دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

شیوانا | داستان شیوانا | داستان کوتاه تمام لذت دنیا

داستان کوتاه تمام لذت دنیا | داستان های استاد شیوانا

در یکی از روزها شیوانا پیر معرفت از روستایی می گذشت که به دو کشاورز بر خورد می کند. هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد.

شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

کشاورز می گوید : می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است.

شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر همین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری

رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم !

شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سال ها می گذرد روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم و حشمی دارم چنین و چنان

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست

خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه

او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لایعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذت های بی ارزش این دنیاست.

شیوانا | داستان شیوانا | داستان کوتاه تمام لذت دنیا

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۵۵
  • محمد حسینی

داستان کوتاه آن یک نفر | داستان های شیوانا استاد معرفت,داستان شیوانا آن یک نفر

در روزی از روزهای سر و سوزناک زمستان شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا در حرکت بود. در کنار جاده تجمعی دید و وقتی نزدیک شد.

دید مردی زخمی روی زمین است و دیگران فقط نظاره می کنند و به او کمک نمی کنند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید: چرا به این مرد زخمی و درمانده کمک نمی کنید؟

جمعیت گفتند : طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟

داستان کوتاه آن یک نفر

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.

شیوانا حدود یک ماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد.

جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟

شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد : خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟

داستان های شیوانا ، داستان کوتاه آن یک نفر

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۲۶
  • محمد حسینی

داستان ، داستان کوتاه ، ایمان کوهنورد به خدا

داستان کوتاه زیبا و آموزنده ایمان کوهنورد به خدا ,داستان ایمان کوهنورد به خدا

کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.

به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.

در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!

- آیا به من ایمان داری؟

کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع.

گفت: خدایا نمی‌توانم.

- آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت

داستان ایمان کوهنورد به خدا

داستان ، داستان کوتاه ، ایمان کوهنورد به خدا

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۲
  • محمد حسینی

داستان ضرب المثل ها ، ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه

حکایت داستان و ریشه ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه

در روزگار قدیم ، جز چارپایان وسیله ای برای سفر کردن وجود نداشت و راه ها پر از خطر بود. مردم به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند.

یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند.

زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند.

یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»

دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند.

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!»

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.»

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.»

رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»

مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش  خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»

آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.»

دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.»

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.
قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.»

آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»

مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟»

بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.»

و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.»

مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه ، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند.

از آن به بعد، وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، این مثل را به کار می بردند.

داستان ضرب المثل ها ، ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۲۶
  • محمد حسینی

داستان کوتاه جالب و جدید

داستان کوتاه خدایا شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید

او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت.

باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید : شماها چکار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.

با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است.

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر

داستان کوتاه خدایا شکر

  • محمد حسینی

داستان کوتاه و پند آموز پاسخ آهنگر با ایمان

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند

سال‌ها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری

در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :

واقعا که عجبا.

درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده

نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد

سرانجام در سکوت ، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود :

  • محمد حسینی
داستان کوتاه سیرک

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی...

در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

رو پله ها ایستادم و همه ی کله ها به طرف هال که با سه پله از پذیرایی جدا میشد برگشت منم از دوباره با لحن لوسی گفتم: نه دستتون درد نکه ما مزاحم نمیشیم.! پریماه جون: نه مزاحم چیه شما مراحمید.     اینبار سپهر گفت:     سپهر: شما لطف دارید کرم موبر رینبو  اما آقای مهراد به ما یه ماموریت دادن که باید از شهر خارج شیم. ای درد و بلام دو دستی فرق سرت سپی جان. باز این نقشه داره و به ما نگفته.     پریماه جون: اِ چه بد، حالا ایشالا تو یه مقعیت دیگه حتما بیاید.     ـ بله حتما.     پریماه جون رو به پدرام گفت:     پرماه جون: خوب عمه جان پدرام تو بیای ها.      رام و به استاد معرفی میکنیم هر چند خودش بهتر از ما میشناسه و اینا، و اما این که اون جا باید با پدرام کار کنیم. نمیدونم چرا ولی هامون بهم گفت پاراتیس بنا به دلایلی مجهول این سری  کرم موبر رینبو  خیلی با ما لج افتاده و باید حواسمون به اطرافیانمون باشه. مخصوصا به پدرام که باهاش معامل هم داره!     ـ هووم! باشه ولی یه چیزی بهتر نیس اول دنبال یه راهی واسه به دست آوردن حافظه ی من بکنید و بفهمیم که چرا این پاراتیس انقدر با ما لجِ؟     پدرام: من طبق تحقیقاتی که کردم و یه چیزاییم از هامون پرسیدم متوجه شدم که تمام افرادی که حافظشون و از دست میدن در واقع از دست ندادن و فراموشش کردن فقط و اون خاطرات در ضمیر ناخداگاهتون هستش.     آیناز: ینی باید یه  کرم موبر رینبو   کاری کنیم بتونه ضمیر ناخداگاهشو.....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,05,393 نوشته ها     761 میانگین پست در روز     3.59 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,959     تشکر شده 3,858 در 553 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام: نه باید یه کاری کنیم که اون قسمت از حافظشو که فراموش کرده به یاد بیاره.     ـ خوب شما ایده ای داری؟     لبخند خبیثی زد و گفت:     پدرام: دارم روش کار میکنم.     سپهر: خوب پس تا اون موقعـ   کرم موبر رینبو  دیوااانه نگا چه پاهات قرمز شده؟ مگه مرض داری اینا رو میپوشی؟     آیناز نیش خندی زد.:     آیناز: خو چی کار کنم؟ دوووست میدارم.     سری از روی تاسف تکون دادم به پدرام و آرش و بهراد که رو مبل سه نفره کنار هم نشسته بودن کردم. یهو پدرام پرسید:     پدرام: خووووب، قضیه این سفر چیه؟     آیناز جواب داد:     آیناز: ما باید کارمون و برای پیدا کردن آتش افراز شروع کنیم!     آرش: خو نمیشه تو همین شهر باشه؟     سپهر: نخیر، آیناز خیلی خبیثی چرا مخی که شما کار میکنی رو این موضوع خردکن رشته ای میوه و سبزیجات  ؛ باید ما تورو آماده کنیم.     بهراد: منظورت چیه آماده کنی؟     به جای سپهر آیناز جواب داد:     آیناز:همون طور که شب اول گفتیم.     پدرام با صدایی که خوش حالی تش موج میزد گفت:     پدرام: آوزشای رزمی؟     آیناز به خوشحالیش پوزخندی زد و با خباثت گفت:     آیناز: نه ینی آره ولی اون اصلیه نیس.     پدرام مث بادکنک خالی شد:     پدرام: پس اصلیاش چیه؟     سپهر و آیناز: بماند!!!     وای نه باز این دوتا خبیث شدن نقشه کشیدن.     ـ پدرام فاتحه ات و بخون که این دوتا نقشه ها مانتو پاییزه پانیذ دارن برات!     پدرام: بچه ها خوبی بدی دیدین.... خوب دیدن که دیدن به ماچه ولی کلا حلالم کنین که به دست دوتا نیمه جن پر پر شدم.     آیناز با لحن لوسی که انگار داره با بچه حرف میزنه گفت:     آیناز: آخی ی ی ی، کوشورو چقدر درد ناک میحرفی ی ی ی!     پدرام: رو به رو شدن با دوتا نیمه جن خبیث دردناک تر ایناس.     سپهر: همچین میگه نیمه جن انگار ماها اولیاییم که دیده.     پدرام: خو اولیاین دیگه!     ـ پس هامون چیه؟     پدرا با تعجب پرسید:     پدرام: هامون؟     آیناز: نَ پَ همون.   بند کفش نورانی نئون  پدرام اخمی کرد:     پدرام: منظورت از «پس هامون چیه»چیه؟     آیناز: هامونم مث من پدرش جن و مادرش نیمه جنه.ینی یه رگه ی انسانی داره.     پدرام: ننننه!     آیناز: ارهههه!     پدرام: ننننه!     سپهر: آرهههه!     پدرام: نننننه!     ـ نه و نردبون، نه و نعلبکی، نه و نگمه. دِ تمومش کن دیگه.     پدرام: باش باو چرا میزنی؟ ولی خدایی؟     آیناز: پَ نَ پَ سر کاری. دِ خودت مگه نگفتی مادر هامون شیرت داده؟     پدرام: چرا خو که چی؟     سحر: اوف تو با این مخت چه جوری وکیل شدی؟ ینی این کرم موبر رینبو که آمیتیس خانوم یه رگه ی انسانی داره که تونسته به تو شیر بده دیگه.     پدرام: آآآهااااا! پس بگو.     سحر: پس گفتم!     ـ ول کنید بابا! خوب کی ره میوفتیم واسه سفرمون؟     آیناز و سپهر: فردا.     بعد آیناز با شیطنت به سپهر و سپهر با خشم به آیناز نگاه کرد!     ـ با چی میریم؟     ابه جای پدرام آیناز گفت:     آیناز: اِ پریماه جون آقاپدرام و آقابهرادم همراه ما باید بیان به شرکت آقای مهراد!!!     پریماه جون و پدی و بهی و آرش تعبت کردن خففففففن!     پریماه جون: خوب پس باشه تو موقعیتی کرم موبر رینبو که سرتون خلوط باشه همه رو با هم دعوت میکنم.     پیروز خان: خوب، دستتون درد نکنه ما دیگه رف زحمت میکنیم.     همه بلند شدن و بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن که من از بس ازش متنفرم با زور گذروندمش رفتن؛ البته آرش و بهراد و پدرام و بهار نرفتن!     با آیناز خودمون و رو کاناپه ها انداختیم، آینازم سریع کفشای پاشنه بلندش و در آورد.     ین دفعه هر دوسکوت کردن، ولی یهو سپهر از رو مبلی که نشسته بود 23 در ساعت ساعت : 18:40       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز  کرم موبر رینبو  بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید.     رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *کرم موبر رینبو , afsoongar.pkd , Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , yada , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول   1393,05,23, ساعت : 18:28 Top | #52 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1پرید سمت ما و چشمای آیناز و گرفت:     سپهر: به جانِ خودت اگه باز مخم و بخونی طوری پرتت میکنم هوا که با برف سال دیگه بیای.     آیناز خندید و دستای سپهر و از رو چشماش برداشت!     آیناز: خیل خوب بابا!     سپهر رو به جمع که با تعجب بهشون نگاه میکردن گفت:     سپهر: اون  داستانک نامه ای به خدا  با من.     ـ من از تو میپرسم تو به بقیه جواب میدی؟     سپهر نیش خندی زد و با چشمایی شیطون رو بهم گفت:     سپهر: شرمنده سرکار خانوم. اون با من.     کوسن و به سمتش پرت کردم از جام بلند شدم به سمت پله ها رفتم:     ـ برو گمشو به تو نمیاد رسمی بحرفی. برو بَچ به قول آنی     سپهر: به قول آنی و کووووووفت.     ـ تو دلت.     من و باز خوندی؟     آیناز نیش خندی زد:     آیناز: هویجوری! راستی هفته ی دیگه عیده کارای مرخصی این یه هفته هم با نیلوفر که از باباش بگیره.     پوزخندی زدم. همه عید و کنار خانوادهاشونم اون وخ ما با بربچمون میریم دَ دَر!     ـ باشه، فقط یه چیز منم نمیدونم قضیه این سفر چیه خوب توضیح بدین دیگه.     سپهر: خوب ما میریم بابل...     حرفش و بریدم و پریدم هوا: ـ یووووهوووو آخ جونم میریم جایی که دریا داشته باشه.     خیلی خوش حال بودم آخه منِ بد بخت فقط وقتی میتونم از قدرتم زیاد استفاده کنم که کنار دریا باشم حالا هم که داریم میریم دریا.!     سپهر: لال شو لطفا، رفتیم اون جا حق زور گویی نداری. ـ گمشووووو، اون جا دیگه نمیتونین به من زور بگین باید تلافی کنم.     سپهر: حالا هر چی لطفا خفه خون بگیر تا بنالم. ما میریم اون جا پد به سمتشون برگشتم.     ـ اینم به خاطر تو. شبِ همتون خوش دوستان.     سپهر: به قول آنی عشقشی.!     ـ به قول آنی و کوووووفت.     دیگه بهش و جوابش دقت نکردم و خسته بعد تعویض لباس و مسواک به تختم پناه آوردم!


  • محمد حسینی