بمب خنده , اس ام اس بمب خنده , جوک بمب خنده

جوک و اس ام اس خنده دار

joke

پسره استایلش مثل فرغونیه که ازطبقه 12 ام افتاده

اونوقت واسه بی شوهری جک میگه!

خب کلنگ ، اگر قراره تو شوهر باشی

که دختره وبا بگیره زندگیش قشنگتره!

جوک و اس ام اس خنده دار

joke

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻗﻄﻌﺎﺕ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﯿﺲ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﮔﻔﺖ :

ﺍﺳﺘﺎﺩ ! ﻭﯾﻨﺪﻭﺯﺵ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﺮﺩ :|

جوک و اس ام اس خنده دار

joke

دست بهم بزنی جیغ میزنم

.

.

.

چیزی نیست ، جزوه درسیمه یه ذره غریبی میکنه !

جوک و اس ام اس خنده دار

joke

ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻯ ﺷﻤﺎﻡ ﻳﻪ ﻛﻴﻒ ﻗﺪﻳﻤﻰ ﻭ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻫﺴﺖ

ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻯ ﻣﺪﺍﺭﻙ ﻣﻬﻢ ﻭ ﺳﻨﺪﺍ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﻣﻴﺬﺍﺭﻳﻦ؟!

ﻻﻣﺼﺐ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮﻩ !

joke
  • محمد حسینی

اس ام اس جدید 2015

sms jadid

مدت هاست که در  را نیمه باز گذاشته ام

نه تو میایی ، نه خیالت می رود …

اس ام اس جدید 2015

sms jadid

انصاف نبود

رفتنت با خودت باشد

فراموش کردنت با من …

اس ام اس جدید 2015

sms jadid

هرگاه می خواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی

هرگز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند

فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست

برای پاک کردن اشک های تو می آید …

اس ام اس جدید 2015

خواند.دستش را زیر تختش برد و جعبه را بیرون کشید.ان را باز کرد و دفترچه را برداشت و شروع به خواندن کرد.عجیب بود.صفحه ی 41 و 42 پاره شده بود.این را از تکه کاغذی که بسیار کوچک بود و هنگام کنده شدن به جا مانده بود فهمید.اما باز هم ما ناراحت عینک طرح اپل بوده.و به خواندن ادامه داد.صفحه ی بعد دستخط نویسنده تعریفی نداشت!انگار از خواب بلند شده بود.معلوم بود خودکاری که دستش بود هم جوهر بدی داشت و مثل خودکار روانی که با ان صفحه های قبل را نوشته بود نبود!ص44:سه روزه توی بیمارس تان گرین کرس بستری شدم.دارو های رولینک قاپید.لینک قلبش فرو ریخت و به سمتش حمله کرد تا دفترچه را بگیرد.مارک مانند صلیبی ایستاد.با یک دست صورت لینک را احاطه میکرد و با دست دیگر دفترچه را گرفته بود و تظاهر به خواندن ان میکرد.چتری زرد لینک روی صورتش ریخته بود و جلوی دیدش را میگرفت.تحمل لینک تمام شد و با پاشنه اش به زیر پای مارک زد و تعادلش را بهم زد.با ازاد شدن صورتش به سمت دفترچه رفت اما مارک جاخالی داد و پای لینک به پایش گیر کرد و به سمت پشتی طبی باراد پنجره پرتاب شد.مارک که دستپاچه شده بود با همان دستی که دفترچه را در دست داشت یقه ی لینک را گرفت و او را عقب کشید.دفترچه از کنار چشم لینک پرت شد و از پنجره به بیرون افتاد.هر دو مات و مبهوت به پنجره نگاه میکردند.لینک یقه اش را باتکانی کوچک ازاد کرد و به سمت پنجره رفت.لبه ی پنجره را گرفبه خواندن ادامه داد. خونوادم تصمیم دارن من رو به یک دیوونه خونه ببرن.داییم به نمایندگی خونواده بهم گفت.اگه من برم چه بلایی سر خواهرم میاد؟اگه از کسی کمک بخواد کسی حرفش رو باور نمیکنه!اون پیرززن چی؟چیکار کنم؟لینک با خود گفت:-چقدر کوتاه!حتمی کشید و ان دو را تماشا می کرد.پشت شیشه همه چیز کمی کدرتر بود.انگار او هم میخواست بازی کند اما جلوی خودش را میگرفت.دیسک نارنجی رنگ توسط مارک پرت شد عینک خلبانی شیشه آبی اما سگ با پرشی زیبا ان را گرفت و لینک شروع بت و از ان دولا شد و پایین را نگاه کرد.مارک هم به پایین نگاه کرد.در ان هوای تاریک چیزی معلوم نبود...هیچ چیز... .-چه خبره؟مکس بخاطر سروصدا سراسیمه به سمت اتاق امده بود.بلوز یقه اسکی قهوه ای رنگی به تن داشت که زمان استراحت ان را میپوشید و کتاب میخواند.قیافه اش گرفته بود و همچنان منتظر جواب بود.مارک که به او نگاه میکرد جواب داد:-متاسفم راستش...من یه چیزی رو پرت کردم پایین...مکس نفس عمیقی کشید.به لینک که هنوز بیرون را جست وجو میکرد نگاه کرد:-شکستنی بود؟لینک با ترس و لرز به پایین نگاه میکرد.انگار چیز عزیزی را داشت از دست میداد.به خود امد و به سمت در رفت:-من باید برم پایین.مکس در حالی که خود را از در کنار میکشید گفت:-الان که نمیتونی قالب میوه pop chef پیداش کنی!هی لینک!و مارک به دنبال لینک بیرون رفت. مکس دزدکی از پنجره سرک دی وارد خانه شد و بدن مکس را لرزاند.به اسمان نگاهی انداخت.هوا داشت تاریک می شد و به رنگ ابی پر رنگ در امده بود.ابر های سفید در این هوا خود را بهتر نمایان میکردند.مکس رویش را به سمت مارک و لینک برگرداند و ان ها را صدا کرد:-دیگه بسه.هردوتاتون عرق کردین.غذا هم اماده شده!بیاین تو.مارک به سمت صدا برگشت و گفت:-باشه!الان میایم.لینک هم در حالی که نفس نفس میزد سرتکان داد و پشت سر مارک به سمت در رفت.مارک پرسید:-مکس اشپزی میکنه؟لینک پوزخندی میزند:-نه...فقط بلده با ماکروفر کار کنه!***شام تمام شد و سفره با کمک همه ی انها جمع شد.در هنگام شام بی میلی و سکوتی بر لینک حکمفرما بود.او در بند کفش نئون افکاری جدید سیر میکرد.به فکر دفترچه بود.در دفترچه درمورد یک انگشتر نقره ای نوشته شده بود.بعد به عکس فکر کرد.چهره ی محزون ان پسر... .وقتی شام تمام شد خودش را از ان افکار دور کرد و به حیاط رفت تا کمی پیش باگزی باشد اما منصرف شد و به سمت پله ها رفت.مکس و مارک داشتند شترنج بازی می کردند.لینک وقتی داخل شد به ان دو نگاهی انداخت و نیش خندی زد.یاد پیرمرد های پارک داخل افتاد.همچنین صورت درهم کشیده ی مارک که نشان میداد دارد می بازد.از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.از تلسکوپ نگاهی به دره ها انداخت.یعنی در ان دره بطری های شیشه ای پنهان شده بودند؟تلسکوپ را پایین تر اورد و ساختمان های بلندی که در اسمان سورمه ای مشکی به نظر میرسیدند و مکعب های زردی که پنچره ساعت دیواری طرح دلسا های خانه هایی بودند که چراغشان روشن بود را نگاه کرد.از دید زدن شهر دست کشید و خودش را روی تخت انداخت و دستانش را زیر سرش برد.دلش میخواست ادامه ی دفترچه را به خندیدن کرد.مارک چیزی زیر لب گفت و به دنبال ان سگ تندرو دوید. ساعت دیواری طرح کیان بعد از اینکه مارک موفق به گرفتن دیسک شد خودش را صاف کرد و اب دهانش را درحالی که نفس نفس میزد قورت داد.بعد دیسک را با تمام قدرتش پرت کرد.اما دیسک با ضربه ای شدید به دماغ لینک خورد و او در حالی که دماغش را گرفته بود روی زمین افتاد و فریاد خفه ای زد.مکس لحظه ای نگران شد اما بعد از اینکه دید او با انرژی تمام دیسک را در دست گرفت و بلند شد خیالش راحت شد.مارک هم نفس عمیقی کشید و بازی ادامه پیدا کرد.مکس که همچنان داشت ان ها را تماشا میکرد از کنار ساعت دیواری طرح بلور پنجره ی اشپزخانه به سمت اتاق نشیمن حرکت کرد.صدای زنگ فر بلند شد.مکس در حالی که پشتش به اشپزخانه بود گردنش را چرخاند و به فر نگاه کرد.فر خاموش شده بود و غذا حاضر.پس به سمت در خروجی رفت.در را باز کرد و باد سرانگردان حتی نمیذارن فکر کنم.از خونه بی خبرم...نمیتونم خیلی بنویسم...لینک کوتاهی نوشته و بد خطی اش را تاثیر قرص های روانگردان دانست.صفحه ی بعد با همان دست خط خوب و خودکار رواننویس قدیمی نوشته شده بود.ص45:داییم من رو با ساعت دیواری طرح آیسان یه وکالت نامه از بیمارستان بیرون اورد.میگفت فهمیده که من حقیقت رو میگم.بعد از پنج روز بالاخره بیرون اومدم.ولی وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده.مادرم در رو روی خودش قفل کرده بود.وقتی در رو باز کردم فهمیدم خودکشی کرده.بازم ساعت دیواری طرح ارمغان همه من رو مقصر دونستند.شاید حق دارند.خواهرم بعد از مدت ها حرف زد.اون با من حرف زد!بهم گفت چی دیده.میگفت بازوش رو سوزونده.اگر یه روح معمولی بود پس چجوری بازوش رو سوزونده بود!؟باید اون رو نجات بدم.اول باید اون پیرزن رو دست به سر کنم.رفتارهاش...رفتارهاش دارن وحشیانه میشن!اون خاطرات خوبی که از بچگی ازش داشتم هم داره از بین میره.این رو خوب میدونم که کاری برای نمیتونم انجام بدم.گاهی اوقات بدنم عین روح میشه!گاهی اوقات نمیتونم خودم رو توی اینه ببینم.اما هنوز خیلی ها زندن!لینک با لحن تمسخر امیزی گفت:-اره قهرمان.تو میتونی!ناگهان در باز شد و مارک با صورتی اخمو پایین پای لینک مینشیند.لینک نگاهی به او می اندازد و میگوید:-تو دیگه چته؟مارک قیافه ی جدی گرفت و به او رو کرد:-فکر میکردی بابات شترنجش اینقدر خوب باشه که منو ببره؟لینک در حالی که به مارک خیره شده بود اخم هایش را درهم کشید و با دهان بسته اهی کشید:-بابام شترنجش خوب بود...اما اگه منظورت مکسه بهتره بگم اون کارش خوب نیست.تو خیلی احمقی...-چی؟من؟من شترنجم خیلی...اون چیه؟و دفترچه را از دست

sms jadid

  • محمد حسینی

اس ام اس های عاشقانه جدید

اس ام اس های عاشقانه جدید و خفن

مینویسم خاطرات با اشک و آه

در شبی غمگین و تاریک و سیاه

مینویسم خاطرات از روی درد

تا بدانی دوریت با من چه کرد

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

شغل خوبی دارم

آدم می کنم تحویل دیگری می دهم

صد درصد تضمینی …
کوک پرسیدم:     ـ ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟     لبخندش محو شد:     ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟     جدی گفتم:     ـ می گی؟     ـ البته.     با صدا لرزون پرسیدم:     ـ اون کیه؟     لبخند خبیثی شد:     ـ معشوقت.     داد زدم:     ـ چــــی؟ پدرام؟        بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم.     ـ« سلام... نیلوفر.»     پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن!     ـ با من چی کار داری؟     رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا...     پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم!     پوزخندی زدم:     ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟     اخمی کرد و گفت:     ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم.     با پرخاش گفتم:     ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی.     به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم:     ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.»     بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه.     ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟     رفت و کنار پارا نشست:     آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی.     داد زدم:     ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟     یهو یککه هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  پایه عکاسی مونوپاد   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .DNAـ     ـ مال کیه؟     ـ سواد داری؟ مال تو.     اخم کردم:     ـ این جا چی کار میکنه؟     پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم.     ـ من با تو ندارم.     پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت.     اخم کردم و آروم گفتم:     ـ کی؟     لبخندی زد:     ـ پدرام....     ـ درباره اون چی میخوای بگی؟     بی توجه به سئوالم گفت:     ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟     ـ نه.     لبخندش پر رنگ تر شد:     ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟   هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه      نیلو....   دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم  دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این که عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد.     یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت:     ـ سلام.     چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم:     ـ تو کی هستی؟     برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود:   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان...     چشمام گرد تر شد:     ـ من و از کجا میشناسی؟     ـ من از بدو تولدت میشناسمت.     با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س   چشمام گرد شد:     ـ اون می دونه آتش افرازِ؟     ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده.     ـ چرا تایتان به ما نگفت؟     پوزخند زد:     ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه..     ـ اون یارو مارو میشناسه؟     خندید:     ـ آره چه جورم.     مشی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون:     پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری.     سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس...     ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟     مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟     ـ« تو این جا چی کار میکنی؟»     جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم:     ـ این چیه؟     پوزخندی زد:       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو***   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      قسمت بیست و ششم...پدرام...     مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد:     ـ پارا و نیلوفر کجان؟     دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد:     ـ الان باید جواب بدم؟     تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم:     ـ الان میخوای جواب ندی؟     با ترس گفت:     ـ تو کی هستی؟     ـ فضولی؟     سپهر و آیناز هم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد:  اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن:     ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی..     به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:     ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار...     بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم.     بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو.     نیلو: سلام  پایه عکاسی مونوپاد  چطوری؟     ـ خوب.. دستت چطوره؟     به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت:     ـ هی بد نی.     دستم و انداختم دور شونش:     کی... اونم به تو.     سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم..     با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم:     پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت.     با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد:     ـ میدونم زندس.     دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم:     ـ چی؟     ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد.     ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم.     چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت:     ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای.     مث جت از جام پریدم:     ـ چی؟ چه پیوندی؟     لبخند کجی زد:     ـ برو غذات بخورد...     اخم کردم:   13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نمیخوام...     ـ باشه..     در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... ـ ایشالا زود خوب میشی..     رفتیم تو که نیلو نگران گفت:     ـ پدرام..     ـ جون؟؟     لبخند پر استرسی زد و گفت:     ـ سپهرم هست..     به استرسش خندیدم و گفتم:     ـ خو که چی؟     اخمی کرد و آروم زد به شکمم:     ـ دیوونه اون گیرت بیاره زندت نمیذاره..     چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد:     سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی.     به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش:     ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟!     به هر دومون اشاره کرد و گفت:     ـ مثی که تو بهتری!!     ـ شک داشتی؟     ـ آره...     ـ دیگه نداشته باش...     سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب:     ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم.      رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت:      ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟      چشمام گرد شد و گفتم:      ـ چــی؟      با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟      خودم سریع جواب دادم: البته..      رو به سپهر گفتم:      ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو.      به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم.      آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر:      ـ سپی یاد بگیر..      سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟      آیناز یکی دیگه زد:      ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت.      سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت:      ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا.      آیناز کمی فکر کرد و گفت:      ـ واقعا؟      سپهر با لحن مسخره ای گفت:      ـ نه الکا"... گوسپند.      آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط      من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ...       حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم...  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh   سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست.     پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:     سپهر: نشنیدم.     پسره خندید:     ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید.     سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت:     سپهر: میگی...     سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد:     ـ می گی یا نه؟؟؟؟!     سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت:     ـ گمشو بابا.     سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت:     ـ بریم سپهر بسه.     خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست.     خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت:     ـ به چی میخندی؟     در کمال پرویی جواب دادم:     ـ چی نهنگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:     ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو..     تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت:     ـ پدرام... شنیدم دوستش داری.     ـ برو به درک...     پوزخندی زد:     اندازه فونت پیش فرض      زدم زیر خنده:     ـ امر دیگه ای....؟     پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت:     ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن.     کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشیدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد..     پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟     ـ خفه شو!!!     با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم:     ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی...     بغض کردم:     ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟     بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد:     ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود.     اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم...     ********     قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام....     طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق.     بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده....     چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966   پایه عکاسی مونوپاد   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سلام.....     متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم...     اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن.     راستی سن هاتونم وارد کنید..      یه خلاصه از بخش دوم میگن:     آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما....     داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه.     امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید.     اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه....      با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه.     با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه.     آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد..     با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد:     ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع.     نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کناره های تخت.     به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ:     ـ این جا چه خبره؟     پارا لبخند شد و با ذوق فت:     ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟     با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد:     ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه.     نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از این احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست..     یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد...     تنفر پدرم ازم....     مردن مادرم....     دروغ های نیما....     مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام...     آزار های پارا....     نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من.....     افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش.....   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی  میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...:     ـ یادت نره عنصر من قوی تره.     سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه.     سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض      چشمکی زدم بهش:     ـ تو دهات شما آتیش سرده؟     اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت:     ـ بسه... بیاید بریم..     آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم:     ـ نــــه.... پدرااااااااااام.     *****     نیلو....     اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده:     ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ.     جدی گفت:     ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه.     نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم:     ـ تو میدونی؟     لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من صدای پارا صی اومد:     ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟     ـ به تو چه؟     عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... خوش حال بلند شدم که پارا گفت:     ـ بیا دستای من و باز کن.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas  نگفت؟ وای نه....     همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م   1,966  مردونگی   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟     با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد..     درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم.     متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم.     یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت:     ـ نیلوفر فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. وگرنه دهنت و چسب میزنم.     با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم.     با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم:     ـ میخوای چی کار کنی؟     پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم:     ـ نــــه.... پدرااااام.....     ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام:     ـ داری چی کار می کنی؟     پارا دستور داد:     ـ همین الان بگیریدشون.     نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم:     ـ مرسی نشونه گیری.     اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ...     پارا رو به بابام به پرخاش گفت:     ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی دیگه بیار.     بابا رفت بچه ها و گفت:     ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ..     پارا داد زد:     ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان...     بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن.    

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

به نظر من همون طور که واسه خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی اسم گذاشتند

باید برای جو گرفتگی بعضی از دوستانم هم یه اسمی میذاشتن!

  • محمد حسینی

خودم پراندمت نازنین!

وقتی با حرف هایم بهت بال دادم

حالا رنگ آسمانه ای دیگر را به رخم من می کشی؟

  • محمد حسینی