دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

عکس های جدید امیر جعفری در ارمنستان

امیر جعفری بازیگر خوب کشورمان در حال حاضر در کشور ارمنستان است

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

چی به تو میرسه؟!

حال بهم زن ترین جمله حین دیدن فوتبال !

---------------------------------------------------------------------------------

یادش بخیر قبلنا جنسیت جوونها دو دسته بود :

۱-دختر خانوما ، ۲-آقا پسرا

الان باید یک دسته دیگه هم اضافه کنیم :

۳-پسر خانوما !

این دسته سوم جدیدا خیلی بیشتر از اون دو دسته قبل شدن !

---------------------------------------------------------------------------------

ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻠﭙﺮﯼ ﺟﻮﻥ ﺁﺭﻣﯿﻦ ﻧﺼﺮﺗﯽ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩم

ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻌﻨﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﻔﺮﺳﺖ

ﮐﺴﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﺩﺍﺭﻩ ﻗﺮﺽ ﺑﺪﻩ؟ ﻭﺟﻬﻪ ﯼ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ …!!

ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﻠﯿﻪ :|

---------------------------------------------------------------------------------

ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ

ﺻﻴﻐﻪ ﻋﻘﺪﻭﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ !

ﻫﻴﭽﻰ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﻳﻨﻮﺭﺻﺪﺍﻯ ﺟﻴﻐ ﻮ ﻫﻮﺭﺍﻩ ﺩﻩ ﭘﻮﻧﺰﻩ ﻧﻔﺮﻣﻴﻮﻣﺪ !

ﺍﺻﻦ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪﺍﻳﻦ ﻛﻤﺒﻮﺩﺷﻮﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻴﻜﻨﻪ !

ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﮕﻢ ﺩﺭﺟﺮﻳﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﻦ

ترفند ﺟﺪﻳﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﺱ

ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻴﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﻳﻦ !

اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست!     اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟)      تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari)      خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟     یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد.     ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد.     -نه این طور نیست...     مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا.     صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت:     -از مکس بگو.     او جواب داد:     -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه!     دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید.     ***     وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟     -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه.     -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی!     -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن...     -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟     -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده!     -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟     -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت!     -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟     لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت:     -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم.     -بهش حسودیت میشه؟     لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت:     نه...     دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد:     -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین.     ***     ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی  دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود.     ***     اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم:     -میرم یه سرری به حیاط بزنم.     مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی     -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟     وقتی درو باز می کردم گفتم:     -بعدا مامان.     و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم.     -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟     سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت:     -اممم...حالت خوبه؟     با قیافه ای اخمو گفتم:     -اره خوبم.     -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟     -لیز خوردم.     -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد!     این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لباسم رو تازه شسته بودم.گفتم:     -ب...بارون؟     به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم:     -نه نه...اخه چرا!؟     مکس همون طور که نگام می کرد.گفت:     -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی.     -نمیشه.     -چرا؟     -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه.     با نگاهی متعجب گفت:     -اه که این طور...خب بعدا میشوریش.     بهش با عصبانیت نگاه کردم :     -با من چیکار داری؟     -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه.     در حالی که به سمت خونه میرفت گفت:     -حالا بیا بریم.     نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت:     -نمیخوای بیای؟     -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری...     بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم:     -عجب جهنمی!     مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت:     -فهمیدی چرا کمک خواستم؟     دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم:     -بیا زودتر تمومش کنیم.     اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت:     -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون.     من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید:     -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟     لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت:     -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور.     -مگه توی اون جعبه چی هست؟     کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جواب او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد.     -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد.     -از کجا میدونی؟     -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش.     مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت.     ***     در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنیدمش بیرون ازم متنفره.     این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد بلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت:     -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی.     -بله.ممنون.     درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میومد اما میتونستم بفهمم چی می     مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ماس تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟     -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟     -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟     -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت.     -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون.       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48   پاداش نقدی   12 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او نگاهی غمگین داشت.     دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند:     امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟     صفحه ی 35:     من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟     لینک متعجب شد.در عکس همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود.     او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه بلند کرد و گفت:     -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد.     لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد:     -مادرم کجاست؟     -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاق نگه داشته بود؟     -ممم...مک ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم.     دکتر گفت:     -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , დshadow girlდ   1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست.  کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها  تاریخ عضویت     مرداد 1393 نوشته ها     166 میانگین پست در روز     1.56 تشکر از کاربر     713     تشکر شده 766 در 154 پست حالت من     Konjkav   اندازه فونت پیش فرض      بسم الله الرحمان الرحیم     نام داستان:نفرین نقره ای      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))   ساعت الیزابت   فصل اول     همه چیز را بگو!     دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید:     -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری.     لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد:     درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رنگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده      خوانندگان گرامی...     پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید.     نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید.     فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید.     برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه.      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم   پاداش نقدی   27 کاگن.     -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس.     -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اورa

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

سلامتی سربازی که به خاطر خانوادش

شونه ای که براش گذاشته بودند با خودش برد

هر چند مویی نداشت

شت ، دستهایش را روی چشمانم گذاشت ،   توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 17:09   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , Aliceice , elish688 , Fatima.N , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , mamanzahra , این حالت صابون کوسه قلبم هم به سرعت میزنه هم فشورده میشه؟!! اه لعنتی هنوزم دوسش دارم... هنوزم دیوونشم.     یهو گفتم:     ـ چرا واستادیم؟؟؟ چرا نمیریم تو؟؟     آرسامین با لحن غمگینی گفت:     ـ چون دیر رسیدیم و اون آزمایشا    ـ آخه نامرد، تویی که خودت این هارو به م داد ولی بازم باعث نشد که اشکام بند بیاد... آرشان جلو اومد و سرنگی رو به دستم زد... دیگه کم کم داشتم بی هوش میشدم...     ترسیدم.. از به هوش نیومدن.. از ندیدن پدرام... خودم و که نمیتونم گول بزنم هنوز دوسش داشتم ولی نبخشیدمش.. من اون دفعه بخشیدمش ولی این که با من بMERLEAN , nilofar2248 , raha28 , rahha ,ن دادی باید بفهمی بهشون عادت کردم.. از اون گذشته از کجا معلوم من بعدش بهوش بیام؟     خده ی بلندی کرد که بابای پدرام تشر زد: صابون کوسه    ـ آرشان خفه شو... نیلو جان نگران نباش؛ من بهت اطمینان میدم که به هوش بیای...     از آرامشش خوشم اومد.. بهم آرامش shahrz   از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم..نم؟؟ من؟؟ من چی کارم؟ من که ادعا میکردم دیگه دوسش ندارم پس چرا با دیدنش توازی کرد و به یه دلیل مجهول انقدر زود علاقش و از دست داده دیگه قابل بخشش نبود..     کم کم هوشیاریم و از دست دادم و درد خیلی بدی توی سرم پیچید..      ***      قسمت بیست و یکم... پدرام....     ـ آزمایشگاه این جاست؟     آرسامین: آره.     آیناز: اما امیری گفته بود که آزمایشگاه قبلیست.     آرسامین: نه... سامان فهمید که پرویز لو داده واسه همین به پارا گفت و اونم به این جا منتقلش کرد.     سپهر: شما اینا صابون کوسه رو از کجا میدونید؟؟     آرسامین: من چند ماهِ دارم سامان و تعقیب میکنم.     دیگه به حرفاشون گوش ندادم... چون... چون نگاهم به نیلو بود که روی تخت به خواب رفته... خواب؟     وااااای خدایا اگه به هوش نیاد من چی کار کهم به عمارت خسرو خان رفت و با چهار قلوهای افسانه ایش زندگی میکنه...     و اما من و پدرام.....     بهتره نگم که من تو این دو ماه افسوردگی گرفتم و پدرام دم به دیه دور و برم میپلکه...باورش برام سخته که قبول کنم پسر عممه... در کل خیلی پیچیده شدیم ما..     تنها دلخوشیم گرگینه بودنم بود... خیلی حال میداد ،خیلی بهتر میشنوم؛ بهتر که فراتر از بهتر... سرعت عملم خیلی رفته بالا و کلی چیز های دیگه... توی ماه کامل سپهر بی شعور من و زندونی کرد منم مث وحشیا خودم و به در و دیوار میزدم.. البته  صابون کوسه  اون به خاطر لونا تیک بود..     خووووب دیگه چی موند که از این دو ماه نگفتم؟؟؟ آها با حال ترین چیز تو این دوماه زمانی بود که پدرام فهمید گرگینه شدم.. بد بخت کلی با سپهر دعوا کرد و سپهر آن چنان جوابش و میداد که من به جا پدرام سوختم...     هــی... پدرام... دلم تنگه  شتم به پارا فکر کردم... الان کجاست؟ یعنی گرگینه شده؟؟؟ وای خدایا باز معلوم نیست چطور میخواد انتقام بگیره...     خدا خودش ختم به خیر کنه...     صدای زنگ اومد... رفتم و از تو آیفون تصویری نگاه کردم آهم در اومد بازم پدرام...     ـ خدااااایاااا.     جواب دادم:     ـ چیه؟؟؟     ـ سلام عشقم..     از حرص دندونام و روی هم فشار دادم...      پایان....     12/3/1393     ساعت 17:10     ادامه دارد............      ویرایشad1369 , taranom farahi , TaraStar , صابون کوسهTeLePaTi , نسیا   1393,08,12, ساعت : 18:51 Top | #174 سهاااااااا سهاااااااا آنلاین نیست.  کاربر عادی سهاااااااا آواتار ها  تاریخ عضویت     اردیبهشت 1393 نوشته ها     50 میانگین پست در روز     0.25 محل سکونت     تبریز تشکر از کاربر     3,409     تشکر شده 144 در 46 پست حالت من     Khoonsard   اندازه فونت پیش فرض      ممنون خسته نباشی   پاداش نقدی   2 کاربر از پست سهاااااااا تشکر کرده اند .      raha28 , Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 18:53 Top | #175 raha28 raha28 آنلاین نیست.  کاربر حرفه ای raha28 آواتار ها  تاریخ عضویت     آذر 1390 نوشته ها     2,240 میانگین پست در روز     2.10 محل سکونت     یه جا نزدیک دریا×ساری تشکر از کاربر     6,124     تشکر شده 13,952 در 2,460 پست  صابون کوسه  حالت من     Ghamgin   raha28 به Yahoo ارسال پیام اندازه فونت پیش فرض      خستــه نبــآشید عزیزم       از من تا خدا راهی نیست …     فاصله ایست به درازای مـــــن تا مـــــن !!!     و در این هیاهوِی غریب ، من این من را نمیابم . . .     نــگران منـی| "شادروان مرتضی پاشایی"     قلم زده :     زنانه می شکنم | نقد   کاربر زیر از پست raha28 تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 18:59 Top | #176 mamanzahra mamanzahra آنلاین نیست.  کاربر عادی mamanzahra آواتار ها  تاریخ عضویت     اسفند 1392 نوشته ها     77 میانگین پست در روز     0.31 تشکر از کاربر     2,806     تشکر شده 254 در 70 پست  اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشی       الهی وربی من لی غیرک  کاربر زیر از پست تشکر صابون کوسه کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 19:01 Top | #177 faezeh369 faezeh369 هم اکنون آنلاین است.  کاربر خودمونی faezeh369 آواتار ها  تاریخ عضویت     آذر 1391 نوشته ها     177 میانگین پست در روز     0.25 محل سکونت     تهران تشکر از کاربر     2,780     تشکر شده 514 در 164 پست  اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشید   پاداش نقدی   کاربر زیر از پست faezeh369 تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 19:15 Top | #178 نسیا نسیا آنلاین نیست.  کاربر حرفه ای نسیا آواتار ها  تاریخ عضویت     شهریور 1390 نوشته ها     1,295 میانگین پست در روز     1.11 محل سکونت     زیرسایه ی خدا تشکر از کاربر     67,398     تشکر شده 1,938 در 1,089 پست حالت من    صابون کوسه آر پی اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشید       .......      ((وقتی خدا از پ... با این که نبخشیدمش ولی هنوز دوسش دارم... پدرام انکار کرد... انکار که نمیشه بهش گفت؛ بهم گفت تحت تاثیر سر نوشت مادر و پدرش اون حرفارو با خودش زده...دلم میخواد باور کنم و بپرم بغلش ولی دلم راضی نمیشه...     آهی کشیدم و بلند شدم... نسکافم داغ شده بود... برداشتمش و رفتم و جلوی آیینه قدر ایستادم... این چند وخ با جن نبودنم کنار اومدم لاقر الان گرگینم... حس میکنم این بهتره..     نگاهم به چشمای نقره ایم افتاد برای منحرف کردن ذهنم از اینه که به خاطر حرف پدرام که گفته بود نذارم نذات و شروع کرده..     با صدایی بلند گفتم:     ـ جهنم... نیلو داره اون جا جون میده بعد تو میگی که زوده؟     صدایی اومد:     ـ آره پدرام باید صابون کوسه آر پی بذاریم آزمایش تموم بشه چون اگه وسطش بریم احتمال آتیش سوزیش هست.     برگشتم... آرمیلا بود.. به همه سلام کرد.. خسرو و پرهامم باهاش بودم.. چشمام پر اشک شده بود.. دیگه تحمل نداشتم... نیلوفرِ من داره اون جا جون میده... خدایا فقط بذار زنده بمونه دیگه هیچی ازت نمیخوام...     ***     تموم شد... آرشان و بابا از نیلو دور شدن و تموم دستگاه ها خاموش شد.. دیگه صبرم تموم شد و بی توجه به بقیه در و محکم زدم و باز کردم... آرشان چشماش گرد شد ولی مثی که بابام توقع دیدنم و داشت:     ـ تو... تو این جا چه غلطی میکنی؟     بغض داشتم ولی داد زدم:     ـ خــیلی پـسـتی.. چطور دلت اومد با دختر خودت این کار و بکنی؟تو واقعا پدری؟     پوزخندی زد... رفت رو مخم.. رفتم جلو و که بهش حمله کنم ولی بابا گفت:  صابون کوسه   ـ پدرام...     چشمام پر از خشم شده بود... ولی دیگه جلو نرفتم... خواستم برم طرف نیلو که ضربه ی محکمی خورد بین شونه و گردنم.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 12:35       گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:     من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت     ندارم...!     وچقدر دلم میخواهد بشنوم:     کجا بچه لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟     رفتن به این راحتی نیست...!     اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها     میشنود:     به جهنم...!      ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ       گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم     آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود     که دنیــــا     با تمام ِ وسعتش     برایـَم تنگ میشود ...     ... دلتنــگـم...     دلتنـگ کسی صابون کوسه کـــــه     گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از     حرکـت ایستـاد...     دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید...     دلتنگ ِ خود َم...     خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...      گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم     حالا یک بار از شهر می رویم      یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , Aliceice , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , MERLEAN , nazanin**a , nilofar2248 , raha28 , rahha , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , yuio , آنا تکـ , نسیا   1393,08,12, ساعت : 13:20 Top | #172 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ صابون کوسه عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     766 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     2,001     تشکر شده 4,044 در 563 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      ***     چشمام و باز کردم.. احساس درد بدی توی شانه ی سمت راستم حس میکردم... به اطراف نگاه کردم.. سپهر و ایناز نشسته بودن یه گوشه و اروم با هم حرف میزدن... یهو ایناز چشمش به من افتاد و گفت:     _ سپهر سپهر.. پدرام.     هر دو سراسیمه به سمتم اومدن:     سپهر: خوبی پدرام!!؟     به سهتی نشستم و با سر گفتم اره...     به اطراف نگاه کردم.. یه اتاقک فلزی.. :     _ این جا کجاست؟!؟     سپهر با نفرت نگاهم کرد و گفت:     _ جایی که تو این یک ماه و نیم من و نیلوفر توش گیر افتاده بودیم.    صابون کوسه اخمام رفت تو... این و نیلو همش باهم بودن.. از اون گذشته....     _ شبی که ماه کامل بود چی کار کردین؟!؟ تو گردنبند داری؟!     اخمای اون بدتر از من شد:     _ خیلی برات مهمه؟!؟     _ معلومه..     _ چرند نگو تویی که دی گه نـ...     ایناز: بس کنید..     همه ساعت شدیم.. بعد یه چند دقیقه در باز شد و یکی نیلو رو پرت کرد تو... با شتاب رفتم سد کرده بود و گذاشته بود بیاد تو خونه...     ـ آیناز..     ایستاد:     ـ تکلیف پارا چی میشه؟     برگشت و پوزخندی زد.... چند قدم به پارا نزدیک شد و برگشت:     ـ این همه نوچه، یکیشون به دادش میرسه تو نگران نباش...     برگشتم برم که صدای جیغ ی زن و صدای نفس نفس زدن یه گرگ و شنیدم... با وحشت برگشتم عقب.. آیناز بهت زده به سپهر و پارا نگاه میکرد... پارا گوشه ای افتاده صابون کوسه بود و دستش و گرفته بود... از دستش خون میومد. سپهر هم دهنش خونی بود و با عصبانیت به پارا نگاه میکرد:     پارا: یه روز انتقام این همه دردی رو که بهم دادی رو ازتون می گیرم..     بعدم غیب شد... یهو صدای عصبی ی نیلو اومد:     ـ چه غلطی کردی سپهر...؟     سپهر گیج به انسان تبدیل شد... یهو رو زمین نشست و گفت:     ـ اگه گازش نگرفته بودم آیناز و کشته بود...     به نیلو نگاه کردم.. چشمای نقره ای ی خوشکلش طلایی مانند شده بود... تعجب کردم که با لگد نیلو به تخت که شش متر پرت شد اون طرف تر تعجبم بیشتر شد...     ـ این جا چه خبر؟     سپهر: خبر بدی... گند زدم... اگه اون به گرگینه تبدیل بشه چی...     چشمام گرد شد.. نیلو رفت جلوش و دستش و رو به سپهر دراز کرد برای کمک... با دیدن ناخون های بلند صابون کوسه نیلوفر پرسیدم:     ـ نیلو... نیلوفر تو چرا این طوری شدی؟     بدون نگاه بهم گفت:     ـ به تو مربوط نیس...     سپهر با کمک نیلو بلند شد و من برای بار هزارم خودم و لعنت کردم.... آیناز و سپهر رفتن که جلو ی نیلو رو گرفتم... با خشم نگاهم کرد:     ـ هااا؟     با چشمای غمبار نزدیکش شدم.. چسبید به دیوار، دستم و گذاشتم کنارش و کمی روش خم شدم:     ـ تو چت شده؟     صداش بغض داشت:     ـ این و من باید از تو بپرسم... من باید بپرسم که چرا؟؟؟     آروم زمزمه کردم:     ـ چرا چی؟     اشکاش ریخت و یهو آروم پرسید:     ـ افتادی تو استخر سرما نخوردی؟     ابرو هام پرید بالا... من کی افتادم تو اســـ...     ـ چـــی؟     هق هق:     ـ باشه قبول پدرام خان دیگه دوستم نداشته باش... دیگه به من علاقه نداشته باش به جهنم ولی صابون کوسه این که دلم و شکستی رو نمیتونم ببخشم... اون سری بخشیدمت به امید این که دیگه نیاز به بخشش نیس ولی مثی که تو خیلی بیشتر از این ها نیاز به بخشش داری.. به بخششی که من تواناییش و ندارم... واست متاسفم که انقدر دم دمی مزاجی...     رفت....     رفت و باز من موندم تنها.... واااای من چی کار کردم... من اون جا تحت تاثیر سرنوشت مامان بابام بودم یه زری زدم... وای خدایا چقدر من بد شانسم که جلوی نیلو همیچین حرفایی گفتم... وای خدایا، حالا چی کار کنم؟؟ من عمرا دست از نیلو نمیکشم، حتی تا لحظه ی مرگم...     ***     قسمت بیست و دوم... نیلوفر...     هر کس برگشت سر خونه زندگیش.... منم برگشتم به خونه ای که تنهاییم و در اون جا میگذروندم..     آیناز و سپهر ازدواج کردن نزدیک ویلای من خونه صابون کوسه  ی ویلایی بزرگی گرفتن... الانم دارن به خوبی و خوشی زندگی میکنن....     نیما و متانم هم مزوج شدن و رفتن پی زندگیشون الته نیما گاهی به من سر میزنه.     سحرم با پرهام نامزد کرد... واقعا خوش حالم از وقتی فهمیدم پرهامه کیه ازش خوشم میومد... پسر باحال و با جنبه ای بود... درست نقطه ی مقابل سحر که همیشه آروم و سر به زیره...     آرسامین یا پدر بزرگ ))     *******      ((من وخدا هر روز صبح فراموش میکنیم     .     .     .     او خطای من و من لطف او را…))     *******     ((خداوند بی نهایت است ، اما ،به قدر نیاز تو فرود میآید     به قدر آرزو های تو گسترده میشود و به قدر ایمان تو کارگشا میشود))      پاداش نقدی   کاربر زیر از پست نسیا تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت صابون کوسه 19:18 Top | #179 elish688 elish688 آنلاین نیست.  کاربر عادی elish688 آواتار ها  تاریخ عضویت     اسفند 1390 نوشته ها     80 میانگین پست در روز     0.08 محل سکونت     شمالغرب ایران تشکر از کاربر     15,999     تشکر شده 186 در 80 پست  اندازه فونت پیش فرض      قشنگ بود خسته نباشید   پاداش نقدی   کاربر زیر از پست elish688 تشکر کرده است .      Sanaz.MF   1393,08,12, ساعت : 19:57 Top | #180 Menua1991 Menua1991 هم اکنون آنلاین است.  کاربر خودمونی Menua1991 آواتار ها  تاریخ عضویت     تیر 1393 نوشته ها     159 میانگین پست در روز     1.20 تشکر از کاربر     2,778     تشکر شده 196 در 118 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      خسته نباشید متش چشماش باز بود... صابون کوسه وای خدایا شکرت..     _ نیلو... نیلوفرم.. عزیزم..     سپهر عصبی پرتم کرد اون طرف و خودش رفت سمت نیلو:     _ نیلوفر خوبی؟!؟     نیلو با سر تایید کرد... تعجب کردم.. زمانی که من جاش بودم یک عکس العمل کوچیک هم نشون نداد...     سپهر: توقع داشتم زود ببینمت..     ایناز: چرا سپهر؟!؟     _ چون بافت های بدنش شروع به ترمیم کردن و الان سالمِ سالمه...     _ چــــی؟!؟ چطور ممکنه..     نیلو با پرخاش گفت:     _ به تو مربود نیس..     دیگه کاملا شاخ هارو روی سرم حس میکردم.. رفتم جلو که رفت عقبتر:     _ نزدیک نیا...     واستادم:     _ نیلو چی شده؟!؟     _ این و خودت خ.ب میدونی...     گیج موندم و خاستم از دوباره سوال کنم که سپهر گفت:     _ باد. از این جا بریم..     همراه بغض تو گلوم روم و از نیلوفر آیا خواص صابون کوسه جنوب کشور را می دانید؟ جدید گرفتم و رفتم سمت در.. با انگشت چند ضربه بهش زدم:     _ اون موقع ارسامین چطور برون آوردت؟!؟     _ قفل اون طرف در و باز کرد.     دستم و گذاشتم رو در:     _ یه سوال.... سپهر تو میتونی کانی هارو کنرل کنی؟!     _ نع.. خاک رو هم نمیدونم میتونم یا نه.. این جا همش فلزه...     تمرکز کردم و یهو گرمای بسیار زیادی رو توی دست راستم که رو در بود به وجود آوردم و همون باعث اتش بود که به وجود اومد...     بعد یه ربع چند دقیقه که گرمای جهنم و به در دادم.. حس کردم کم کم داره ذوب میشه... یه خصوصیت دیگه ی این فلز اینه که در مجاوذت با اتش خیلی زود ذوب میشه...     دستم و برداشتم... کفش سرخ بود ولی بعد چند دقیقه به حالت اولیش برگشت...     چند قدم عقب رفتم و لگد محکی حواله ی در کردم... در با صدای بدی باز شد و همین باعث شد تمام نوچه ها ی پارا به سمتمون بیان و ما هم مجبور شدیم باهاشون بجنگیم...     *       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 15:00   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , raha28 , rahha , sara.HB , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , yuio , آنا تکـ , نسیا   1393,08,12, ساعت : 15:55 Top | #173 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     766 میانگین پست در روز     3.47 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     2,001     تشکر شده 4,044 در 563 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      تقریبا بیشتره نوچه های پارا نفله شده بودن... بعد از سوزندن صورت یکشون رفتم سمت دری که بقیه توش بودن... اون طور که فهمیدم همه رو بیهوش کرده بودن و بعدم زندانی... با هزار بد بختی بازش کردم و رفتم سمت آزمایشگاه... پارا هنوز بیهوش بود؛ در عجبم چرا نیلو انقدر زود به هوش اومد و بعد یه آزمایش مرگ بار هیچیش نبود؟؟؟     ـ بیا پدرام داریم میریم.     رفتم بیرون... آینازم رفت.. این یارو سامان و کلی زدمش.. واقعا اعصابم از دست بابا خورد بود که انقدر راحت بهش اعتما

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

خنده هایم با بغض و حرف هایم با مکث همراه شده اند

تنم را نمی دانم روحم سخت گریان است

nzh , nazanin**a , nilofar2248 , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , آنا تکـ   1393,08,10, ساعت : 18:39 Top | #160 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین بالشت طبی تنفسی زانکو 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      اووووف خدایا چرا من انقدر بد شانسم؟؟ اه حتی فکرشم نمیکردم پدرام یه ادم دم دمی مزاج باشه...؟؟     _ نیلو.     با صدا ور تحکمش بهش نگاه کردم... اخماش بد تو هم بود.. ببخشیدی زیر لب گفتم و توجهم و بهش دادم... کاملا معلوم بود که سپهر داره تمام تلاشش و میکنه حواس من و پرت کنه اما بغض تو گلوم نمیذاشت... نمیذاشت بهذاین که اگه این پارای لعنتی نبود من الان میتونستم کنار پدرام باشم...     ته قلبم احساس تنفرِ کمی از پدرام به وجود آمده بود. از این احساس راضی بودم...     *****     خواب بودم که بالشت طبی زانکو حس کردم دماغم میخاره... دماغم و خاروندم.. صدای خنده های ریزی رو شنیدم.. اهم ..یت ندادم و به خوابم ادامه دادم که احساس خارش بیشتر شد... عصبی دماغم خاروندم جوری که حس میکردم الانه که کنده بشه.... این دفعه احساس قلقلکی رو زیر گردنم احساس کردم... عصبی تر از همیشه چشمام و باز کردم که سپهر و با نیش کشاد دیدم. لعنتی زیر لب گفتم... دیگه داشتم آسی میشدم... باید هر چه زود تر یاد بگیرم این گرگ شدن لعنتی رو کنترل کنم...     _ ســــــپهر..     قه قه ای زد و بلند شد تو همون حالت که دور خودش میچرخید گفت:     _ چطوری خرس قطبی؟؟؟؟     لبم و گاز گرفتم... میخواستم... میخواستم کنترل کنم که دیگه این بشر نره رو مخم...     دستام و مشت کردم ولی سوزشی رو توش احساس کردم.. بالشت طبی زانکو اهمیتی ندادم و همون طور به شمردن از ده تا یک ادامه دادم...     _ چه خبر از پدرام...     چشمام و بستم... لعنتی بازم اون... بازم داره از اون لعنتی سو استفاده میکنه و من و عصبی میکنه..     یهو چهره ی شیطون سپهر اومد جلو چشمام... احساس آرومی خاصی بهم دست داد... خیلی لذت بخش بود... چشمام و باز کردم و با لبخند به چهره ی سپهر که مث بچه های تخس بهم زل زده بود نگاه کردم.     در کسری از ثانیه چهرش بهت زده شد... خودمم تعجب کرده بودم اخه وقتی این حالت بهم دست میداد احساس هیجان و تو تک تک سلول های یدنم حس میکردم ولی الان با وجود ناخونه های بلند و مو های بی ریخت روی صورتم احساس آرامش تمام وجودم و احاته کرده بود...     _ نیلو... نیلو تو.. نیلو...     _ اِ چته؟؟! شاخ zanko در نیاریااا ولی من آرومم....     هیجان زده اومد طرفم و بهم زل زد.. خندم گرفت پسرِ دیوونه.     _ وااااااای دارم میمیرم از خوشحالی...    ..     گریم بلند شد...     ـ نیلو کجا بودی؟     بازم جواب ندادم و فقط صدای گریم بود که تو اتاق پیچید... احساس کردم دستاش دورم حلقه شد:     ـ نیلو گلی؟؟؟ عزیزم چی شد؟     سرم و گذاشتم رو شونش... باز اون حس لعنتی ی بی کسی بهم دس داده بود.... سپهر دیگه چیزی نپرسید منم یه دل سیر گریه کردم..     ـ سپهر؟     ـ جان؟     ـ من خیلی بی کسم.     ـ بهع دستت درد نکنه من و آنی و پدرام هویجیم؟     دیگه اسم اون و جلو من نیار.     با تعجب من و رو به رو خودش قرار داد:     ـ نیلو.... ینی چی؟     ـ بی خیال..     ـ کجا بودی؟ فکر نکن نفهمیدم میری جایی.     نیم نگاهی بهش بالشت طبی زانکو کردم و به دستام نگاه کردم... تمام ماجرا رو بهش گفتم... تمام حرفای پدرام... این که دیگه دوسم نداره..     سپهر چشماش قرمز شده بود... وای همین و کم داشتم...     ـ اون پسره ی بی شعور چطور به خودش جرئت همچین کاری رو داده؟     بازم اشکام ریخت.. اه لعنت بهت پدرام... لعنت به من که انقدر زود تورو بخشیدم ولی دیگه نه.... دیگه بخششی در کار نیس..     با صدای بدیسانم بعد راهش و کشید و رفت... بعدم امیتیس و فرستاد جلو تا از من مراقبت کنه اونم فقط به خاطر این که بابا امیتیس و نمیشناخت وگرنه همونم نداشتم... ارشم که جاسوسشون بود.. حیف اعتمادی که من به ارش داشتم.     _ پدرام بهت حق میدم ولی اگه دقت کرده باشی مادرت حواسش بهت بوده.     _ میخوام صد سال سیاه نباشه.     _ پوووف.. من بالشت طبی زانکو با عزراییل به نتیجه برسم با تو نمیرسم..     خنده ی با نمکی کذد:     _ ما اینیم دیگه.     اومدم بزنم پس کلمش که دستم و گرفت:     _ هوی هوی هوی..     _ ای گوساله سوختم.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,08 در ساعت ساعت : 17:08   20 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , ssoudeh , Star Love , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰   1393,08,09, ساعت : 09:21 Top | #157 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت بالشت طبی زانکو     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      خنده خشکلی کرد گفت:     _ دیگه تو باشی که من بزرنی.     خندم گرفت انگار یادش رفته من بادم و بادم هم خنکه هم گرمه...     برای خیط کردنش تمام بدنم و خنک کردم..     با تعجب به من بعدم به دستم نگاه کرد و گفت:     _ تو.... تو چرا بدنت سرد شد؟!     خندیدم:     _ اقا کوچولو خیلی به خودت مغرور نشو که اتش افرازی... منم بادم اونم ارشد باد پس از لحاظ نیرویی با تو فرق که ندارم هیچ بعضی چیز هامم از تو بهتره.     دستش شل شد منم رستم و کشیدم بیرون و همون طور که میرفتم بیرون داد زدم:     _ من شب شام درست میکنم نمیخواد بگیری بعدم بیا هاااا.     ****     ..... قسمت بالشت طبی زانکو دوازدهم.... پدرام...     ایناز رفت ولی من هنوز تو شوک حرفش بودم...     من مغرور شدم... من اون ادم چند ماه پیش نیستم... من خودخواه نبودم ولی شدم... مغرورم نبودم... تو زندگیم هدفی به جز کمک کردن نداشتم ولی حالا.....     بلند شدم...     در یه حلظه حالم از خودم بهم خورد... این من نیستم... من پدرام نیستم..     بلند داد زدم:     _ من پدرام نیستم... چون دیگه مغرور شدم... خودخواه شدم... باهمه خشکم و اون آدم قبل نیستم...     اخری که ازش خیلی ترس داشتم و اروم زمزمه کردم:     _ دیگه عشقی تو قلبم نیس..... من از عشق متنفرم.. متنفرم چون زندگیم و داغون کرد...     بلند گفتم:     _ خانوادم و از هم پاشید.     پوزخندی زدم... آخه خانواده کدوم گور بود؟!؟ از اول خودم بودم و خودم... اگه قبل من خانواده ای بوده بالشت طبی زانکو حتما همش جنگ و دعوا بوده... جنگ بین یه انسان و یه جن... یا بهتر بگم یه جنگیر که شکارچی ی جن هم هست با یه جنی که قدرتش زبان زد همه جن ها بوده... اما چه حیف که این قدرتا به صورت ناخواسته ضعیف میشدن و اون و به یه انسان تبدیل میکردن و اون نمیتونست از خودش دفاع کنه...     با صدای گوشیم به خودم اومدم:     _ مردی باز؟!     لبخندی زدم... این ادم بشو نیس و نمیتونه درست حرف بزنه..     _ نه من تا حلوا تو رو پخش نکنم نمیمیرم.     _ پس بدو بیا که چیزی نمونده حلوا بخوری.     از جام پریدم:     _ چی شده انی؟!     _ بیااااااا قابلمم اتیش گرفت.     _ بمیری با این اشپزیت.     _ اگه نبای میمیرم با این اشپزیم.     با دو رفتم سمت در و گفتم:     _ اومدم اومدم.     *****     _ اصلا به من نیومده بالشت طبی زانکو اشپزی کنم.     خندیدم و همون طور که دست صوختش و پماد میزدم گفتم:     _ تو تازه این و فهمیدی؟!     _ نه یه بار تو ۱۵ سالگیم گشنم شد اه چه دردی میخوره؟     لبخندی زدم... تلخ بود ولی سپهر نفهمید:     ـ پس بیا یاد بده چه طوری کنترلش کنم.     لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن منم سعی کردم گوش بدم ولی نشد... همش ذهنم درگیر این میشد که چرا پدرام دیگه دوسم نداره؟ دلیلش چیه؟ چه کسایی موجب این اتفاق شدن..       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 14:47   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis. _ خوب درک میکردم که بد عذاب وجدانی داره.. ولی من احساس بدی نداشتم.. بالشت طبی زانکو خوب میدونستم بالاخره این قدرت های جنی ازم گرفته میشه و فقط اب افرازیم باقی میمونه پس با این حال می   میگی چی کار کنم؟!     لبم و گاز گرفتم:     _ باید به مامانت بگیم...     چپ چپ نگاهم کرد:     : چرا باید به ارمیلا بگم؟!     حالا من چپ چپ نگاهش کردم:     _ ارمیلا؟؟؟ نچ نچ نچ...     _ حاشیه نرو جواب بده!     _ چون به احتمال صد در صد میدونه چته.     _ مگه علم غیل داره؟!؟     یکی محکم تر از قبل زدم تو سرش:     _ ای چه مرگته چرا میزنی؟!     _ برو بمیر... چه طرض حرف زدن در باره مادرته؟!     پوزخند تلخی زد:     _ مادر؟! لیاقت این اسم و داره که بهش نسبت میدی؟!؟     چشمام و گرد کردم:     _ پدرام خوبی؟! آخه این چرت و پرتا چیه میگی؟!     تشر زد:     _ چرت و پرت نیس ایناز من و اون و به عنوان مادر نمیخوام  zanko  ... من نه مادر نه خاله نه حتی اون ارش نامرد یا بهتر بگم دایی رو نمیخوام..     _ پدرام مگه تغسیر مادرت بود؟!     _ مامانم میتونست همون روزی که بچش به دنیا میاد فرار نکنه... خیالش راحت شده که من ان هست...     ـ لـــــــعنتی.     مث جت پریدم دم پنجره.. پدرام افتاده بود تو آب... خندم گرفت باز اومد بیاد بیرون که پاش لیز خورد از دوباره داد زد...     برگشتم و پتو رو برداشتم و رفتم تو حیاط:     ـ دیوونه.     ـ خفه..     دستم و سمتش دراز کردم:     ـ بیا بالا.     نگاهی به دستم کرد و با شک گرفتش..     کشوندمش بالا و پتو رو انداختم دورش.. در عجب چرا تو این موقع سال انقدر هوا سرده!!!!     ـ چی شد یهو؟     پوزخندی زد:     ـ هیچی باو.     محکم زد پس کلش:     ـ پاشو برو تو این جا سرده.     زمزمه کرد:     ـ واسه بالشت طبی زانکو من همه جا سرده.     کنارش نشستم:     ـ چطور؟     ـ من واسه این اومدم تو حیاط که هوای خونه سرد بود.     اخم کردم:     ـ فردا بریم جای مادرت.     باشه ای زیر لب گفت!!      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 11:51   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,09, ساعت : 13:58 Top | #159 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983    بالشت زانکو chk;, تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      ****     ........ قسمت چهاردهم..... نیلو....      اشکام آروم ریخت.... با دستای سردم پسشون زدم... سرد بودم.... درست مث وقتی که یه روح میشم... یه روح که نه تنها که خودم سردم بلکه اطرافمم سرد میشه و پدرام از این سرما متنفره...     گریم به هق هق تبدیل شد     صدای آرومی رو شنیدم:     ـ نیلوتونم قدرت های خاص و خوب دیگه ای داشته باشم...     مشت ارومی به بازوش زدم:     _ منم...     چشمکی زد... رفتم تو فکر... یعنی ممکنه پارا با فهمیدن این که میشه گرگینه بشه بخواد بشه؟؟ این که سپهر میگفت ممکنه تبدیل نشه و اینا چین؟؟؟!؟!؟!! به چی تبدیل میشه در اون وخ؟!؟     _ سپهر... یادته موقعی که داشتیم درباره پارا و گرگینه شدن و اینا بحث میکردیم گفتی ممکنه تبدیل نشه.. در اون صورت به چی تبدیل میشه؟؟!؟!! غیر ممکنه با گاز گرفتن گرگینه ای مث تو هورموناش تغییر نکنه..ومدم سیبزمینی سرخ کنم بازم اتیش گرف تا ره اون جام خونه تنها بودم واسه همین حوله رو انداختم روش حالا از بس هول شده بودم یادم رفت خیسش کنم.     لبخندی زدم و در پماد و بستم:     _ خانوم کوچولو مامانت بهت یاد نداده وقتی میخوای سیبزمینی هارو بریزی تو روغن داغ وایستی تا ابش بره.     نیشش گشاد شد:     _ چرا حالا که گفتی یادم اومد یه بار گفته.     بلند شدم و رفتم سمت تلفن:     _ با این قدرتی که تو داری فراموشکاری واقعا نوبره.     سفارش دوتا پیتزا دادم که نیش ایناز گشاد تر شد... خدا شفاش بده دختره خل و چل.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,09 در ساعت ساعت : 09:33   19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , بهار۱۱۱۱   1393,08,09, ساعت : 11:41 Top | #158 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      من با گوشی پست میذارم فکر میکنم چقدر بلنده نگو که پستای من کوتاه.... شرمنده اگه خیلی بد شد.....مخصوصا از لحاظ املایی.      غذا که اومد با آیناز خوردیم و آیناز بعد تمیز کردن شاهکارش تو آشپزخونه رفت بخوابه...     منم رو کاناپه دراز کشیدم و دستام و زیر سرم گذاشتم... این قضیه ی تو فکر رفتن بد داره میره رو مخم..     یهو مث خلا بلند بلند شروع کردم به حرف زدن:     ـ آخه یعنی چی؟ میرم تو فکر در صورتی که خودم نمیدونم دارم به چی فکر میکنم؟ آینازم که میگه من رفتم تو ذهنت خالی بوده پس من چه مرگمه؟     متوجه سردی غیر عادی هوا شدم:     ـ ای لعنت به این سردی هوا، لابد باز میخوام برم تو هپروت اه....     بلند شدم و رفتم تو حیاط و لب استخر ایستادم... یاد نیلو افتادم:     ـ یعنی الان نیلو کجاست؟ ناراحت نمیشه که من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم؟     کلافه دستی تو موهام کشیدم:     ـ چرا آخه؟؟؟ من که دوسش داشتم چی شد دیگه بهش علاقه ندارم؟     با به یاد آوردن تنها دلیلش دستام مشت شد:     ـ من و ببخش نیلوفر.. باور کن دست خودم نبود ولی از هر عشقی که وجود داره متنفرم... از ته دل متنفرم... و همچنین متنفر از کسایی که باعث این اتفاق شدن...     یهو لگدی تو هوا زدم که به خاطر نزدیک بودن به استخر کنترلم و از دست دادم و افتادم تو آب.     ـ لــــــعنتی.     احساس لرز کردم مشتی به آب زدم و خواستم بیام بیرون که پام لیز خورد.     ****     قسمت سیزدهم..... آیناز......     با لبخندی که از سر شب رو لبم بود وارد اتاق شدم... نمیدونم پدرام چش شده بود ولی از موقعی که اومده بود یه سره لبخند میزد.. اصلا اون آدمی نبود که دم به دیقه اخم میکرد...     ریز ریز خندیدم و رفتم زیر پتو... واقعا برام عجیب بود پدرام... دقیقا از همون اول خاص بود.. آدم نمیتونه تشخیص بده چه جور شخصیتی دارهه. گاهی مغروره... گاهی مهربون... گاهی خود خواهِ... گاهی شوخ... حس میکنم تمام اخلاق های آدمای دنیا تو وجود این بش سرم و بلند کردم...     ـ اگه من گذاشتم حتی روح تورو ببینه...     وضع سپهر بد بود هر لحظه هم بدتر میشد..بلند شدم و بازوش گرفتم... با صدای ضعیفی گفتم:     ـ سپهر مهم نیس... نه این و نه این که پدرام نامردی کرد..     بهم نگاه کرد.. چشماش آروم شد ولی هنوز شکل یه گرگینه بود... یهو گفتم:     ـ من که باید یاد بگیرم گرگ شدنم و کنترل کنم به نظرت میتونم یاد بگیرم که چطور گرگ بشم؟     لبخندی روی صورت پر موش نشست:     ـ خوب انیشتین در اون صورت گرگینه بودنت ب

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

گاهی آدم ها میروند

نه برای اینکه دلیلی برای ماندن ندارند

بلکه آنقدر کوچکند که تحمل حجم بالای محبت تو را ندارند

پاهت پیش فرض      رکیدی چشماش مشکی شده بود تخم چشماشم سرخ به رنگ خون.... یهو محکم دستش و کبوند به دیوار... بازم داره به خودش اسیب میزنه تا اطرافیانش اسیب نبینن.... این کارش بود بعد مرگ پدر و مادرش...     سپهر مشت  .. بالشت طبی زانکو گلد..کله.. ارنج هر چی دم دستش میومد و به دیوار ها می کوبند..     یهو فکری به ذهنم رسی..     _ سپهر... سپهر دیوانه نکن...     برگشت ترفم و یه قدم اوکد سمتم... جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم... صدای وحشتناکش به گوشم رسی:     _ من یه قدم بهت نزدیک میشم می ترسی... باید یه جوری خودم و کنترل کنم ...     شرمنده سرم و بلند کردم... نگاهم به دستاش افتاد.. پر خون بود... بازم دستاش ومشت کرده بود و ناخونای تیزش تو دستش فرو رفته بود... بی خیال شدم و گفتم:     _ یه راهی داریم...     همون طور که داشتسته تو هواست:     _ ایناز بذارش زمین.     با شیطنت خندید و گفت:     _ نچ پرهام بی شعور حقشه که یه بلایی سر سگش.بیارم.     با تحکم و اخم گفتم:     _ ایناز همین الان اون سگ و بذار پایین. بالشت طبی زانکو     بی حرف گذاشت رکس در حالی که خیلی مظلوم شده بود اومد و خودش و به پاهام مالوند. نازش کردم و گفتم:     _ کارت احمقانه بود.!     در کمال تعجب گفت:     _ میدونم ولی تغصیر من چیه از بچگی از سگ میترسم.... اینم بار اولش نبود که.     با رکس به سمت جلو عمارت به راه افتادیم همین طور گفتم:     _ بیا بریم ولش.  12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elishStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,02, ساعت : 00:11 Top | م... واسه خودم متاسفم که بعد گذشت یک ماه هنوز نمی تونم مامان صداش کنم... احساس میکنم هم کلمه ماذر و هم ارمیلا واسم غربن.     اه کشیدم... خسرو مردانه باهام دست داد ولی ارمیلا اومد جلو و بغلم کرد... گونمم اروم بوسید ولی من هیچ تکونی نخوردم بالشت طبی زانکو ... درست مث مجسمه فقط ایستادم... با قیافه ی جدی که از بدو ورود حفظش کرده بودم.     بالاخره بعد تعارف های چرت که من به هیچ کدوم گوش ندادم خسرو سر صحبت و باز کرد:     _ امیتیس بهم گفت چی کارمون دارین.     پوزخندی زدم.. ایناز در جوابش گفت:     _ در واقع ما میخواستیم استاد هم باشه.     صدایی اومد:     _ برای امی کاری پیش اومد نتونست بیاد.     اخم کردم... هنوز باورم نمیشه..... باورم نمیشه ارمیلا و ارشان و امیتیس و در اخر ار؟؟؟!؟!!     زه جا صداش زوزه ی گرگ رو شنیدم.... من هی پیچ می خوردم اون هی بهم نزدیک می شد... یهو به سمتم پرید که منم زرنگی کردم و جا خل دادم... محکم خورد تو دیوار و افتاد رو زمین... با ترس نگاهش کردم... خواستم برم طرفش که خودش و ناقص می کرد ک بالشت طبی زانکو ه سمت من نیاد با نفس نفس گفت:     _ گی؟ راهی به جز فرارت هس؟     _ اره...     از حرکت ایستاد سریع گفتم:     _ مگه تو با بودن کنار ایناز اروم نمیشدی؟     باز خس خس کرد... بعدم زوزهی بلندی. با لحن مسخره ای گفت:     _ اپلا واسه گردنبندم بود . دوما تو الان ایناز میبینی؟     _ نه انیش.. به ایناز فکر کن... حسش کن..     با پرخاش و صدای دورگه گفت:     _ چرند نگو نیلو..     داد زدم:     _ امتحان کن لعنتی...     چشماشو بست.... بعد چند دقیقه یهو باز کرد و مشت خیلی محکمی به یام قفل شد ولی به خودم تشر زدم و رفتم سمتش... خدایا شکرت... بی هوش شده...       این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...__________________ بالشت طبی زانکو میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه کافی از سادگیم استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین...  17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰   1393,07,30, ساعت : 19:17 Top | #142 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393  بالشت طبی زانکو نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      خیالم راحت شد و رفتم درست رو به روش نشستم و بهش زل زدم انقدر زل زدم که خوابم      قسمت پنجم...نیلوفر....     با ترس نگاهش کردم... موهاش به خاطر این که عرق کرده بود خیس بود... سرش و پایین گرفته بود.. اما اروم اورد بالا.. به معنی واقعی کلمه ترسناک بود... مخصوصا اون دندوناش...یهو با شتاب خواست بیاد جلو که زنجیر ها نذاشت... منم جیغ کشیدم و تو خودم جمع شدم.... صدای نفس های بلندش که بیشتر شبیه زوزه و خس خس بود اوند... ترسم بیشتر شد... یهو شروع کرد به زوزه کشیدن و تقلا کردن.... ان چنان بالشت طبی تنفسی زانکو چیست جیغی کشیدم که سوزش خیلی بدی رو تو گلوم حس کردم... ای خدا بکشتت پارا که یه ماه مارو این تو نگه داشتی...     سپهر از دوباره شروع کرد به تقلا... احساس کردم قفل داره کنده میشه... دستم و رو گردنبندم گذاشتم و خودم و عنصرم و لعنت کردم که انقدر ضعیفن و نیروم انقدر گرت..     صدای خیلی بدی اومد.. با ترس نگاهش کردم.. دور مچ سپهر خونی بود ولی چیز بد این بود که....     اون ازاد بود... قفل و شکونده بود...     وای خدایا حالا چی کار کنم این الان از خود بی خوده.. صداش اومد.. خیلی خوفناک:     _ نیلو...     نگام کرد... سفپخر همون طور داشت نگاهم می کرد که در یه حرکت احمقانه بلند ش688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , Taraدم و خواستم فرار کنم که سوزش بالشت طبی زانکو بدی رو توی دستم حس کردم... برگشتم... دستم تو دهنش بود... جیغ بنفشی کشیدم که ول کرد و خودش و پرت گرد اون طرف.. اه من چرا یادم نبود جیغ بکشی؟     به دستم نگاه کردم... داغون شده بود رد دندون های تیزش مونده بود رو دستم... احساس سرگیجه بهم دست داد.. نشستم رو زمین و همون طور که دستم و گرفته بودم ناله های درد ناکی می کردم...     سرم درد می کرد و هر لحظه بدنم سرد تر و چشمام گرم تر میشد...     در یه ان تنگی نفس گرفتم دستم و به گردنم نزدیک کردم که تمام بدنم یخ کرد...     گردنبندم... نبود... وای سپهر چه غلطی کردی؟     گریم گرفته بود... اخه چرا؟؟؟ حالا من چه غلطی بکنم با یه جسم بی روح و یه گرگینه...     سرم و رو زمین گذاشتم و چشمام بسته شد... ینی چشمای من دیگه بالشت طبی زانکو باز نمیشه؟     وای نه ینی من دیگه پدرام و نمی بینم؟     پدرام......     &     حس کردم پرت شدم.... بدنم درد گرفت... بلند شدم.... با گیجی به اطراف نگاه کردم... اشنا بود...     اولین قدم و برداشتم که... واستا بینم من کجام؟     مگه سپهر من و گاز نگرفت؟     مگه من بی هوش نشدم؟؟!؟!؟ بی هوش؟ اگه من داشتم بی هو سپهر و نیلو دیگه..     با شنیدن اسم نیلو یاد صبح افتادم اما به روی خودم نیاوردم و ب#144 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونکی از همون میله هایی که بهش بافت 3 بعدی بالش زانکو وصل بود کرد... میله خم شد...     برگشت طرفم.. مث گرگ رو چهار دست و پاش راه میرفت و به سمتم میومد... با ترس پریدم از جام..:     _ سپهر برد.     &     با احساس گرمای چندش اوزی رو پوست گردن لختم سرم بلند کردم که با سپهر رو به رو شدم... با دیدنم زوزه ی بدی کشید...     خیلی ترسیده بودم... بیش از حد ولی جرات نیم متر جا به جایی رو نداشتم... نفس عمیقی کشیدم.     نگاهم کرد... لرز بدی به بدنم افتاد... سس و منم رفتم تو... بازم چهرم خشک و بدی شد... یه اخم ظریفم رو پیشونیم نشست... یه خدمتکارو صدا کردم و گفتم بگه ارمیلا و خسرو بیان... خودمم رفتم تو پذیرایی و تازه اون جا بود که متوجه ایناز شدم که پشتم بی حرف میومد...     رو مبل های طلایی و سلطنتی نشستم و بی درنگ از ایناز پرسیدم:  بالشت طبی زانکو   _ تو قبلا این جا اومدی؟     رو مبل تکی کنارم نشست و گفت:     _ اره یه بار... واسه دیدن سحر که بعد اون ماجرا این جا مونده.     سری تکون دادم... خسرو و ارمیلا اومدن... پوزخندی به خودم زدلند شدم رقتم دستشویی.     بعد از این که حاضر شدم با ایناز رفتیم جایی که تو این یه ماه بودم.. یه عمارت بزرگ که اکثر نیمه جن ها از جمله متان و نیما اون جا زندگی می کردن... ولی در اصل این عمارت.. اون خواست بلند بشلوم رژه میرفت... نیلوفر.چ تغییی شد اگه مادر من کردم... با ترس موهای رو گردنش و کنار زدم که خشکم زد... این چرا... گردنبندش کو؟     مث جت از جام بلند شدم... کجاست؟ همه جارو گشتم اما پیدا نکردم. کلافه دستی تو موهام کشیدم چیزی که بیشتر من و نگران میکرد صحنه هایی بود که ج     ری نکرد.   از بالش طبی تنفسی زانکو حالتش خندم گرفت ولی با صدای خس خس مانندی لبخندم که داشت بزرگ تر نیشد ماسید.     به پشت ایناز نگاه کردم ایناز برگشت ولی یهو جیغ بنفشی کشید و پا به فرار گذاشت سگه هم که دنبالش.. کمی دقت کردم فهمیدم رکسه سگ محبوب پرهام که تو این یه ماه با منم دوست بود..     نگاهی به ایناز گردم همون طور که جیغای رنگا رنگ می کشید به سرعت باد هم فرار میکرد..خندم گرفت اما هیچ عکس العملی برای کمک بهش نشون ندادم.     رفتن پست عمارت بعد چند دقیقه صدای واق واق رکس خاموش شد. با دو رفتم پشت عمارت که دیدم سگ زبون بش چهار قلو باشن...     اومد و جلوم نشست بازم با دیدنش خودم و سرزنش کردم که چرا نفمیدم ارش و هامون تفاوت هاییم دارن... جالبه این چهار قلو اصلا شبیه نیستن ولی این بالشت طبی زانکو دو تا کپین:     _ شما میدونید مشکل پارا باهاتون چیه؟     پوزخندم پر رنگ تر شد. اخه این چه سوالی بود؟     ایناز به ارمیلا جواب داد:     _ بله خاش کرده باشه؟     &&&&&     .......قسمت هفتم..... سپهر.....     با احساس سر گیجه چشمام و باز کردم... بازم همون اتاق نمور...ه که... وای خدایا گند زدم.... من گازش گرفتم این ینی... ینی نیلو تو ماه کامل بعدی به یه گرگینه تبدیل میشه.     $@$@$@$     .... قسمت هشتم... ایناز....     اخمی کردم و پرسیدم:     _ میشه کامل تر بگین.     بازم با شک گفت:     _ منم خیلی کم میتونم پیشبینی کنم اما خیلی ضrahha , sara.HB , seش می شدم چرا بدنم داشت سرد میشد؟     به دستم نگاه کردم... هیچیش نبود...     سرد شدن بدنم..... گم شدن گردنبندم... نبودن زخم... ظاهر بالشت طبی زانکو شدن تو یه جای غریبه مساویه با....     اه کشیدم... من به یه روح سرگردان تبدیل شدم... به روحی که راه برگشت به بدنش پ نمیدونه.   18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fante , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , اه هوووی خرس قطبی پاشو دیگه چقدر میخوابی؟     بازم با گیجی لای چشمم و فقط باز کردم.... انا با فرود اومدن یه چیز نزم اما به محکمی چشمام گرد شد:     _ هاااااا؟     _ هامبر. پاشو بینم ساعت دوازده باید بریم خونه استاد.     _ اون جا چرا؟     با حرص گفت:     _ واسه سر زدن.... خوب اسکل ودش گفت که به خاطر ازمایشات ارشان بوده.     ارمیلا با گیجی بعمون نگاه کرد که ازش گفت:     _ ارمی بهت گفتم که پارا فقط یه دلیل و گفته. بالشت طبی زانکو    دندونام رو هم فشار دادم و دسته مبل و تو دستم فشوردم.... ای جاسوس....     ایناز: دو تا دلیل وجود داره؟ اون یکی چیه؟     ارمیلا بازم با شک نگاه کرد بعد گفت:     _ میدونید... امممم.... پارام یه قدرت خیلی ویژه داره که از اجدادش بهش رسیده.. اونم... اونم اینه که میتونه پیشبینی کنه.     کفم برید... ینی چی؟ چه دلیلی می تونست همین کاری باهواسهda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰   1393,08,01, ساعت : 18:40 Top | #143 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من    بالشت طبی زانکو اندازه فونت پیش فرض      عزیزای دلم نقد یادتون نره... اصلا شما به صفحه نقدم سر زدین؟ بابا من اون قدرام خوب نیستم که رمانم بی نقص باشه تازه جدا از این نقد های شما به من کمک میکنه تا رمانم و بهتر بنویسم...     من از سروناز جان وااااقعا ممنونم که با نقد های عالیش خیلی بهم کمک کرد.     خوب بریم سراغ رمان و روح سرگردونمون.     ...............***...............     دلم به حال خودم سوخت...     اهی کشیدم و بلند شدم... اصلا کی نشسته بودم؟ نگاهی به اطراف کردم... اشنا بود.. کمی به مغذم فشار اوردم که با ورود پدرام چشمام گرد شد...     دو دسته زدم تو سرم... اتاق خودمم یادم داقتت ولی میشه بپرسم چرا؟     _ خوبه خودتم میدونی زشتی.     با حرص به چشمای ابی و پر شیطنتش نگاه کردم:     _ تو باز بالشت طبی زانکو ذهن من و خوندی؟     گارد گرفت:     _ به جون تو نیم ساعت بود داشتم صدات می وردم ولی مگه حالیت می شد؟   از غم و اشک شد خسرو هم سرش و انداخت پایین. اما پدرام هی مال خسرو هست... خسرو هم یه نیمه جنه که شوهر مادرمان هم هست...خندم میگیره وقتی بهم میگه پسرم هی روزگار چی میشد اگه پدرم من شکارچی جن نمی بود و عاشق مادرم نمیشد؟ اصلا چی ماه کشیدم که با دیدن نیلو به سرعت یه طرفش رفتم.  15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰   1393,08,02, ساعت : 19:09 Top | #145 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر بالشت طبی زانکو نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالنبود.. اه همینه دیگه وقتی حافظت کند کار کنه همین میشه..     با اشتیاق به پدرام نگاه کردم... دلم براش تنگ شده بود...     واسه همین بازم نامردی کردم و روحش و از بدنش جدا کردم تاباهاش حرف بزنم. دل تنگ صداشم.     رفتم پشتش و اروم از پشت بغلش کردم.     ****     ..... قسمت ششم.... پدرام...     نگاهم و از اسمون گرفتم. و به ساعتم نگاه کردم.. دوازده شب بود.. ایناز چرا تا این موقع بیدار بود؟     یهو احساس سرمای شدیدی کردم... اخمام رفت تو هم... سعی کردم بدنم و داغ کنم ولی نشد.. چرا ؟ چرا بالشت طبی زانکو به ج  ا داغ شدن هر لحظه داشتم سرد تر میشدم...سرم و انداختم پایین.. از این سرما خوشم میومد.      سرم و بلند کردم حس کردم پاهام خشک شده همچنین گردنم.. دستی به گردنم کشیدم که با دیدن هوای گرگ و میش چشمام گرد شد..     به ساعتم نگاه کردم... ساعت پنج صبح بود... یا ناله نشستم و به نرده های سزد تکیه زدم:     _ وای خدایا نه... بازم؟ بازم چند ساعت رفتم تو.فکر بدون این که بدونم به چی فکر میکنم؟ این بار چندمه؟     سرم و محکم زدم به عقب که خورد  بالشت طبی زانکو  به نرده.     _ اه تف تو ذاتت.     بلند شدم و رفتم خودم و انداختم رو تخت... یاد احساس سرمای دیشب افتادم... ینس اون چی بود؟ یه نظریه اومد تو ذهنم که پقی زدم زیر خنده:     _ عمرا اگه نیلو باشه.     ولی لبخند رو لبم ماسید... چقدر دلم براش تنگ شده... برای اون چشمای گربه ای ارومش...اهی کشیدم و نفهمیدم چقدر به نیلو فکر کردم که خوابم برد...     ******_ عیف... راستش من فقط میدونم که شما چهار تا باعث نابودی پارا و نوچه هاش میشین.     تعجبم بیش تر شد... به پدرام نگاهی کردم... بازم اخم داشت.. اعصابم خورد شد واسه همین با یکم لحن بدی گفتم:     _ خوب که چی؟     _ اون الان عماصر مخالف و از هم دور کرده یا بهتر بگم گروهتون و ناقص کرده.     اب و اتش و خاک و باد مخالف همن چه جالب.    بالشت طبی زانکو _ ولی خوب ما باید چی کار کنیم؟ چه جوری اونا رو پیدا کنیم؟     خسرو: به احتما نود درصد پارا میخواد تمام قدرت های جنی شو از دو باره به دست بیاره پس به ارشان نیاز داره بنا بر این ارشان میشه یه پل ارتباطی.     پدرام: تنها ارشان نیس.     نیم نگاهی به مامانش کرد:     _ پدر منم یه شکار چیه جنه.     چ زیبا ترین و قوی ترین نیمه حن یا گاهی اوقات جن نمی بود؟     نچ نمیشد من که شانس ندارم. اگه شانس داشتم یکم قیافم به مامانم میرفت و از این بیریختی در میومدم.     با صدا بالشت طبی زانکو خنده به ایناز نگاه کردم:     _ یا خدا جن زده شدی؟     خندش شدت گرفت:     _ اخه دیوونه کدوم نیمه جن جن زده میشه؟     بهع مارو باش سوتی سال و دادیم!!!     _ بی خیال حالا به چی میخندیدی؟     _ به تو.     با تعجب بهش که کنارم ایستاده بود نگاه کردم:     _ممنون از صت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      دستم و انداختم دور شونش و بلندش کردم اما ای کاش نمی کردم...     دستش پر خون بود و رد دندون های بزرگی هم روش بود...     بغضشمای ارمیلا پر

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

به سلامتی اون پسری که خواست آدم بشه

ولی یه دختر اومد تو زندگیشو نذاشت …

ا کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟   استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم:     آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما)    B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت  و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود.     در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم..     محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود.     رو به ارش با صدای بلندی گفتم:     _ تو..... توی نامرد... تو یه...     زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود.     ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت:     _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی.     داد زدم:     _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ   1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من  دی.     یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم:     _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا....     یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد:     _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه.     نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم.     *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم.     خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم.     صداش در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد:     _ من میدونستم.     با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات میزد و زد و ادامه داد:     _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن     دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدم بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موقع که بردیمش بیمارستان.     با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد     _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟     چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم:     _پری جان نیاز به تنهایی دارم...     بغض کرد:     _اخه کجا داری میری؟     به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم:     _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟     با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم.     اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ...     _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست ۲۵سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوچیک و بزرگ نداشتم.     سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت...     یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت  بالشت طبی زانکو   .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم:     _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟     احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این ۲۵سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عادت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه.     _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی.     بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:     _ هیچ حقی نداشتم. من یه...     پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت:     _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن.     با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا:     _ من رفتم.     _ هوی... کجا؟     بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم.     رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(ارش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟     خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید _ نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم.     یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم:   وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم.     بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت   Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      به خاطر همین کارشون بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم...     به پایین نگاه کردم... درس  _ چرا؟چطور؟     مث من یه ابروش و داد بالا و گفت:     _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه.     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم..     یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم  کردم و با اخم نگاهش کردم.     صدا پر از سرزنش استاد اومد:     _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم.     زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت:     _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه.     ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟     برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟     .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت:     _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر.     چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم.     ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت:     _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار.     به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:     _ این جا چه خبره؟     امیتیس گفت:     _ پدرام میشه بشینی؟     پوزخندی زدم و نشستم:     _خوب؟     امیتس داشت من من میکرد که گفتم:     _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب.     نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس:     _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟     با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد.     وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم.     ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ     خیلی اروم زمزمه کردم:     _نچ.     حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد:     _ مادرت .... مادرت نمرده.     یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود.. باز به امیتیس نگاه کردم.     نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه...     باز یهو حالتم عوض شدم و زدم   همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم.     رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه...     بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه.     چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم..     اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام....     با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟     هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید:     _ پدرام خوبی؟     خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم.     آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم.     _ هوی پدرام کوشی؟     _گمشو آرش.     قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم.  ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین...  14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n   با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ...     سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم...     _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شادی بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بود به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نوچه های پارا از میونشون رد شده   همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم..     اشک ریختم......     زار زدم....     هق هق کردم.....     به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52       این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای S     dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام... بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد...     خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دمای بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .   یر خنده:     _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده.     همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد .... اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar   1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      این و به خوبی حس میکردم....     استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم.     در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟     ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد.     سرم و بلند کردم

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

شغل خوبی دارم

آدم می کنم تحویل دیگری می دهم

صد درصد تضمینی …
کوک پرسیدم:     ـ ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟     لبخندش محو شد:     ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟     جدی گفتم:     ـ می گی؟     ـ البته.     با صدا لرزون پرسیدم:     ـ اون کیه؟     لبخند خبیثی شد:     ـ معشوقت.     داد زدم:     ـ چــــی؟ پدرام؟        بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم.     ـ« سلام... نیلوفر.»     پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن!     ـ با من چی کار داری؟     رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا...     پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم!     پوزخندی زدم:     ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟     اخمی کرد و گفت:     ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم.     با پرخاش گفتم:     ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی.     به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم:     ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.»     بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه.     ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟     رفت و کنار پارا نشست:     آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی.     داد زدم:     ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟     یهو یککه هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  پایه عکاسی مونوپاد   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .DNAـ     ـ مال کیه؟     ـ سواد داری؟ مال تو.     اخم کردم:     ـ این جا چی کار میکنه؟     پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم.     ـ من با تو ندارم.     پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت.     اخم کردم و آروم گفتم:     ـ کی؟     لبخندی زد:     ـ پدرام....     ـ درباره اون چی میخوای بگی؟     بی توجه به سئوالم گفت:     ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟     ـ نه.     لبخندش پر رنگ تر شد:     ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟   هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه      نیلو....   دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم  دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این که عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد.     یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت:     ـ سلام.     چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم:     ـ تو کی هستی؟     برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود:   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان...     چشمام گرد تر شد:     ـ من و از کجا میشناسی؟     ـ من از بدو تولدت میشناسمت.     با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س   چشمام گرد شد:     ـ اون می دونه آتش افرازِ؟     ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده.     ـ چرا تایتان به ما نگفت؟     پوزخند زد:     ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه..     ـ اون یارو مارو میشناسه؟     خندید:     ـ آره چه جورم.     مشی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون:     پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری.     سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس...     ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟     مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟     ـ« تو این جا چی کار میکنی؟»     جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم:     ـ این چیه؟     پوزخندی زد:       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو***   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      قسمت بیست و ششم...پدرام...     مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد:     ـ پارا و نیلوفر کجان؟     دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد:     ـ الان باید جواب بدم؟     تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم:     ـ الان میخوای جواب ندی؟     با ترس گفت:     ـ تو کی هستی؟     ـ فضولی؟     سپهر و آیناز هم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد:  اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن:     ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی..     به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:     ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار...     بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم.     بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو.     نیلو: سلام  پایه عکاسی مونوپاد  چطوری؟     ـ خوب.. دستت چطوره؟     به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت:     ـ هی بد نی.     دستم و انداختم دور شونش:     کی... اونم به تو.     سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم..     با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم:     پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت.     با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد:     ـ میدونم زندس.     دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم:     ـ چی؟     ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد.     ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم.     چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت:     ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای.     مث جت از جام پریدم:     ـ چی؟ چه پیوندی؟     لبخند کجی زد:     ـ برو غذات بخورد...     اخم کردم:   13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نمیخوام...     ـ باشه..     در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... ـ ایشالا زود خوب میشی..     رفتیم تو که نیلو نگران گفت:     ـ پدرام..     ـ جون؟؟     لبخند پر استرسی زد و گفت:     ـ سپهرم هست..     به استرسش خندیدم و گفتم:     ـ خو که چی؟     اخمی کرد و آروم زد به شکمم:     ـ دیوونه اون گیرت بیاره زندت نمیذاره..     چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد:     سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی.     به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش:     ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟!     به هر دومون اشاره کرد و گفت:     ـ مثی که تو بهتری!!     ـ شک داشتی؟     ـ آره...     ـ دیگه نداشته باش...     سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب:     ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم.      رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت:      ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟      چشمام گرد شد و گفتم:      ـ چــی؟      با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟      خودم سریع جواب دادم: البته..      رو به سپهر گفتم:      ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو.      به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم.      آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر:      ـ سپی یاد بگیر..      سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟      آیناز یکی دیگه زد:      ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت.      سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت:      ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا.      آیناز کمی فکر کرد و گفت:      ـ واقعا؟      سپهر با لحن مسخره ای گفت:      ـ نه الکا"... گوسپند.      آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط      من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ...       حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم...  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh   سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست.     پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:     سپهر: نشنیدم.     پسره خندید:     ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید.     سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت:     سپهر: میگی...     سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد:     ـ می گی یا نه؟؟؟؟!     سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت:     ـ گمشو بابا.     سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت:     ـ بریم سپهر بسه.     خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست.     خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت:     ـ به چی میخندی؟     در کمال پرویی جواب دادم:     ـ چی نهنگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:     ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو..     تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت:     ـ پدرام... شنیدم دوستش داری.     ـ برو به درک...     پوزخندی زد:     اندازه فونت پیش فرض      زدم زیر خنده:     ـ امر دیگه ای....؟     پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت:     ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن.     کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشیدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد..     پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟     ـ خفه شو!!!     با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم:     ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی...     بغض کردم:     ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟     بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد:     ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود.     اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم...     ********     قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام....     طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق.     بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده....     چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966   پایه عکاسی مونوپاد   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سلام.....     متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم...     اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن.     راستی سن هاتونم وارد کنید..      یه خلاصه از بخش دوم میگن:     آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما....     داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه.     امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید.     اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه....      با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه.     با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه.     آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد..     با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد:     ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع.     نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کناره های تخت.     به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ:     ـ این جا چه خبره؟     پارا لبخند شد و با ذوق فت:     ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟     با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد:     ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه.     نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از این احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست..     یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد...     تنفر پدرم ازم....     مردن مادرم....     دروغ های نیما....     مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام...     آزار های پارا....     نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من.....     افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش.....   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی  میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...:     ـ یادت نره عنصر من قوی تره.     سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه.     سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض      چشمکی زدم بهش:     ـ تو دهات شما آتیش سرده؟     اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت:     ـ بسه... بیاید بریم..     آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم:     ـ نــــه.... پدرااااااااااام.     *****     نیلو....     اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده:     ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ.     جدی گفت:     ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه.     نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم:     ـ تو میدونی؟     لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من صدای پارا صی اومد:     ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟     ـ به تو چه؟     عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... خوش حال بلند شدم که پارا گفت:     ـ بیا دستای من و باز کن.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas  نگفت؟ وای نه....     همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م   1,966  مردونگی   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟     با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد..     درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم.     متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم.     یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت:     ـ نیلوفر فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. وگرنه دهنت و چسب میزنم.     با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم.     با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم:     ـ میخوای چی کار کنی؟     پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم:     ـ نــــه.... پدرااااام.....     ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام:     ـ داری چی کار می کنی؟     پارا دستور داد:     ـ همین الان بگیریدشون.     نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم:     ـ مرسی نشونه گیری.     اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ...     پارا رو به بابام به پرخاش گفت:     ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی دیگه بیار.     بابا رفت بچه ها و گفت:     ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ..     پارا داد زد:     ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان...     بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن.    

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

اگر نتوانی روی زمین بهشت را پیدا کنی

در اسمانها نیز نمی توانی ان را بیابی

خانه خدا همین نزدیکی است

. خدایا الان میفهمه.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:56   1      قسمت بیست و سوم....سپهر....     ****   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z پایه عکاسی مونوپاد   یه یه ربعی میشد که بیدار شده بودم اما حس این که از تخت بیام بیرون و نداشتم.     در اتاق باز شد... آیناز اومد تو با دیدنم لبخندی زد و اومد کنارم نشست:     ـ نمیخوای بلند بشی؟     ابرو انداختم بالا. فکر کردم الان شیطون میشه و جوابم و میده ولی آروم دستم و گرفت و فشار داد:     ـ سپهر؟     نیم خیز شدم و با اخم طریفی گفتم:     ـ جان؟     لبخند کجی زد:     ـ مهمون داریم.     ابروهام پرید بالا:     ـ کیه؟     ـ پدرام و آرش.     مث جت از رو تخت اومدم پایین یاد بحث دیشبم با نیلو و انی افتادم:     «ـ هیچ دقت کردین پدرام جدیدا هیچ کاری برای پیدا کردن آتش افراز تلاش نمیکنه؟     نیلو با تردید نگاهم کرد:     ـ منم متوجه شدم.     رو به آیناز گفتم:     ـ آنی تو تو این چند روز اخیر ذهن یا حافظش و نخوندی؟     سرش پایه عکاسی مونوپاد و انداخت پایین:     ـ نه.     عصبی پام و تکون دادم:     ـ هیچ معلوم هس این یارو داره چه غلطی میکنه؟ الان یه ماه از این که گردنبند و حافظه نیلو پیدا شده میگذره اما اون هیچ کاری نکرده.»     دیشب کار به جاهای باریکی کشید و نیلو گفت که اون شبی که من و آنی رفتیم خونه من چی شده. البته نگفت که پدرام و دوست داره و این و آنی از ت ذهنش کش رفت.     آنی: سپهر لطفا شر درست نکن.     لباسم و درست کردم و رفتم سمت در اما لحظه آخر برگشتم سمتش و چشمکی زدم:     ـ باشه ولی فقط واس خاطر تو.     اومد کنارم ایستاد دستم و انداختم دور گردنش اونم انداخت دور کمرم... رفتیم پایین..پدرام و آرش روی مبل نشسته بودن نیلو هم جلوشون بود... وای خدایا هنوز باورم نمیشه نیلو از پدرام خوشش میاد.رفتم و بدون پایه عکاسی مونوپاد سلام رو مبل نشستم و طلبکارانه به پدرام نگاه کردم... جلل خالق... نقره ای بود... درست رنگ چشمای نیلو...     پدرام: من میگم چطوره از دوباره روح احظار کنیم.     آیناز: علیک سلام... خوبیم مرسی شم چطورین؟     پدرام تک خنده ی مردونه ای کرد:     ـ والا گفتم اگه این و نگم سپهر درسته قورتم میده.     یه ابروم و دادم بالا:     ـ حقم دارم!!     ـ البته که نه... من تو این یه ماه داشتم رو این موضوع کار می کردم.... با فرزاد و هامون هم مشورت کردم و راه های مختلف احظار روح و یاد گرفتم.     نیلو با ترس گ ترس به ما نگاه میکرد.     بلند شدم.. رفانن.     آیناز پوزخند زد... منم چند قدم عقب رفتم و دیوار تکیه زدم و سر خوردم:     ـ این جا چه خبره؟     ایناز یه لگد به دیوار زد و گفت:     ـ باید از این جا خارج شیم.     با امید بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم و دست پدرام و گرفتم که با تعجب نگاهم کرد... چشم غره ای بهش رفتم و به آیناز گفتم:     ـ آنی دست نیلو رو بگیر و بیاید خونه پدرام.     چشمام و بستم و سعی کردم از قدرتم استفاده کنم. ولی چشمام و که باز کردم پوزخند پدرام و دیدم.     ـ چرا؟     دستش و از تو دستم کشید و رفت دیوار و لمس کرد:     ـ فلز این دیوار ها خاصن.     نیلو: ینی چی؟     ـ ینی این که این نوعی فلزِ که قدرت جن هارو میگیره.     پنچر شدم به معنا واقعی.ولی یهو رو به آنی گفتم:     ـ آنی سعی کن یه گرد باد درست کنی.     خیلی راحت و سریع جلو خودش گرد باد درپدرام: این قدرت کنترل عناصرتون جدا از قدرت های جنیتونِ.     ـ تو از کجا میدونی؟     پوزخندی زد... اه این داره میره رو مخما:     ـ اولا خیر سرم جنگیرم و دوما که از زمانی که پایه عکاسی مونوپاد با شما آشنا شدم تحقیقات زیادی کردم. .i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #119 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      الان دو روز از این که این جا گیر افتادیم میگذره.. تو این دوروز هیچی نخوردیم مث سگ گشنمه و مث خر تشنه.     حالا یه پشه هم نمیاد تو تا به ما بگه با ما چی کار داره. دیه واقعا صبرم داره تموم میشه... یه سره هم با پدرام دعوا دارم... آخه اون این جا چه غلطی پایه عکاسی مونوپاد میکنه؟ ینی اون الان به خاطر این که به ما کمک کرده اومده این جا؟ چرا آتش افراز نیومد؟ بهع من و باش انگار مهمونیه که میگم چرا نیومد.     حالا بگذریم... من گشنمه... به خدا دارم نابود میشم منی که همش در حال خوردنم الان دو روزِ لب به هیچی نزدم...مـامـان...     آیناز: وای خدایا دارم نابود میشم..     ـ گشنمه.     نیلو: منم.     پدرام: قوباغه شکمم بدجوری فعال شده.     اول به هم نگاه کردیم بد زدیم زیر خنده... مث بچه ها داریم غر میزنیم. یه یک ساعت همین جوری گذشت یا جک گفتیم یا غر زدیم یا معما گفتیم... والا از بیکار بودن خوب بود.     آیناز: معلم: "هر کی اول به سئوال من جواب بده میتونه بره خونه". مشهدیه سریع کیفش و از پنجره میندازه بیرون معلم میپرسه: " کی اون کیف و انداخت بیرون؟" مشهدیه جواب میده: پایه عکاسی مونوپاد " مو بودُم..خدافظ."     خندیدم و گفتم:     ـ خاک تو سرت خوبه خودت مشهدی هستیااا.     آیناز: آره مو مشدیُم.     خندیدم زدم پس کلش. یهو دو نفر تو اتاق ظاهر شدن. در کمتر از یه ثانیه هر چهار تامون بلند شدیم.     اون دوتا رفتن سمت نیلو. سریع رفتم جلو با ن درگیر شدم نیلو و آینازم با یکی دیگشون.هر چی سعی کردم نشد و من و پرت کردن عقب و خوردم به دیوار.. دیدم پدرام هم در گیر شده اما این وسط اونا خیلی قوی بودن و بعد کلی درگیری با نیلو غیب شدن.. عصبی بلند شدم.. می لنگیدم.. از دماغ پدرامم خون میومد.کبودی رو سر آینازم شدید تر شده بود و از گوشه لبش و همون زخم قبلیش خون میومد.     بلند بلند نمد:     ـ سپهر.     صداش میلرزید سرع برگشتم عقب که با چیزی که دیدم شاخ در آوردم.     ****    پایه عکاسی مونوپاد قسمت بیست و پنچم....پدرام...     با ترس به سپهر نگاه میکردم که همش مشت و لگد میزد و جای هر مشت و لگدش روی دیوار میموند. نمیدونم چی شد ولی یه لحظه یاد حرف متانت افتادم که میگفت« تا چند وخ دیگه قدرت های دیگه ی بچه ها بروز میکنه.»     وقتی ازش پرسیدم منظورت چیه گفت:« نیلو میتونه خون افرازی کنه... آیناز میتونه پرواز کنه و سپهر هم میتونه کانی هارو هم کنترل کنِ»     نه.. نه... فلز یه نوع کانیِست کرد:     فس میکشیدم... چشمام و بستم و شروع کردم به مشت و لگد زدن به در و دیوار... داد میزدم و بدون باز کردن چشمام همون طور مشت و لگد میزدم. از آخرم دستام و گذاشتم رو دیوار و بلند بلند نفس کشیدم.     دستی رو کمرم نشست بعد صدا آیناز اویکیشوتم جلوش و یغش و گرفتم:     ـ تو این جا پایه عکاسی مونوپاد چی کار میکنی؟ هاااا؟ مگه تو....     با خشم و قدرتی که اصلا ازش انتظار نمیرفت دستام و از رو یغش جدا کرد و اونم داد زد:     ـ چرند نگو پدرام... خودت خوب میدونی من تمام اجدادم انس2 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:47 Top | #120 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آیناز با حرص اومد پایه عکاسی مونوپاد طرفم:     ـ پدرام....     بهش نگاه کردم:     ـ تو....     دیگه ادامه نداد و با گیجی فت:     ـ چطور ممکنه؟ وای خدایا من خر بگو که تو این چند وقت ذهنت و نخوندم نگو چه چیزا که نگذشته.     ـ آیناز...     ـ خفه.     سپهر ایستاد.. رفت طرفش . با صدای لرزون گفت:     ـ سپهر.     سپهر با ترس برگشت طرفش.. با دیدن دیوار نابود شده با خشم بهم نگاه کرد. به دیوار تکیه زدم و همون طور لیز خودم پایین و حرف آمیتیس تو سرم پیچی:« قدرت های شما وقتی بروز پیدا میکنه که یا ترسیده باشین.. یا خشمگین.. یا عصبی..»     سپهر عصبیه... سپهر خشمگینه... سپهر ترسیده... و حالا قدرتش بروز پیدا کرد وای خدایا نه.. هنوز که چیزی نگذشته بود.. من هنوز....     با صدا دادش بهش نگاه کردم:     ـ تو کی هستی؟     سرم و به طرفین دلت را به هرکسی نسپار تکون دادم و با صدا لرزون گفتم:     ـ هیچکی.     داد زد:     ـ چه جور هیچکی ای که من به این روز در آورده؟     به اطراف اشاره کرد... هچی نگفتم که یه قوطی فلزی از تو جیبش در آورد و خالی کرد رو زمین...خاک بود...     اونارو با دستش بلند کرد و آورد بالا. چند ثانیه همین جوری نگه داشت.. کنجکاو شدم و بهش نگاه کردم که در یه لحظه همه رو به سمت من ریخت. منم اگه دستم و نمیاوردم بالا همش یا میرفت تو چشمم یا فرو میرفت تو پوستم.. ولی الان..     همش سوخت.. با آتیشی ک من ایجاد کردم... ایجاد کردم و خودم و رسوا کردم.     سپهر: لعنتی.     سپهر با عصبانیت اومد طرفم بلندم کرد.. یه مشت به گونم زد... افتاد رو زمین... اومد طرفم و خواست لگد دیگه ای بهم بزنه که پاشو گرفتم و چرخوندم.. افتاد رو زمین.. بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم:     ـ الان وقت این کارا نیس... جون نیلو در خطره.     بلند شد:     ـ فکر نکن قسر در رفتی... بعدا حسابت و میرسم.     پوزخندی زدم.. رفت به یه قسمت از دیوار مشت های پشت سرهم زد.. یه گوشش سوراخ شفت:     ـ وای باز مث دفعه قبل نشه.     پدرام با لبخند خاصی نگاهش کرد و گفت:     ـ خدا نکنه مث دفعه قبل بشه.     من سرم و انداختم پایین و سعی کردم خندم دیده نشه.آینازم که بیخ گوشم نشسته بود پیشونیش و گذاشت رو بازوم و من صدا خنده آرومش و شنیدم.     صدای پر حرص نیلو رو شنیدم و سرم و بلند کردم:     ـ ایشالا....     بهش نگاه کردم... داشت با نگاهش برام خط و نشون میکشید که چشمکی بهش زدم.اون روز قرار شد فرداش بریم خونه پدرام و روح احظار کنیم... یک روحی که بشه باهاش در پایه عکاسی مونوپاد مورد جا و مکان آتش افراز سئوال کرد.. امید وارم درست بشه و مث قبل نشه.   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:38 Top | #115 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     ـ مگه ما کجاییم؟     ـ نمیدونم یه اتاقک فلزی.     پیشونیش خونی شده بود. ازش پرسیدم چی شده که جریان و برام تعری بود و با اخم به روسری آغشته به خونش نگاه میکرد.     سرم و از دوباره انداختم پایین که با صدا بهت زده ی نیلو بلندش کردم:     نیلو: پدرام..     پدرام وسط اتاق ایستاده بود و باد... اون و گرفت و بازش کرد.. رفتیم بیرون در کمال تعجب تو یه جنگل خیلی زیبا بودیم.با خارج شدنمون پایه عکاسی مونوپاد همه نوچطرف شیشه ی که حیاط بود خبری از نور نبود.     برگشتم خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود... حتی جلو پام نمی دیدم.... دستم و به حالت مشت گرفتم و باز کردم... آتیش کفش ایجاد شد و من تونستم کمی اطراف و ببینم. دستم و کردم تو جیبم و چاقو رو در آوردم... خدارو شکر همیشه همراهم بود...     صدای چیز و بیلیز اومد... انگار رو آتیش تو دستم چیز مایعی میریخت... به سقف نگاه کردم... قیافم جمع شد.     یه جسد که روش پر از خراش های عمیق بود بالای سرم به سقف چسبیده بود.. داشت از خون میرفت.(نه جان من قرار بود با اون همه خراش عمیق ازش آب بره؟) یهو چشماش باز شد و گفت:     ـ امیدوارم اون جا بهت خوش بگذره.!!     همون طور که به دیوار چسبیده بودم پیچ خوردم و رفتم تو حال که همون یارو جلوم پایه عکاسی مونوپاد ظاهر شد با یه لبخند زشت گفت:     ـ میخوای خودم راهیت کنم؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:44 Top | #117 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ گمشو.     قه قه ای زد. و یهو یه دست پشتم قرار گرفت و به جلوم که اون ایستاده بود هل داد.. اون دستاش و رو چشمام گذشت و گفت: پایه عکاسی مونوپاد    ـ به سلامت پدرام....     دستاش یخ بود... یخِ یخ. احساس کردم اون سرما به منم سراید کرد و سرم گیج رفت و افتادم. ه های پارا به سمتمون اومدن و ما هم باهاشون در گیر شدیم.     **** ف کرد. یهو یه فکردی به ذهنم رسید:     ـ آنی.... بیا بریم از این جا.     خندید و گفت:     ـ انیش( مخفف انیشتین)جون... اون وخ از کدوم در؟     دستش و گرفتم تو دستم و فشوردمش:     ـ کوچولو... مثی که بد ضربه ای به مخت وارد شده طوری که یادت رفته نیمه جنیم!!     تو جاش سیخ نشست و گفت:     ـ راستم... چرا به ذهن منِ باهوش نرسید؟     خندیدم و دستش و آوردم بالا و بوسه ای کوچیک بهش زدم:     ـ آره منم تو همین موندم.     با ترس سرش و گذاشت رو بازوم:     ـ سپهر... من و تو اومدیم... بنظرت نیلو هم میاد؟     ـ نمیدونم  پایه عکاسی مونوپاد   .... آنی... به نظرت اینم کار پاراست؟     ـ صد در صد.. سپهر اگه نیلو هم بیاد آتش افرازم میاد؟     ـ نمیدونم.. آنی.. به نظرت پارا میدونه آتش افراز کیه؟     ـ صد در صد.. سپهر به نظرت نیلو دیر نکرد.     تک خنده ای کردم و گفتم:     ـ نمیدونم... چرا پارا مارو آور...     با صدای برخورد چیزی با زمین برگشتم و اون طرف اتاقک... نیلو بود... رو صورتش پر خون بود.. همچنین روسریش.. سریع با انی رفیتیم طرفش.. انی سرش و گذاشت رو پاش..     ـ آنی روسریت و بده..   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #118 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه پایه عکاسی مونوپاد حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سریع در آورد و داد بهم.. آروم کشیدم رو صورت نیلو.. گفتم الان از درد اخم میکنه ولی هیچی نشد... اخمام رفت تو هم و سریع و تند شروع کردم به پاک کردن صورتش. هیچ زخمی نبود.. آروم زدم رو صورتش و گفتم:     ـ نیلو... نیلوفر؟؟؟     پلکاش تکون خورد... بعد کمی مکث صدا های نامفهوم ازش بلند شد و بعد کامل چشماش و باز کرد... وقتی جریان و فهمیدم واقعا موندم... موندم چی بگم...     من ... انی.. نیلو ... خدایا ینی امروز می فهمم آتش افراز کیه؟ ینی بعد چهار سال انقدر پایه عکاسی مونوپاد مسخره میفهمیم.. وای که سرم به شدت درد میکنه..     سرم و از روی پام بلند کردم... آنی یه کوشه نشسته بود و سرش و گذاشته بود رو پاش و موهای خرمایی خوشکلش دورش ریخته بود..  بهش گفتم دیگه نمی خوامت   نیلو گوشه ی دیگه نشسته    پدرام و آرش رفتین من و آینازم نشستیم جلو تی وی و داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو انگار برق بهمون وصل شد:  پایه عکاسی مونوپاد    آیناز: نیلو.     ـ ها چیه؟ الاغچه به چه حقی تو مخم فضولی کردی؟     خندیدم و من گفتم:     ـ خو به ما چه تو بدجوری با سانسور تعریف کردی. خوندن از ذهنت حالش بیشتر بود مخصوصا تیکه آخرش.     توقع داشتم نیلو حرصی بشه ولی خیلی ریلکس گفت:     ـ فکر نکنم انقدر که پدرام حال کرده باشه شما حال کرده باشین.     سئوالی نگاهش کردم که گفت:     ـ آخه آشپزخونه هم شد جا؟     من زدم زیر خنده ایناز افتاد دنبال نیلو:     ـ من پدر تو و اون پدرام و با هم در میارم... واسه چی به تو گفته؟     نیلو: تو واسه چی به سپهر گفتی؟     خندیدم و بدون توجه به اونا رفتم تو اتاقم... خودم و شوت کردم رو تخت و چشمام و بستم... به این یه ماه فکر کردم... چقدر بودن با آیناز لذت بخشه... چقدر وجودش برام آرامش بخشه.. خیلی بهش پایه عکاسی مونوپاد وابسته شدم طوری که خودم شاخ در آوردم... هه سحر چقدر سر به سرمون گذاشت... وای گفتم سحر! چند وقته درساش سنگین شده کم میاد این جا... با همون چشمای بسته چرخیدم و به پهلو خوابیدم... اه چقدر این جا سرده؟ چرا انقدر سف ت شد زیرم؟ چشمام باز کردم که کوپ کردم.     ****     آیناز.....     با خنده بی خیال نیلو شدم و رفتم بالا.     ـ آنی...     ـ چیه پدرام دورت بگرده؟     خندید و گفت:     ـ میای غذا درست کنیم؟ سحر نیس مجبوریم خودمون درست کنیم.     خندیدم و از پایه عکاسی مونوپاد رو نرده خم شدم و خواستم حرفی بزنم که انگار یکی هولم داد پرت شدم پایین و آخرین چیزی که شنیدم جیغ نیلو بود که صدام کرد.     ****     نیلو..... با ترس به آیناز نگاه میکردم که پرت شد پایین داد زدم و صداش کردم.. در کمال تعج آنی خیلی آروم مث پر اومد پایین ولی تا رسید پایین یهو غیب شد.. با ترس به جای خالیش نگاه کردم.. به خودم اومدم و دویدم سمت اتاق سپهر اما تا در و باز کردم با جای خالیش مواجه شدم.. گوشیم و از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم ولی صدا آهنگ زنگش از زیر بالش میومد.     رفتم اتاقم و تو این بین به پدرام زنگ زدم و گفتم دارم مام خونتون تعجب کرد... سریع حاضر شدم و رفتم خونشون... تا در و برام باز کرد بی اراده خودم و انداختم تو بغلش و همه چیز و براش تعریف کردم...     ـ آروم نیلو... آروم گلم..  پایه عکاسی مونوپاد   ـ وای پدرام هر دوشون غیب شدن... انگار... انگار یکی آیناز و هل داد..     ـ نیلو بزرگش نکن. شاید سپهر خودش رفته بوده.     با خنده گفتم:     ـ اون اگه لباساش و یادش بره موبایل و یادش نمیره.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:40   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:42 Top | #116 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر  پایه عکاسی مونوپاد   از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ بیا بریم تو.     ـ میشه دست و صورتم و آب بزنم؟     ـ البته.     به یه گوشه حیاظ اشاره کرد به اون سمت رفتم و شیر آب و باز کردم. اول یکم صدا داد بعد آب اومدم... دستام پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم. چشمام و باز نکردم و از دوباره تکرار کردم.. چهار پنچ بار تکرار کردم که احساس کردم بویی میاد و همچنین انکار آبداره غلیظ میشه.. چشمام و با وحشت باز کردم.     ـ خوووون؟     حالم بد شد من داشتم با خون صورتم و میششستم؟ چند قدم عقب رفتم که انگار یکی پشت پام طناب گرفت و من پخش زمین شدم و دیگه چیزی حس نکردم جز گیجی!!!!!!!     ***     قسمت بیست و چهارم....پدرام...     نیلو رفت سمت پایه عکاسی مونوپاد شیر اب و منم رفتم تو.     ارش: کی بود؟     ـ نیلوفر.     ـ این جا چی کار میکنه؟     ـ سپهر و ایناز غیب شدن.     از جاش پرید:     ـ چی؟چرا؟     ـ نمیدونم.     ـ الان کجا رفت؟     ـ دست و صورتش و بشوره.     یه نیم ساعت نشستیم نیومد نگران شدم رو به آرش گفتم:     ـ پاشو بریم ببینیم چی شد.     بلند شد و با هم رفتیم تو حیاط...نبود... با ترس و حالت دو رفتم سمت شیر آب. باز بود اما به جا اب ازش خون میومد. چهرم تو هم رفت. خواستم ببندمش که ارش گفت:     ـ اینم غیبش زد؟     با بغض سر تکون دادم... نیلو... نیلو کجا رفتی عزیزم ؟     آرش: سپهر... ایناز... نیلوفر.... و حالا...     برگشتم طرفش و با پرخاش گفتم:     ـ خفه ارش هیچ کس جز تو و بهراد و متان و امیتیس نمـ...     با ترس خفه شدم... پارا...پارا...پارا.. پایه عکاسی مونوپاد .خدایااا چقدر من از این اسم بدم میاد.     آرش: پاراتیس و یادت رفت.     رفتم سمت خونه همون طور بهش تنه زدم:     ـ خفه.     دستم و از پشت گرفت:     ـ من تو رو تنها نمیذارم... تو هم مث اینا غیب میشی..     دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و رفتم تو و قبل این که بیاد تو در و بستم..     صدای چرخش کلید و تو در شنیدم.. برگشتم... کیلیدی تو در نبود..     آرش رسید و چند بار دسته رو بالا پایین کرد وقتی دید باز نمیشه گفت:     آرش: پدرام... پدرام حماقت نکن درم باز کن..     رفتم جلو در هر چی گشتم کلید نبود.. به آرش که هنوز ور میزد گفتم:     ـ آرش... آرش من در و قفل نکردم... من..     یهو همه خونه تاریک شد.. حتی بیرون چون دیگه اون     ****     قسمت بیست و پنچم.... سپهر...     چشمام و که باز کردم خودم و پایه عکاسی مونوپاد تو یه اتاقک فلزی دیدم.. بلند شدم... مث سلول بود.. به دیواره هاش دست کشیدم... یخ بود..     خیلی کوچیک بود... نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت این اتاق برای چها نفر تهیه شده. یهو یه صدای بدی بلند شد.. برگشتم آیناز بود که پخش زمین شده بود.. رفتم جلو بلندش کردم:     ـ ایناز تو این جا چی کار میکنی؟     با گیجی گفت:  

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

تو باز مانده آخرین نسل معشوقان جهانی

بدون بوس و کنار

بدون آغوش

شاید حتی وجود نداشته باشی

بی اینهمه اما

هنوز

دوستت دارم...

     رفته بودم تو فکر که یهو پارا فاصله چند متریش و با من به صفر رسوند و یغم و چسبید. تو صورتم داد زد:         ـ مگه من به تو نگفته بودم نباید عاشق بشی؟         اول با گیجی نگاهش کردم بعد مث خودش داد زدم:         ـ دِ مگه دست خودم بود دیوونه؟         پارا: وای نگو که کار دلت بوده که همین جا گلاب به روت، روت بالا میارماااا.         از تهدیدش خندم گرفت اما خیلی نیش دار جواب دادم:        نفس نفس میزد. دویدم سمتش:         ـ نیلو... نیلو عزیزم... الهی من بمیرم آخه چرا جیغ کشیدی؟         بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل سریع رفتم تو آشپز خونه و آبجوش ولرم گیر آوردم و برای نیلو بردم... تا رسیدم بهش صورت خیس شده اش و دیدم:         ـ الهی دورت بگردم چرا  زانو زدم رو زمین.بهم نگاه کرد و با بغض و چشمای اشکی گفت:         ـ من خیلی تنهام پدرام.... تنها تر از اون چیزی که نشون میدم.         دیگه نتونستم و نخواستم خودم و کنترل کن..... کارتون پیتزارو ازش گرفتم و گذاشتم رو میز و بغلش کردم. اونم دستاش ومحکم دورم حلقه کرد و اون موقع بود که اشکاش مثل رود رو گونش جاری شد:         ـ اون مادرم دماسنج عشق که به خاطر حماقتم مرد... اون از پدرم که بی هیچ خجالتی تو چشمام زل میزنه و میگه ازت متنفرم اون از داداشم که تازه همون روز اول یه مشت دروغ تحویلم میده... من تنهام پدرام... ایناز مامان و بابا داره، جدیدا هم با سپهر نامزد کرده... سپهر سحر و ایناز و داره اما من... هیچ کس و ندارم.         به خودم فشارش دادم... حس میکردم با این حرفاش قلبم و تو مشتش گرفته و داره فشار میده... بی اراده با لحن پر از عشق و محبت گفتم:         ـ پس من چیم؟         ـ تو هم وقتی آتش افراز پیداشه تنهام میذاری... اصلا همه برام یه جور رهگذرن.         پوزخندی تو دلم به حرفش زدم...ولی گفتم:         ـ مگه من میتونم تورو تنها بذارم؟ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم..         سرش و از تو بغلم در آورد و با تعجب تو به من گفت:     چــه زیبــاست    ـ تنهام نمیذاری؟         ـ میتونم؟           خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....         در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..         دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....      12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elis  ـ تو وقتی عاشق تل مو hot buns نیما شدی کار عقلت بود؟           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:37       14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:17 Top | #113     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965         تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          اول با بهت کرم موبر رینبو نگاهم کرد ولی به یه مشت به گونم زد که به گه خوردن افتادم که چرا اون حرف و زدم:         ـ چطور به خودت جرئت میدی اسم نیما رو به زبون بیاری؟         چند قدم رفتم جلوتر چون با مشتش پرت شدم عقب:         ـ همون طور که تو بh06 , TaraStarکه بد حرصی شد چون اومد طرفم و هر چی میخوردم زدتم.. تنها نگرانیم شکستگی بدنم بود وگرنه زخما رو میشد یه کاریش کرد... مخصوصا با این آموزشایی که حالا دارم میگرم اوووف من خر رو باش دارم میمیرم از درد اون وخ به فکر آموزش هامم.         ـ پسرِ پرو... با سه تا نوخاله گشتی فکر کردی همه کاره ای؟ یا این که واقعا حرف اون ایناز خل و باور کردی که گفتی مبین ازت محافظت کرده؟ من بودم که به نوچه هام گفتم وقتی اون هست بهت نزدیک نشن. چون اون یه مزاحم بیش نبود. صابون کوسه        یکی نیست بگه آخه نوخاله همین که اون باعث شده تو بهشون بگی نزدیکداری گریه میکنی؟         رفتم و جلوش زانو زدم نشست و به صورم دست کشید درد گرفت اما اخم نکردم:         نیلو: پدرام... صورتت.         ـ فدا سرت گلم بیا.. بیا این آب و بخور که حنجره برات نموند.         نیلو: بی خیال مهم اینه که تونستم تورو نجات بدنم.         لبخندی بهش زدم که گوشه لبم درد گرفت.انگشتش و آروم گوشه لبم کشید که قلقلکم اومد...خندیدم...         ـ به چی میخندی؟         ـ قلقلکم اومد.         خندید..          اون و ازش چنگ زدم و در و بستم. دور یکی از انگشتام بستم و زدم بیرون که مشکوک نگام کرد:         ـ خوبی؟         ـ اره...         ـ مطمئنی؟         لبخندی بهش زدم و بی اراده دستم و انداختم دور شونه های ظریفش:      ساعت دیواری طرح اشک   ـ بیا بریم عزیزم من خوبم.         با خجالت نگام کرد و لبخند ملیحی زد... زیر لب گفتم:         ـ آخ قربون خجالتاش..         مطمئن بودم خیلی آرومتر از اونیه که بخواد بشنوه ولی یهو بهم گفت:         ـ از من به تو یه نصیحت... این و یادت نره جن ها گوشاشون خوب کار میکنه.         نفسم حبس شد... خاک تو سرت پدرام با این گند کاریت...اما بی خیال با یه نیش گشادِ تابلو گفت:         ـ خو که چی.         شونه ای بالا انداخت و نیش خند گفت:         ـ هویجوری گفتم.         ـ آها... مرسی.         دوتا پیتزا سفارش دادم تا اومد حرفای مختلف زدیم... بعدم که مث این قحطی زده ها افتادیم به جون پیتزاها ولی وسطش یهو نیلو با بغض گفت:       , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:13 Top | #112     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965    قرص لاغری مهزل     تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          شونه بالا انداخت. پیشونیش و بوسیدم گفتم:         ـ نمی خوام و نمیتونم. چون من دو......         تا اومدم بگم دوست دارم برقا رفت... وای خدایا نه.         ـ« به به، جمعتون جمعه گلتون کمه.»         آروم نیلو رو از بغلم در آوردم که پوزخند پارا بزرگ تر شد... با گستاخی رو بهش گفتم:         ـ اشتب به عرضتون رسوندن اون خلمون بود که کم بود که به لطف تو تکمیل شدیم.         دندوناش و با حرص رو هم سابید:         ـ مثی که معامله یادت رفته.نه؟         ـ نه هرگز معامله چرت تورو از یاد نبردم.         با لحن مسخره ای گفت:         ـ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم.(لحنش عادی شد:).. هه این من بودم که این و گفتم.         چشمام به تاریکی عادت کرد... چشمای نقره ایش پر از خشم بود:         ـ برای بار دوم میگم معامله های تو همش باد هواست.         پوزخندی زد. نیلو بلند شد و اومد رو به رو من ایستاد:         ـ پارا مشکل تو با منِ.         پارا داد زد:       ساعت دیواری طرح شکوفه  ـ نه... مشکل من اونه(من).... اون به من یه قول داده که در برابرش جونش و گرفته.         ـ تو کی هستی که واسه جون یه آدم معامله تایین میکنی؟         پوزخندش به قه قه تبدیل شد . یهو یه سایه نیلو رو هل داد و نیلو افتاد تو بغل پارا و پارا هم معطل نکرد و با آرنجش محکم زد رو گردنش که نیلو بیهوش افتاد کنار پاش:         ـ فکر کنم حالا بهتر بتونیم بحث کنیم آقای آتش افراز گمشده....هه دلم به حال معشوقت میسوزه که  من نیان ینی محافظ کرده ازم دیگه.اه وای مامان مردم از درد.         یهو یه صدای جیغ اومد که باعث شد پارا بیوفته رو زمین و گوشاش و بگیره.. تو کمتر از یک ثانیه اون خونه تاریک پر شد از سایه های عجیب که اونام یه جوری بودن.... انگار صدا داشت عذابشون میذاد.         پارا غیب شد... و همین طور همه ی اون ماهیتابه آگرین سایه ها که فکر کنم نوچه های پارا بودن...         برق ها اومد. به نیلو نگاه کردم. روی زمین افتاده بود وh688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setare. دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم... اونم دستاش و دور گردنم حلقه کرد...پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم:         ـ نیلو؟         در کمال تعجبم گفت:         ـ جونم؟         لبخندم عمیق تر شد!!!         ـ خیلی میخوامت.         چشمکی زد و به شیطنت گفت:         ـ من بیشتر.         با تردید یکم لبام و به لباش نزدیک کردم ولی باز ایستادم... اون که تردیدم و فهمید یه خورده اومد جلو.. تردید و گذاشتم کنار و لبام و رو لباش گذاشتم.         ***** فکر میکنه تو یه انسانسی.         ـ خفه شو.... خودتم خوب میدونی من اجدادم انسانن ولی من دایم یه نیمه جن بوده واسه همـ...         با صدا خندش حرفه خودت جرئت میدی اسم نیلو رو به زبون بیاری.         مثی    ـ هه یه روز حتی فکرشم نمیکردم ادکلن زنانه ورساچه مشکی هامون پسر عمم باشه.         با دهن پر و تعجب نگاهش کردم. بی توجه به تیکه پیتزا سالمی که تو دهنم بود قورتش دادم که هر چی فحش یاد داشتم نصار خودم و کردم...         رفتم جلوش وم و خوردم..اُزگل.. این دیگه از کجا میدونه؟ نکنه متانت یکی از جاسوسای اینِ؟ نه بابا زر نزن پدرام اون نامزد نیماست.    

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

تلخ است

که دلت هوای روزهایی را کُنَد

که یقین داری

دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب چراغ قوه تاشو فلکسی و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:59 Top | #102 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من  کاش اسم ها تکرار نداشت   Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      هردوشون: چی؟     ـ فعلا به سپهر و آیناز نگین!     بهراد: چرا..؟     ـ بذا برن توضیح میدم.     *****     قسمت بیست و دوم... پدرام....     JJJJJJJJJ     بالاخره شرشون کم شد... ما همه چیزایی که از نیلوفر شنیده بودیم و گفتیم و نیلو هم که به لطف من حالش خوب بود.     هی خدایا مصبت و شکر... ینی عاشقتم خفن... بین 70 میلیون نفر من بخت برگشته باید میشدم آتش افراز؟     اونم آتش افراز گمشده؟     به قول آرش آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...     وای خدایا هنوز باورم نمیشه من آتش افرازم... حالا چرا من؟ من که جد و آبادم انسانن.. من کیلویی چندم این وسط؟     ـ هوووی آتیش گمشده کجایی؟     بشکنی زدم که آتیش درست شد.. باز خاموش شد... کارم و تکرار کردم و مث خلا شروع کردم به خندیدن. آرش به کارم خندید و گفت:     ـ دیوونه بگو بینم چرا بهشون نگفتی آتش افراز پیدا شده؟     با خباثت نگاهش کردم:     ـ یادته اوایل... نه نه واستا از اول شروع کنم به گفتن.... ما نیلو و پیدا کردیم و بردیم و بردیم بیمارستان... یه جور جونش و به ما بدهکاره... یه تشکر خشک و خالی کردن؟     هر دو با سر گفتن «نه»...ادامه دادم:     ـ دفعه بعدش که یه سره مارو دس به سر میکردن شما اعصابتون خورد نشد؟     هر دو با سر گفتن« آره».... ادامه دادم:     ـ دفعه بعدش که مارو بردن تو برِ بیابون و به یه همچین طرض فجیعی بهمون گفتن چه چیز هایین؟     این بار آرش گفت:     ـ وار آره اون جا که من سنگوپ کردم..     ـ خوب دیگه خلاصه کنم اونا کم اذیتمون کردن؟     با سر گفتم «نه»... ادامه دادم:     ـ میخوام تلافی کنم.     با تعجب نگام کردن:     ـ به قول آرش اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... می خوام خووووب این و حالیشون کنم.... آندرستن؟     هر دو لبخندی زدن و با کله گفتن آره... بشکنی زدم:     ـ آه اینه.. اوه راستی نمیخوام آمیتیس و هامون با خبر بشن.     یهو صدا آمیتیس اومد:     ـ کوچولویی واسه این حرفا.   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:01 Top | #103 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      با ترس از جام پریدم و برگشتم عقب... تازه یادم اومد که ایناز گفته بود استاد و هامون میدونن اون کیه. ینی اون منم.     با این فکر اخمام تو هم رفت...با صداش نگاهش کردم:     ـ من تنها کسیم که میتونم بهت آتش افرازی رو یاد بدم... من به این کاری ندارم که میخوای به اونا بگی یا نه... من فقط مسئولم که به تو که فهمیدی چی هستی آموزش بدم.بهتره الانم با من بیای.     دستش و به سمتم دراز کرد.. با شک به آرش نگاه کردم که لبخند مطمئنی تحویلم داد و چشماش و به نشونه آره باز و بست کرد.. تردید و کنار گذاشتم و رفتم جلو و دستای لطیف آمیتیس و گرفتم.     ****     الان یه دو هفته میشه که آموزشای آتش افرازیم و شروع کردم... فقط استاد و یه دختری به اسم متانت میدونن که من آتش افرازم... متانت دختر جالب و مرموزی بود... در کمال تعجب من چشماش صورتی بی حال بود.. خیلی خاص بود در واقع رنگ چشمای همه ی جن ها خاصه مخصوصا آیناز و سپهر و نیلوفر.هه باز یاد این سه کله پوک افتادم... اونا دارن در به در دنبال آتش افراز میگردن در صورتی که من این جا تو باشگاه نشستم و نوشابه میل میکنم.     از تعریفام خندم گرفت ولی با پرت شدن یه گوله آتیش طرفم با داد و بی داد بلند شدم و سعی کردم آتیش و از رو لباسم بردارم. این وسط خنده های دخترانه ای هم رو مخم بود.از آخرم طاقت نیاوردم و به متانت بی شعور نگاه کردم که پخش زمین شده بود و هر هر میخندید:     ـ کوفت... مرض... حناق... این چه کاری بود کردی؟     بلند شد و اومد سمتم:     ـ نترس بابا تو که نمی سوزی.     ـ لباسم که میسوزه. صورتم زدم.یه شنل بافتنی هم دورم پیچوندم و زدم از اتاق بیرون.     ـ آرشان؟     با شنیدن صدا استاد ایستادم. اون این جا چی کار میکرد؟ نه به روزی که سگ تو این خونه پر نمیزنه نه به امروز که دوتا دوتا مهمون میاد.. راستی اصلا استاد از کجا بابا من و شناخت؟ راستی بهش گفت آرشان؟ خدایا چقدر گیج شدم.     رفتم جلو تر و از بالا به پایین نگاه کردم.. بابا بهت عینک پلیس مدل 5518 زده با استاد نگاه میکرد استاد با خشم.     آمپرم زد بالا اصلا چرا استاد باید با خشم به بابام نگاه کنه.. مگه اونا دیدار اولشون نیس.     دیدار اول؟     اگه دیدار اوله استا از کجا شناخت؟ بابا چرا این جوری شده اگه بار اوله؟     یهو انگار بابا به خودش اومد و زد بیرون... استادم غیب شد... خندم گرفته... اینا مثلا اومده بودن دیدن من.     &&&&&     ....راوی....     آرشان بعد از این که ماشینش را در حیاط ویلا نیلو پارک کرد پیاده شد و در را بست و به داخل رفت. با ورودش به خانه زنی را دید که چهره اش بسیار آشنا بود.. کمی به او خیره شد و آن موقع بو که به یاد آورد او کیست.     **     آمیتیس با لبخند در خانه نیلو ظاهر شد.. خواست به طقه بالا برود که در باز شد و مردی بسیار آشنا وارد شد. اول با بهت نگاهش کرد اما یهو از دهانش در رفت: آچار همه کاره     ـ آرشـان.      سپهر: ببخشید آقای محمدی ما ایران مشکلی برامون پیش اومده میشه بریم.     ـ البته فقط یه چیزی... من هنوز آقا محمدیم؟     سپهر خنده ی مردونه ای کرد:     ـ اوه ببخشید پدر جان.     بابا سر شونه سپهر زد:     ـ آفرین حالا شد. خو به سلامت.     ـ بابا اگه میخوای....     ـ نه نه برین الان قرار آمیتیس و هامونم بیان.     ـ خوب پس ما رفتیم خدافظ.     خدافظ کردیم و هر کدوم جدا جدا رفتیم خونه نیلو... نیلو خونه نبود .. مثی که رفته بود. رفتم پایین که با سپهر رو به رو شدم.     ـ نیس..     ـ آره نیـ....آآآآآآآآآی.     با شنیدن صدای جیغ خیلی گوش خراشی پرت شدم رو زمین و گوشام و  غگو.     امیتیس: ینی میخوای بگی انقدر پیر شدم که چشمام تو رو با پدرام عوضی میگیره؟     ـ نه بابا این چه حرفیه آمی جون سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro شما به دخترا 18 ساله گفتیم زکی.     با تعجب از شنیدن مخفف اسم استاد گفتم:     ـ آمی؟     متانت: ها؟ آها آمی مخفف آمیتیسه... بعضیا استاد و این طوری صدا میکنن مخصوصا خواهر برادراش.     با تعجب رو به استاد گفتم:   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #104 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من   صابون کوسه  Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ خواهر برادر دارین؟     لبخندی زد:     ـ آره. یه خواهر و دوتا برادر.     ـ ایول شما از همه بزرگترین؟     متانت: همـ....     استاد به یک چشم غره رفتن به متانت پرید تو حرفش:     ـ سومی هستم... راستی من اومده بودم بگم دارم میرم دیدن نیلو مثی که باز دیروز با سپهر و ایناز دعواش شده اونام دست به یکی کردن این و انداختن تو گفت:     ـ به سلامت، سلام برسونین.     آمیتیس چشماش و ریز کرد:     ـ ای خود شیرین.     متانت ریز خندید و گونه هاشم سرخ شد.وا این دیگه چشه؟ استاد رفت ما هم رفتیم سر تمرین... بی شعور پدر من و در آورد تازه خوبه با تمرینایی که سپهر قبلا برام گذاشته بود بدنم یکم عادت کرده بود...     داشتم رو دستام شنا میرفتم که یهو یه صدا مردونه گفت:   تخم مرغ پز سوسیسی  ـ مژده بده متان آرمیلا گفت آتـ.....     صدا قطع شد بلند شدم که دیدم یه پسر حدود سی... بیست نه ساله به من زل زده و چشماش گرده... این چرا انقدر قیافش شبیه نیلوفرِ؟ واو چقدر چشماش خوشکله... حالت گربه ای بود رنگش طلایی بود با رگه های سیاه... موهاشم قهوه ای تیره بود..     پسره بالاخره ازم چشم گرفت و به متانت که نیشش گشاد بود نگاه کرد و با بی حال گفت:     ـ تو که زود تر از من فهمیدی.     متانت خندید و به دو رفت طرف پسره و خودش و انداخت بغلش پسرم از خدا خواسته بود مثی که... برگشتم که بقیش و نبینم... هه یاد اون سری افتادم که سپهر و ایناز تو آشپز خونه.... یا خدا آخه اشپز خونه هم شد جا واسه معاشقه.     متان: پدرام. ایشون نامزد من نیماست.     با تعجب برگشتم سمتشون.     نیما؟  ساق شلواری توکرکی   چرا هم اسم داداش نیلوفر؟ چرا انقدر شبیهشه؟ رفتم جلو باهاش دست دادم ناخداکاه گفتم:     ـ خوشوقتم آقای نیما مهراد.     خنده ی قشنگی کرد:     نیما: من نیما حمیدی هستم.     درست.. پسر آرشان حمیدی... مگه نمرده بود؟ خود نیلو گفته بود. پس این کیه؟     نیما: میدونم از حافظه نیلو خبر دارید.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:09   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #105 Sanaz.MF Sanو استخر بعدم که اومده بیرون آیناز روش تند باد گرفته.     خندم گرفت... مث بچه های با هم دعوا میکنن. آمیتیس ساعت دیواری طرح هیراد سری به نشونه تاسف تکون داد و ادامه داد:     ـ الانم ایناز و سپهر در رفتن چون نیلو بد سرما خورده... منم دارم میرم ازش سر بزنم.     متانت خندید چسبیدم. صدای جغ تا چند ثانیه ادامه داشت و یهو قطع شد... با به یاد آوردن حرف دیروز پارا سریع هر دومون گفتیم:     ـ نیلوفر!!!!!         به مخم اشاره کرد:     ـ اگه از این جات استفاده کنی نمیسوزه.این جارو نیگا.     یه گوله آتیش درست کرد به سمت رو میزی پرت کرد که رومیزی آتیش گرد. اما خیلی خونسر با دستش تمام اون آتیش هارو به سمت دستش کشید و وقتی همش کف دستش جمع شد دستش و بست که دود ازش بلند شد. اومدم براش دست بزنم که صدای عصبی استاد اومد:     ـ متان... برای بار میلیاردم میگم انقدر این پارچه هارو نسوزون.     آروم گفت:     ـ اوه اون صاحابش اومد.     بعد بلند گفت:     ـ تقصیر پدرام بود.     چشمام گرد شد... درودیگر نمی آید az.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas حلقه استند موبایل iRing  اندازه فونت پیش فرض      بهش نگاه کرد.. پر از تعجب و سئوالی.:     ـ میدونم لابد الان دارید پیش خودتون میگید این که مرده بود.     ـ هر کس دیگه ای هم جای من بود همین و میگفت!     برگشت و به میز نگاه کرد که با دیدن سوختگی روش نگاه عاشقانه ای به متانت انداخت:     ـ باز چرا این طور کردی؟     ـ وای بی خیال امی به اندازه کافی گیر میده دیگه تو نده.     نیما سری تکون داد و رو به من گفت:     ـ بشینیم؟ میخوام براتون توضیح بدم.     ********     قسمت بیست و یکم.... نیلو....     از دوباره دماغم و کشیدم بالا و با دستمال به جونش افتادم..     دلم میخواد گریه گنم. چقدر درناکِ لحظه ای که سپهر و انی دست به یکی کنن. بی شعورا حالا خوبه عنصراشون ضد همه.. مـــامـــان.... ای تف تو ذات دوتاشون.. تازه از یه سرما عینک اترنال خوردگی سخت فارق شده بودمااا.     از دوبا دماغم و کشیدم بالا و بیشتر رفتم زیر پتو. با شنیدن صدای ماشین مث جت پریدم بیرون و رفتم دم پنجره.سپهر و انی با ماشین نمیومدن این جا واسه همین تعجب کردم.البته تعجبم با دیدن ماشین بابا چندیدن برابر شد.     یا خدا نکنه از قضیه نیما بو برده باشه؟     سریع رفتم دم کمدم و یه لباس مناسب پوشیدم یه آبی به دست و تو چشم به هم زدنی تو خونه پدرام ظاهر شدیم پریدم سمت حمام که.......     *****     .... راوی....     تا پدرام دستانش را بالا آورد شعله های آتش از آن ها خارج شد و تیغه های یخی را ذوب کرد..... چند ثانیه گذشت که پدرام با تردید دستانش را پایین آورد و دید که بهراد و آرش بهت زده به او نگاه میکنن.     آرش: پدرام تو...     آیناز: چی شد؟     سپهر: نیلوفر؟     آرش با دیدن انی و سپهر دم در حمام به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفت.     پدرام سریع عینک پلیس مدل 8555 برگرفته شده از mamaliir به خود آمد و با آن دمای بالایی که داشت به سمت نیلو رفت و او را بلند کرد:     ـ آیناز حوله رو بده.     ایناز با استرس حوله را چنگ زد و به پدرام داد... پدرام به اتاقش رفت و نیلو را در آن گذاشت... بدنش یخ یخ بود لبانش کبود شده بود و رنگش به سفیدی دیوار بود. پدرام ترسیده ایناز را صدا زد تا لباس ها نیلوفر را عوض کند و خودش تا آن موقع بیرون ایستاد. اما به محض این که کار ایناز تموم شد خود را داخل اتاق شوت کرد. رفت جلو و نبض نیلوفر را گرفت... با گرفتن دستش سرمای عجیب و خوشایندی در بدنش پیچید« حالا دلیل اون سرد شدن هارو میفهمم. تو آبی... منم آتش... من و تو هم و خنثا میکنیم. تو نمیتونی فشار من و کم کنی چون آتیشم و من نمتونم زیاد کنم چون آبی. وای خدایا کی فکرش میکرد من آتش بند انداز دستی اسلیک افراز باشم؟» دستش را روی پیشانی نیلوفر گذاشت. دمای بدنش عادی بود. لبخندی زد. ایناز و سپهر به داخل اتاق آمدند. پدرام بیرون رفت و وسط بهراد و آرش نشست که آرش گفت:     ـ آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.     ـ یه خواهشی ازتون دارم.       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی