دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

عکسهای مراسم ترحیم ختم انوشیروان ارجمند با حضور هنرمندان

عکس های مراسم ترحیم ختم انوشیروان ارجمند با حضور هنرمندان

عکس های منتشر شده از مراسم ختم ، ترحیم و یادبود زنده یاد استاد انوشیروان ارجمند

در ادامه این تصاویر را مشاهده نمایید

  • محمد حسینی

نان های ترسناک در کشور تایلند + عکس های دیدنی

عکس های نان های ترسناک در کشور تایلند

نان های ترسناک یک نانوای تایلندی به جاذبه جدید گردشگری کشور تایلند تبدیل شده اند

عکس های بیشتر را در ادامه مطلب مشاهده نمایید

عکس های نان های ترسناک در کشور تایلند

یک نانوای تایلندی و خانواده اش از چند سال قبل به ابتکار ترسناکی دست زده و اقدام به

پخت نان هایی می کنند که شبیه اجزای بدن انسان بوده و بسیار پرطرفدار هستند

عکس های نان های ترسناک در کشور تایلند

عکس های خفن – فارس

نان های ترسناک در کشور تایلند + عکس

  • محمد حسینی

اس ام اس ها و متن های ناب و عاشقانه بیقراری

اس ام اس ها و متن های ناب و عاشقانه بیقراری

دلتنگ که میشوی

گوش ها منتظر شنیدن صدا هستند

و چشم ها بی قرار دیدن لبخند

و تو مشوش در پی یافتن خلوتگاهی

حتی شده بر روی جدول های کنار خیابان

و حالا خروش سوال های بی مصرف و

خفقان تو

انگار با خود زمزمه می کنی

چرا دلتنگی دست از سرم بر نمی دارد

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

من به چشم های بی قرار تو قول می دهم

ریشه های ما به آب

شاخه های ما به آفتاب می رسد

ما دوباره سبز می شویم

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون

زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون

ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست

مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

می ترسم از اینکه روزی

یک جایی من و تو

خیلی دور از هم

شب و روز در آغوش یک غریبه بی قرار هم باشیم

و بعد از هر بار هم آغوشی

به یاد آغوش هم بی صدا گریه کنیم

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

باز باران با ترانه

گریه هایم بی بهانه

می خورد بر سقف قلبم

باورت شاید نباشد

خسته است این قلب تنگم

تلخ و شیرین مثل مجنون

مثل لیلی

مثل دریای خروشان

مثل امواج پریشان

بی قرار بی قرارم

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

روی دیوارا می نویسم تک تک خاطراتو

بدی هاتو می سوزونم می کشم خوبی هاتو

تا بدونی با تو زنده ام زندگی می کنم من

بی قرار توام چشم انتظار توام

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بی قرار من

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

یک مرد خوب باید لااقل یک قصه ی آرام بلد باشد

برای وقت هایی که عشقش بی قرار است و

نمی خواهد از بی قراری هایش حرف بزند

برای وقت هایی که عشقش لج می کند

بهانه می گیرد

بغض می کند

قهر می کند

برای وقت هایی که عشقش بچه می شود

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

می نویسم از تو ای زیبای من

می سرایم از تو ای رویای من

ای نگاهت سبزتر از سبزه زار

می نویسم بی قرارم بی قرار

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

تا کجای قصه ها باید زدلتنگی نوشت؟

تا به کی بازیچه باید بود در دست سرنوشت؟

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟

خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

تا چند نظر به روی مهتاب کنم

خود را به هوای دیدنت آب کنم

یک قطعه ی عکس خود برایم بفرست

تا در دل بی قرار خود ، قاب کنم

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

این که با کسی که بی قرار نیست

صبح و شب گفتگو کنی که انتظار چیست

خنده دار نیست؟

این که با کسی که در دلش قرار نیست

صبح و شب

گفتگو کنی که انتظار چیست

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

به سلامتی مترسک

که با لبخندی به پهنای وجودش و دستانی باز

به فراخی آرزویش در حسرت یک آغوش گرم جان داد

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

هنوز تکه ای از تو در من است

که گاهی لعنتی بدجور دلتنگت می شود

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

یکیو دارم حتی اگه هر روزم باهاش حرف بزنم بی قرار صداشم

یکیو دارم شده همه هستیم ، وجودم ، عمرم دار و ندارم

آهای یکی یدونه خودم با دنیام عوضت نمی کنم

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

ز نگاهت تا دلم رنگین کمان گل می کند

با تو باید مثل باران حرف زد

««« اس ام اس بیقراری ، متن های بی قراری ، جملات ناب »»»

باور کن تا آخر خط می رفتم

اگر سر راهم نقطه نمی گذاشتی

اس ام اس ها و متن های ناب و عاشقانه بیقراری

  • محمد حسینی

سرکار گذاشتن شیرهای وحشی + عکس ها

عکس های سرکار گذاشتن شیرهای وحشی

این موجود جالب آرمادیلو نام دارد و گونه کمیابی از گورکن ها به شمار می رود

عکس های سرکار گذاشتن شیرها را در ادامه مشاهده نمایید

عکس های سرکار گذاشتن شیرهای وحشی

در تصاویر زیر شیرها یک آرمادیلو را به دام انداخته اند و متوجه این موضوع شده اند که این موجود

عکس های سرکار گذاشتن شیرهای وحشی

خوراکی هست اما به خاطر پوسته محکم و استخوانی پشت آرمادیلو نمی توانند آنرا بخورند

عکس های سرکار گذاشتن شیرهای وحشی

جالب اینجاست که شیرها از شب تا صبح با این توپ بازی کرده اند

عکس های سرکار گذاشتن شیرهای وحشی

و در شکار آرمادیلو ناکام مانده اند

عکس های سرکار گذاشتن شیرهای وحشی

عکس های خفن – روزگار نو

سرکار گذاشتن شیرهای وحشی + عکس ها

  • محمد حسینی

بیل گیتس هکرها کیست ؟ + عکس ها

عکس های بیل گیتس هکرها

رافائل گری ( Raphael Gray ) یک هکر قوی است که توانست سیستم های آنلاین زیادی را هک کند

ادامه متن را در ادامه مطلب دنبال کنید

عکس های بیل گیتس هکرها

نام بیل گیتس هکرها به خاطر علاقه اش به پول و هک کردن حساب های آنلاین بر روی

Raphael Gray گذاشته شده است ، او با چند تاکتیک که ساده که مختص خودش بود می توانست

کارت های اعتباری را در کل دنیا هک کند و از این راه چندین میلیون دلار به حساب خودش واریز می کرد

عکس های بیل گیتس هکرها

رافائل گری اطلاعات کارت های اعتباری زیادی را به همراه رمز و مشخصات کامل در اینترنت

منتشر کرده است ، این هکر در حال حاضر دستگیر شده است

عکس های لو رفته – باشگاه خبرنگاران

بیل گیتس هکرها کیست ؟ + عکس ها

  • محمد حسینی

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو

 

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...  شاملو

 

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم شاملو

 رانندگی نمیکرد.توی خونه ی من هم هیچ وقت اسید نبوده. لینک لحظه ای سکوت میکند سپس زیر لب میگوید: -پس مارک اینجوری مرده! مکس یقه ی لینک را تنگ تر میکند.تا جایی که دور گردن لینک شدیدا درد میگیرد.لینک با اخم دستانش را روی بالشت طبی تنفسی زانکو دستان مکس قفل میکند و سعی میکند از تنگ تر شدن حلقه دور گردنش جلوگیری کند.هر چند بازوهایی که ضعیف شده بودند دیگر توانایی متوقف کردن مکس را نداشتند.اما به طرز عجیبی مکس را از فشردن گردنش متوقف کرد.انگار اینکار لحظه ای مکس را به خود اورد.لینک سعی میکند نفس بکشد.فقط میخواست حرفش را تمام کند.هنوز داشت با یقه اش خفه میشد: -مکس...من میتونم همه ی اینا رو تغییر بدم...اگه بدونم قراره چه اتفاقاتی بیفته...میتونم به نفع خودم تمومش کنم. مکس هنوز سر مقالات بالش طبی درگم بود.از بین دندان هایش میگوید: -برات چه نفعی داشت که شروعش کردی؟حالا میخوای تمومش کنی؟ و فریاد میکشد: -تو توی این اتفاقات چه نقشی داشتی؟ و تکانی دیگر به لینک میدهد.لینک درحالی که برای ازاد شدن گردنش تلاش میکرد حرفش را ادامه میدهد: -ما هرکدوم جای یه شخصیت هستیم.یه خونواده...قبلا توی همون خونه مردن و...حالا میخوان ما همون جوری بمیریم!این اتفاقات داره پراکنده اتفاق می افته.اما اگه بتونم...تغییرشون بدم نجات پیدا میکنیم. ظ. و موبایلش را قطع کرد.شروع به گشتن اطراف کرد.ناگهان متوجه ی نور قرمزی که از شکاف کابینت گوشه ی انباری می تابید شد.کابینت را باز کرد.اما نوری ندید.احساس کرد عمیق تر از ان چیزی است که فکر میکرد.صدای هوهوی عجیبی از بطرها بلند بالش طبی اصلی میشد.انگار که باد این صدا را در می اورد.دستش را داخل تاریکی برد.چیزی را لمس کرد.ناگهان دستش به شدت شروع به سوزش کرد.انگار به کنده ی اتش دست زده بود.فریاد خفه ای زد و دستش را که میلرزید بیرون اورد.از دستش بخار بلند میشد و خون میچکید.چیز اسید مانندی که دست زده بود تا استخوان دستش را سوزانده بود.با ناله سعی کرد خود را به اشپزخانه برساند.امی داشت در حیاط کلاغی را نگاه میکرد.صدایی شنید که از دیوار کارش که چند قدم ان طرف تر بود می امد.ناگهان فریاد زد: -سلینا !از بالای دیوار بیا پایین! اما او دیگر رد شده بود و امی به دنبالش از دیوار بالا کشید. *** مکس در را باز میکند و وارد خانه میشود.فکر مرگ جین برایش دیوانه کننده بود.چیزهایی که در فیلم دوربین دیده بود جلوی چشمانش بود.چپ شدن بالش طبی و روش های انتخابی ناگهانی ماشین...غلتیدن ان به پایین کوه...جین در ان ماشین چه بلایی سرش امده بود؟حتی معلوم نبود بتوانند جسدش را پیدا کنند.به سمت اشپزخانه رفت تا بطری مشروب را از یخچال بیرون بیاورد.او از اینکار خوشش نمی امد اما تنها راه خلاص کردن خودش از دست افکارش را همان بطری خنک دید.صحنه ای که در اشپزخانه دید ترسناک تر از دیدن فیلم تصادف بود.مارک روی زمین داشت زجه میزد.مکس دیگر نمیتوانست نفس بکشد.چشمانش را گشاد کرد و با دقت به او نگاه کرد و هنگامی که به خود مسلط شد پرده ی اشپزخانه را برداشت و روی زخم قفسه ی سینه ی مارک گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد.موهای مشکی مارک هم رنگ خون شده بود که در ان میغلتید.با دست دیگرش موبایلش را برداشت و به اورژانس زنگ زد.مارک جنس بالشت مناسب سعی کرد حرف بزند.کلمات نامفهومی میگفت.مکس میخواست به او بگوید حرف نزند تا دوام بیاورد ولی بعد متوجه شد مارک چه میگوید: -لینـ...ک!دفترچه! مکس شکه دیگری احساس کرد.مارک هنوز هم با زجر کلماتی میگفت: -حقیقـ...حقیقت! شروع به سرفه زدن کرد و خون بالا اورد.اما هنوز اسرار داشت حرف بزند.مکس از او خواست چیزی نمارک هنوزم سردرگم بود.سکوت لینک اعصابش را خورد میکرد.لینک به خودش امد.حال مارک هم وارد این بازی شده بود.باید به او توضیح میداد: -مارک این وضعیت جدی تر از توهمه! مارک از کوره دررفت: -اون کی بود...!؟اگه توهم نیست چیه؟! فریاد لینک هم بلند شد: -میشه چند ثانیه هم که شده فکر نکنی من یه دیونم؟ مارک ارام گرفت.می دانست راه حل پیش لینک است.پرسید: -میخوای در مورد بالش زیر سر من چیکار کنم؟ لینک بی درنگ جواب داد: -اون دفترچه رو پیدا کن.دارم سعی میکنم یک سری اتفاقات رو تغییر بدم.نمیدونم میشه یا نه ولی...اون دفترچه مثل گوی پیشگویی می میونه!اتفاق ها دارن جا به جا می افتن! *** اولین روز در بیمارستان:لینک همراه با دو پرستار مرد به سمت اتاق جدیدش برده شد.مکس هرچه بیشتر به لینک نگاه میکرد بیشتر پشیمان می شد.مکس اهی کشید و از بیمارستان خارج شد.در حیاط سوز سرما شب را بی رحم تر میکرد.در حیاط بیمارستان کسی گفت: -اقای مکس ارنر؟ مکس نگاهی به مرد درشت هیکل کرد: -بله! مرد کلاه لبه دار طوسی رنگ با پالتوی همرنگ کلاهش به تن داشت.کلاهش را برداشت: -من توی مقدمه چینی خوب نیستم.راستش دوربین ها دیدن که ماشین همسرتون از جاده در مورد بالشت های فومی پرت شده بیرون. مکس توقع شنیدن هرچیزی بجز این را داشت.باورش نمیشد.با لکنت پرسید: -کـ...کی؟جیـ...جین؟ میدانست چه جوابی قرار است بشنود.دائما نگاهش را میچرخاند.نمیتوانست فکر کند یا حتی به راحتی نفس بکشد.مرد به حالت احترام ایستاد و کلاهش را با دو دستش گرفامی روی صندلی نشسته بود و به کاغذهای زیر دست منشی زل زده بود.گاهی هم ساق دست باندپیچی شده اش را می مالید.دکتر وارد اتاق شد.امی از روی صندلی بلند شد و با نگاهی که منتظر جواب بود به دکتر نگاه کرد.دکتر گفت: -برو به سمت راهرو اخرین اتاق سمت چپ!اگه احساس کردی عصبی شد تلفن رو بردار و دکمه ی 1 رو فشار بده. امی تشکر کرد و به سمت راهروی سفید رنگ رفتد.انگار دلش برای لینک تنگ شده بود انواع بالش ها  .انتهای راهرو که رسید پرستار در را برای او باز کرد.بعد از اینکه او وارد اتاق شد در را پشت سرش بست.سرش را بالا اورد و لینک را دید که با کمربند های چرمی به تخت نیمه خم چسبیده و به او نگاه میکند.در ان اتاق سفید تنها چیزی که رنگ متفاوت دامش امیلیا ست! لینک به چشمان دکتر نگاه کرد.دکتر دوباره پرسید: -میخوای ببینیش؟ لینک اینبار سرش را تکان داد.دکتر قاپ قطور عینکش را کمی جابه جا کرد: -باشه.پس میگم بیاد تو.ولی من زیاد بهت ارام بخش تزریق کردم.دیگه نمیشه!اگه میخوای ببینیش باید یه کاری کنی! به لینک احساس شک دست داد.انگار میدانست چه چیز در انتظارش است.

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه،
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملوشت امی،موهای بور لینک و کمربند های مشکی بود.حتی پوست لینک هم انگار همرنگ تی شرت سفیدش شده بود.امی پیراهن ابی رنگش را صاف کرد و روی صندلی نشست.نفس عمیقی کشید و بالاخره زبان باز کرد: -اومدم چون میخواستم یه چیزی بهت بگم...باید با دقت گوش کنی.قبلش سوالی نداری؟ لینک ساکت به او نگاه میکرد.صورت لاغرش و لبش که انگار دیگر در ان خونی نمانده بود قیافه اش را ترسناک کرده بود.امی نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: -باشه...باشه.مطمئن بالش های مختلف برای استراحت نیستم راستش دیروز مارک از من خواست تا از برادر کوچیک ترت مراقبت کنم تا بره یکی رو ببینه!برای همین با خواهرم تا شب که اون برگشت توی خونه ی شما و بیشتر توی حیاط بودیم. صدای امی ارام و کلماتش شمرده بود.انگار نمیخواست در حرفهایش اشتباهی بکند: -شب که...برگشتیم خونه.خواهرم یه چیزی پیدا کرده بود که اصرار داشت بدتش به مارک... نفسی کشید و ادامه داد: -میدونی اون یه جور بیماری داره...یک جورایی مشکل خیال پردازی داره.مثل اینکه عذاب وجدان داره چون گفت یکی که چشمای قرمز داره ترسوندتش! لینک میخواست به او بگوید که از کجا میدانی که او دروغ میگوید.اما به او گفت: -اینو داری به کسی میگی که به تخت بستنش؟! صدایش که کمی خس خس میکرد،ترسناک شده بود.امی دستش را توی جیب  پایه عکاسی مونوپاد  پیراهنش کرد و دفترچه ی نصفه و کثیفی را در اورد.لینک با دیدن دفترچه چشمانش گشاد شد.خدایا یعنی ان همان دفترچه است؟!بیشتر دقت کرد.بله خودش بود.نصف دفترچه ی رین.لینک جرقه ای از امیدواری را در دلش دید.میتواند همه چیز را تغییر دهد.به وسیله ی همین دفترچه راه نجات را می یابد!امی منتظر بود تا لینک به او بگوید باید با دفترچه چکار کند.اما صبر او سر امده بود.پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ لینک هنوز صدایش ارام و گرفته بود: -باید میدادیش به مارک.برو بدش به مارک! امی نگاهی نا امیدانه به لینک کرد: -مارک مرده! قلب لینک به تپش افتاد.فکر کرد اشتباه شنیده است.ولی این فقط چیزی بود که دلش میخواهد بشنود.این که اشتباه فهمیده!امی باز پرسید: -باهاش چیکار کنم؟ انگار لینک نمیشنوید: -مارک...مرده؟ امی نگاهی اشعار زیبای ابوسعید ابوالخیر به صورت مایوس لینک کرد.انگار این ناراحتی انقدر قوی بود که داشت به امی هم منتقل میشد.امی نفس عمیقی میکشد: -فقط دیدم بردنش توی امبولانس...شاید زنده باشه. لینک لحظه ای ان صحنه را تجسم کرد.نور قرمز چراغ های امبولانس در تاریکی خود نمایی میکرد.کسانی که اطراف امبولانس بودند...همسایه ها،چند پرستار...مکس!!کسی که احتمالا به امبولانس زنگ زد!لینک سرش را بالا اورد: -دفترچه رو بده به من!مکس حالش چطوره؟ امی سری تکان داد: -مکس حالش خوبه. و دفترچه را در کف دست لینک گذاشت و کمی دستش را فشرد.بعد نگاهی نگران به لینک میکند: -تو باید برگردی. لینک با ان نگاه و شنیدن این جمله خشکش میزند!امی بیرون رفت و لینک یادش امد!خواب عجیبش...دختری که در بیمارستان بالای سر رین امده بود!شخصیت جدید امی را پیدا کرد... ت: -متاسفم اقا!اما شما باید فیلم رو ببینید و تایید کنید. مکس بی ان که بداند چرا این سوال را می پرسد گفت: -چطور...از جاده پرت شده؟ بغض گلویش را گرفته بود.نمیدانست میخواهد بشنود یا نه.مرد گفت: -به نظر میاد ایشون خودکشی کردند. *** مارک در حیاط به دنبال دفترچه می گشت.همانطور که لینک ان روز دیوانه وار چمن ها را میکند.ترس و سرما بدنش را بی حس کرده بود.برایان وارد حیاط شد و به سمتش رفت: -داری چیکار میکنی؟ مارک نفس زنان جواب داد: -هیچی...تو یه دفترچه توی حیاط ندیدی؟وقتی داشتی بازی میکردی پات به چیزی نخورد؟ برایان سری به عنوان جواب منفی تکان داد و گفت: -شاید توی اون انباریه که داداش اون دفعه رفته بود توش! مارک قبلا ان جا را نگاه کرده بود.اما اگر واقعا ان جا باشد چه؟مارک به برایان گفت: -برو توی خونه من چند دقیقه دیگه میام.توی کمد لینک چندتا اسباب بازی قدیمی هست! برایان هم به راه افتاد.مارک وارد انباری شد.انگار انجا سردتر از حیاط بود.بطری های شیشه ای با صدای جیرینگ جیرینگ روی کابینت ها میلغتیدند.در ان سکوت صدای موبایلش پخش شد.سری گوشی را برداشت: -الو؟سلام مادر...خب بد نیست راستی میخواستم بهت بگم یه چند روز بیشتر میخوام اینجا بمونم پس نگرانم نشین...اره مامان میدونی چیه من بعدا زنگ میزنم.خدافسومین روز در بیمارستان:مکس از راه روی سفید بیمارستان عبور میکند و در اتاق لینک را میگشاید.وقتی در ان اتاق سفید موهای زرد لینک را تشخیص میدهد در را به ارامی میبندد.انگار نمیخواست کسی صدایش را بشنود.انگار واقعا چشمانش جایی را نمیدید.لینک روی تخت نشسته بود.دستانش را باز کرده بودند.مکس روبه روی او می ایستد و یقه ی بلوز لینک را میگیرد و بلندش میکند.مستقیم به چشمان لینک که از قهوه ای در امده بودند و داشتند توسی میشدند نگاه کرد.لینک اصلا متعجب نبود.با همان نگاه بی روح به صورت در هم رفته و عصبانی مکس نگاه میکرد.مکس به سختی نفس میکشید.صدای خس خس نفس هایش به گوش می رسید.بالاخره به حرف امد: -تو چی میدونی؟ لینک همچنان ساکت بود.مکس تکانش میدهد و فریاد میزند: -تو چی میدونی؟! لینک لبخندی موزیانه میزند.لبخندی که از صدای مکس ترسناک تر بود.بعد جواب میدهد: -چی رو میخوای بدونم؟ مکس صدایش به خس خس می افتد: -گفتی ای کاش قبل از رفتن مادرت اونو میدیدی...از کجا میدونستی جین...دیگه برنمیگرده؟چرا تعجب...نکردی که قراره مکس ارام تر به نظر می امد.لینک را به سمت تختش هل میدهد و خودش چند قدم عقب تر میرود.صورت بی حال و مریض لینک جرات را از او گرفته بود.لحظه ای به خودش گفت"من داشتم چیکار میکردم!؟"اگر در ان اتاق دوربین بود...اگر لینک صدمه میدید...چگونه با خودش کنار می امد!؟لینک همانطور که روی لبه ی تختش گردن قرمز شده اش را میمالید نگاهی به دستان لرزان مکس کرد.مکس هنوز داشت به چشمان لینک نگاه میکرد.لینک سرش را بالا می اورد: -من این رو شروع نکردم...من اون اسید رو تو خونه نذاشتم!فقط میخوام قبل از این که بمیرم...بقیه رو نجات بدم. مکس صدایش گرفته بود: -بمیری؟بگو ببینم...تو جای کدوم شخصیت رو گرفتی؟ -پسری که به دست مادر بزرگش کشته میشه...اگه بتونم اونو پیدا کنم و جلوشو بگیرم...همه چی درست میشه!همه چی زیر سر اونه! به نظر می امد مکس دارد با دقت به حرف هاش فکر میکند.لینک ادامه میدهد. -وقتی از اینجا بیام بیرون...پیداش میکنم! مکس نیش خندی میزند: -اگه فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی کور خوندی! لینک لبخندی میزند: -من فرار نمیکنم!تو منو میاری بیرون! مکس متعجب به او نگاه میکند.ان لبخند برایش تهدید بود.لینک دفترچه ی نصفه را جلوی او میگیرد: -بگیرش...از همون جایی که من خوندم پاره شده...اگه نصف دیگه اش رو پیدا کردی...خیلی بهمون کمک میکنه.اگه خونواده ی اون پیرزنی که قبلا اینجا زندگی میکرد رو پیدا کنی هم خوبه. مکس دفترچه را از دست لینک میگیرد و به سرعت به سمت در می رود.دستش که به دستگیره ی در میخورد به سمت لینک برمیگردد: -فکر نکن نمیدونم اینها رو خودت نوشتی. لینک بدون اینکه به سمت او برگردد دستش را از روی تخت برداشت و تا گردنش بالا اورد.دستش به شدت میلرزید.دستش انقدر بی رمق بود که به سختی بالا نگهش داشته بود: -من نمیتونم بنویسم... مکس نگاهی کلی به لینک انداخت.هیچ وقت فکر نمیکرد ان پسر را روزی این گونه جلویش ببیند.بعد که به صورت استخوانی اش نگاه میکند فهمید که دارد بی صدا گریه میکند.بدون تغییر حالتی در صورتش اشک میریخت.لینک دستش را می اندازد.نفس عمیقی می کشد: -مکس...مارک مرد چون جایی واسش نبود...برایان رو از اون خونه ببر. دست مکس روی دستگیره میلرزید.ان را میچرخاند و بیرون میبرد.هیچ چیز در اطرافش قابل تشخیص نبود.فقط چشمان قهوه ای لینک که حالا برایش نقره ای به نظر می امدند در راهرو همراهیش میکردند.تا وقتی که دکتر والتر را رو به رویش میبیند.دکتر با لبخندی عینکش را تکان میدهد و سلام میکند. بیای اینجا؟! لینک با صدای مریضش جواب میدهد: -از همون جایی که میدونستم تو میای اینجا!خوشحالم که دیدمت. مکس یقه ی لینک را میفشارد و بالا تر می اورد و لینک کمی صورتش در هم کشیده می شود.میخواست خفه اش کند اما نمیدانست چرا نمیتواند.مثل اینکه چیزی به او میگفت که لینک هم بی تقصیر است.صورت لینک برای او هنوز همان پسربچه ی معصوم بود.نفس های مکس تندتر میشود.نفس زنان میگوید: -پسره ی دروغگو...تو هیچ وقت از دیدنم خوشحال نشدی. لینک که به سختی نفس میکشید و گردنش درد گرفته بود با صدایی ارام میگوید: -حق با توئه...ولی اینبار شدم!اتفاقاتی که می افته...قبلا افتاده!برای کسایی که قبلا جای ما بودن. -اونوقت تو از کجا میدونی؟فکر کردی توی بازی کامپیوتری گیر کردی؟جین بخاطر چی یک دفعه سر از دره دراورد؟اون وقتی عصبانی بود گویید اما فایده نداشت: -نجات!طلسـ... و دیگر توان گفتن چیزی نداشت.امبولانس رسید. *** دومین روز در بیمارستان:دو پرستار مرد بازوی لینک را سفت چسبیده بودند و او را از راهرویی سفید که بوی تهوع اور دارو میداد رد میکردند.وقتی به اتاق اخر رسیدند مرد قد بلند کلیدی را از جیبش دراورد و در را باز کرد و گفت: -برو تو و منتظر دکترت باش. لینک بدون اینکه چیری بگوید به سمت تخت سفید رنگ رفت و روی ان نشست.نگاهی به کمربند های چرمی کرد که به تخت وصل بودند و دستی به ان کشید.دکتر از در وارد شد.درحالی که دستانش در جیبش بود به لینک نگاه کرد: -سلام.من والتر هستم.دکترت. لینک نگاهی به دکتر انداخت و منتظر ماند تا دکتر ادامه دهد: -ساعت های 5 با من مشاوره داری و من کمکت میکنم سلامتت رو بدت بیاری.اما تو هم باید کمک کنی!باشه؟ لینک کمی درنگ کرد.بعد سری به نشانه ی تایید تکان داد.دکتر لبخند زد و روی صندلی سفیدی روبه روی تخت نشست.میخواست چیزی بگوید که تلفن روی دیوار زنگ زد.به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.کمی صحبت کرد و سپس نگاهی به لینک انداخت و گفت: -بهش بگین منتظر بمونه. گوشی را گذاشت و گفت: -میدونی چی شد؟منشی من گفت یه خانم جوون اصرار داره ببینتت.میخوای کسی ببینتت؟ لینک جوابی نداد.دکتر ادامه داد: -میگن اس

  • محمد حسینی

اس ام اس زیبا , جملات زیبا

اس ام اس زیبا سری 51

sms ziba

قشنگى دلتنگی اینه که هر جا دلش بخواد سرک می کشه

این لحظه قسمت تو بود …

اس ام اس زیبا سری 51

sms ziba

سخت است کوه درد باشی

و دیگران به آرامش ظاهرت حسادت کنند …

اس ام اس زیبا سری 51

sms ziba

تی چرا خواهرت انقدر ساکته؟ امی اهی کشید و من من کنان گفت: -خب...راستش اون...لال شده!نپرس چرا...حتی خیلی وقت بود که نزدیک کسی نمیشد!اما امروز با خوشحالی با او پسربچه بازی میکنه! انگار در ذهن مارک جرقه ای روشن شد پایه عکاسی مونوپاد  .جویده جویده گفت: -امـ...امی!من باید برم یه جایی.به کمکت نیاز دارم! امی منتظر ادامه ی حرفهایش بود.به نظر می امد که علاقه به همکاری دارد.مارک ادامه داد: -میتونی چند ساعتی مواظب برایان و خواهرت باشی؟ *** لینک روی صندلی نشسته بود و در افکار خودش غرق شده بود.نگران چیزهایی بود که منتظر بود اتفاق بیفتند.مکس نگاهی به لینک کرد و گفت: -میدونی چیه...من هنوز فرم بیمارستان رو تحویل ندادم.مارک بیرونه میخوای ببینیش؟ لینک صورتش را چرخاند     و به اس ام اس بغض جدید ۹۳ غمناک غمگین لبخند مکس نگاه کرد: -میتونم؟ مکس سر تکان داد و کنار رفت تا او به سمت در خروجی برود.مارک بیرون در داشت با هوای دهانش دستانش را گرم میکرد و راه میرفت که لینک را دید.باگزی هم کنار موتورش بود.به سمت لینک رفت و گفت: -حالت خوبه رفیق؟ لینک نگرانی مارک را فهمید.مارک ترسیده بود و عصبی.کمی میلرزید ولی نه از سرما...لینک علت ترسش را میدانست: -اروم باش مارک...هنوز اتفاق خاصی نیفتاده! لینک صدایش ارام تر وجدی ترشده بود.مارک اب دهانش را قورت داد و گفت چای سبز لاغری تیما -اون روز که توی حیاط دنبال دفترچه میگشتی و...بهم گفتی هر اتفاقی که داره میفته توی دفترچه بود...بعد بهم گفتی که می برنت گرین گرس!میدونم این موضوع تا وقتی که اون دکتر نیومده بود مطرح نشده بود...این که زیر زمین این بیمارستان هم یه دیونه خونس...توی...دفترچه بود؟ ت.گفت بهتره بستری بشی! لینک دوباره لبخند زد و با صدایی ارام گفت: -باشه!کدوم بیمارستان؟ مکس متعجب به او نگاه کرد.اب دهانش را قورت داد و جوابش را داد: -گرین گرس.واقعا مشکلی نداری؟ لینک از تخت پایین امد و به سمت در رفت: -نه!مادرم کجاست؟ مکس جواب داد: -گفت یه کاری داره...حالش یکم گرفته بود. لینک زیرلب گفت: -ای کاش قبل رفتنش میدیدمش. و از در بیرون رفت.مکس ازجایش بلند شد: -این تصمیم اون نبود! لینک اهی کشید: -میدونم...بخاطر این نمیخواستم ببینمش. *** جین در جاده با سرعت رانندگی میکرد.دستانش یخ زده بودند و هق هق میکرد.سعی میکرد جلوی گریه ی خود را بگیرد اما نمیتوانست.پس ارام گریه می کرد.وقتی به خودش امد دید در جاده ای باریک خاکی،کنار کوه رانندگی م

کسی رو نمی شه به زور عاشق کرد

یه وقتایی یه چیزایی سَهمت نیست …

اس ام اس زیبا سری 51

چی ساعت gucci طرح love اون دفترچه انقدر مهمه؟فقط یه دفترچه ی قدیمی بود! لینک که از یافتن دفترچه ناامید شده بود بلند شد و با صدایی بی روح گفت: -تو در هر صورت باور نمیکنی...خودمم باورم نمیشه.بیا بریم تو. مارک پافشاری کرد: -بهم بگو!من انداختمش پایین!چی توش نوشته بود؟ لینک ایستاد و گفت: -هرچی که داره اتفاق میوفته توش بود... لینک کمی به او توضیح داد و به سمت خانه رفت.به استراحت نیاز داشت. فصل هفتم صفحه ی 40  -شب بخیر... صدایی ملیح که در فضای تهی می پیچید.همان حاله ی درخشان و نقره ای...این بار بالای سر لینک...با همان چیزی که در دستش بود.لینک احساس درد میکرد اما ان کالبد نقره ای چشم او را خیره کرده بود.حاله از نزدیک کمی واضح تر بود.حاله زنی نحیف با موهای بلند بود.لینک نمیتوانست از روی زمین ساعت gucci طرح love بلند شود.نمیتوانست تکان بخورد.حاله به لینک نگاه میکرد.دستانش را بالا برد و جسم نقره ایی که در دستانش بود را فشرد: -شب بخیر...رین. تق...! لینک باز هراسان روی زمین سرد انباری لرزید و از خواب پرید.گونه اش سرمای کف انباری را احساس کرد.سرش را بلند کرد و به اطراف نگریست.او در انبار چکار میکرد؟ان هوای تاریک و سرد و صدای بطری های غلتان او را به لرزه انداخته بود.تلوتلو خوران از در بیرون رفت.پاهایش کمی میلرزیدند.خود را به در ورودی خانه رساند و در را باز کرد.هنوز کمی گیج بود که ناگهان متوجه جمعیتی شد که در روبه رویش ایستاده بودند.مارک،مکس،امی،خانم فیونا و خدمتکارش،مادرش...مادرش کی از سفر برگشته بود؟!مادرش که هنوز پالتوی خود را درنیاورده بود با چهره ای رنگ پریده به لینک نگاه کرد.بعد از کمی ساعت gucci طرح love درنگ اهی کشید و با صدایی گرفته گفت: -کجا بودی لینک؟!فکرنکردی که ممکنه نگرانت بشیم؟ لینک ارام ارام به جلو امد بدون اینکه بداند چرا می لنگید.دستش را روی قلبش گذاشت و سعی کرد حرف بزند: -من...حالم خوبه...خوبـ...خوبم ناخوداگاه به خدمتکار نگاه کرد.ناگهان چشمانش سیاهی رفت و تصویر جلویش عوض شد!تمام کسانی که جلوی چشماش بودند،تمام وسایل ها...همه چیز قدیمی شده بود.لباس های پفی و دیوار های پررنگ و سلطنتی،حتی کسانی که روبه رویش بودند دیگر خانواده اش نبودند.عجیب...بازهم ان ها را میشناخت!به پیرزن نگاه کرد که درواقع خدمتکار خانم فیونا بود و روی زمین افتاد.تازه صدای اطرافیانش را شنید که اسمش را فریاد می زدند.اما انگار میگفتند:رین!او این اشخاص را کجا دیده بود؟خواب ساعت gucci طرح love عجیبش که در روز های اول ورود به این خانه دیده بود...رین!او دیگر نمیتوانست فکر کند...خانه ی قدیمی را با قدم هایش طی کرد.جلو رفت تا به اتاق نشیمن برسد.زنی را دید که با لباس خاکستری روی مبل لم داده بود و چون رین(لینک) پشت سر او بود نمیتوانست صورتش را ببیند.اما رین او را میشناخت.به سمتش رفت.به سمت مبل قدیدمی... لینک لحظه ای چشمانش را باز کرد و مادرش را بالای سرش دید.مادرش با بغض به او نگاه میکرد.لینک با صدایی گرفته گفت: -ما...مادر... مادرش با بغض حرفش را قطع کرد: -بهت مرفین تزریق کردن...الان دوباره خوابت می بره!پس خوب گوش کن.یه قول به من بده! و به صورت سرد لینک دست میکشد: -قوی باش...قول بده قوی باشی! لینک برای گفتن چیزی که میدانست عجله داشت: -مادر م ساعت gucci طرح love   ... -فقط مقاومت کن!همه چی درست میشه! بعد بغضش ترکید و از انجا با سرعت دورشد.لینک خواست صدایش بزند اما دوباره بیهوش شد.لینک از خواب برمیخیزد ولی این بار تبسمی تلخ زد.روی تخت نشست و مکس را بالای سرش دید.مکس در لبخندش دروغ دیده می شد.با صدایی ارام گفت: -خوشحالم که به هوش امدی...دکتر گفت چون داروهات رو نخوردی اینجوری شدی!نگران نباش... لینک حرفش را قطع کرد.اینبار با صدایی ارام و ناراحت: -من خوبم...چیز دیگه ای میخوای به من بگی نه؟ مکس کمی درنگ کرد و بعد اهی کشید.با صدایی لرزان گفت: -اره...راستش...لینک!دکتر گفت تو خواب گردی داری و...این یه خواب گردی معمولی نیسمارک با صورتی عبوس روی مبل لم داده بود.حالا که رفیقش در ان خانه نیست هیچ چیز برایش ساعت gucci طرح love جالب نبود.باید سری به بیمارستان میزد.انگار باید چیزی را به لینک میگفت.اما برایان را به او سپرده بودند.مکس برای پر کردن فرم بیمارستان و مراحل دیگر بیرون رفته بود.ناگهان در باز شد.مارک به در نگاه کرد و با تعجب گفت: -امی؟! امی با صورت ارام و لبخند شادش سلام کرد: -راستش در حیاط باز بود...نمیخواستم بی اجازه بیام تو ولی(و ماشین پلاستیکی قرمزی را نشان داد)فکر کنم این مال اون پسربچه ایه که تو خونه ی شماست.افتاده بود تو حیاط ما. مارک صورتش چروک شد: -توی حیاط شما!؟در باز بود!؟ ناگهان قلبش به تپش افتاد.برایان!او بیرون رفته بود!؟از روی مبل جست و به سمت حیاط دوید.با دیدن برایان و دختربچه ی موطلایی ارام گرفت.نفس عمیقی کشید.داشتند با باگزی بازی میکردند.امی گفت: -اون خواهرمه! ساعت gucci طرح love دختر خوبیه! مارک که ارام گرفته بود گفت: -میدونم تو هم دختر خوبی هسـ...منظورم اینه که ممنون که اسباب بازی برایان رو اوردی!لینک صدایش را جدی تر کرد: -بهت گفتم هول نکن مارک!چیه این موضوع نگرانت کرده؟ مارک نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد: -یعنی تو نگران نیستی!؟بردنت دیونه خونه نه اردو! -چی دیدی که حرفامو باور کردی؟اگه واقعا دیونه بودم اینقدر نگران نمیشدی! مارک درنگ میکند.لینک نیش خندی میزند و میگوید: -نگران نباش.یه دیونه هیچکس رو دیونه خطاب نمیکنه!هرچی بگی باور میکنم! مارک نفس عمیقی میکشد و جواب میدهد: -من رفتم توی انباری...اونی که توی حیاطه.یه صفحه از دفترچه که یه نفر توش نوشته بود"سه روزه که توی بیمارستان گرین گرس بستری شدم..."مطمئنم مال همون دفترچه ای بود ساعت gucci طرح love که اون روز از پنجره پرت شد بیرون. لینک به مارک چشم دوخت: -یه صفحه از دفترچه رو پیدا کردی؟خوب گشتی ببینی خود دفترچه هم اونجا هست یا نه؟ مارک حرف خودش را ادامه داد: -میدونم اون دست خط تو نبود ولی من نمیتونم با یه تیکه کاغذ بیارمت بیرون...من امروز توی راه چیزی دیدم حتی باگزی هم بهش پارس کرد ولی... او نفس نفس میزد.گیج شده بود.نمیدانست خودش هم دچار توهم شده یا باید به دوستش اعتماد کند و همه چیز را بگوید.لینک سعی کرد ارامش کند: -مارک گوش کن!به من گوش کن...اروم باش و بگو چی دیدی؟با دقت فکر کن! مارک نفس هایش ارام تر شد و بعد چیزی را گفت که لینک نمیخواست بشنود: -مطمئن بودم اونی که دیدم تو نبودی...ولی صورت شرورش خیلی شبیه تو بود.با چشمای نقره ای...شاید بالشت طبی تنفسی زانکو  هم قرمز ولی قهوه ای نبود! لینک احساس کرد چشمان قهوه ایش لحظه ای سیاهی رفت!یاد صفحه 40 دفترچه افتاد"اون کیه که با قیافه ی من تو خونه پرسه میچرخه؟"دیگر نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود.مارک جای کدام شخصیت را گرفته؟یعنی دوستش را هم از دست میدهد؟ امی با سر جواب داد.بعد گفت: -لینک حالش خوبه؟ مارک به امی نگاه کرد.امی ادامه داد: -راستش خبرای بدی درباره دوستت شنیدم...متاسفم!حالش خوبه؟ مارک به بچه ها نگاه کرد و گفت: -نمیدونم...راسیکند.شکه شد و رو به جلو خم شد تا بداند کجاست که ناگهان صدای ترق تروق بدی از کاپوت ماشین و شیشه ی جلو بلند شد و تکان ترسناکی به ماشین داد.جین شکه شد و جیغ بلندی کشید و سعی کرد ماشین را کنترل کند.شیشه ی شکسته ی ماشین دید او را گرفته بود.دائما فرمان را به جهات مختلف میچرخاند اما ماشین تعادلش را از دست داده بود.انگار چیزی قدرتمند داشت ماشین را چپ میکرد.جین نفسش بالا نمی امد و با صدایی خفه ناله میکرد.سعی میکرد فرمان را کنترل کند.ناگهان ماشین کاملا شروع به چرش کرد و صدای له شدن ماشین و خورد شدن شیشه ها در کوه پیچید و بعد...سکوت مطلق...ماشین از جاده به درون دره پرت شده بود.sms ziba

  • محمد حسینی

سحر قریشی جدید

سحر قریشی بازیگر مطرح و پرطرفدار این عکس را در اینستاگرام خود منتشر کرده است

سحر قریشی و سفر فضایی + عکس

البته در زیر عکس یک بیت شعر هم سروده :

یه سفر فضایى ، جاى همتون خالى

سحر قریشی و سفر فضایی + عکس

  • محمد حسینی

---------------------------------------------------------------------------------

بعضی وقتا یه چیزایی تو یخچال پیدا میکنم که 2-3 سال از خودم کوچیکترن

---------------------------------------------------------------------------------

خدایا من دلسوز نمیخوام لکسوس میخوام

لکسوز که باشه دلسوز خودش پیداش میشه :))

---------------------------------------------------------------------------------

دقت کردین ؟

شیرینی فروشا عمداً یجوری گره میزنن که نشه تو راه باز کرد

---------------------------------------------------------------------------------

اگه مردم تا 5 ثانیه بعد از زدن دکمه ی پایان تماس

صدای طرف مقابل رو میشنیدن ، الان هیچکدوم از ما ، هیچ دوستی نداشتیم !

---------------------------------------------------------------------------------

ﻳﮏ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ زنت ﺑﮕﻮ ﭼﺎﻕ ﻧﻴﺴﺘﻲ ، ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ

ﺣﺎﻻ ﻳﺒﺎﺭ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮ ﭼﺎﻕ، ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ!! :|لینک کمی فکر میکند سپس جواب میدهد. -از اون دره ای که رو به روی پجره ی خونس! -واقعا؟میخوای یکدفعه بریم اونجا؟ لینک به امی نگاهی میکند: -باشه.خوشحال میشم!تو از کجا خوشت میاد؟ -از خونه ام. -خونه ات؟فقط اونجا!؟ امی با انگشتانش  چای لاغری تیمابازی کرد و گفت: -خب...من زیاد جایی نمیرم.خواهرم هم نمیره!واسه همین بیشتر اوقات خونه ام! بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد پرسید: -راستی تو رین رو میشناسی؟شاید کمی استراحت دردش را تسکین دهد.پس به طبقه سوم رفت و پیرزن را دید که روی صندلی نشسته و به بیرون نگاه میکرد.لینک بی سروصدا ایستاد.ناگهان پیرزن گفت: -بیرون رو می بینی؟ادمو یاد افسانه ها میندازه! هوای مه الود بیرون و دره ای کم شیب که همان دره ای بود که لینک ان روز دیده بود .لینک پرسید: چای تیما -کدوم افسانه؟ و پیرزن با صدایی مرموز جواب میدهد: -طلسم های خانوادگی!نیروهای خانوادگی!که مثل خون به فرزندان میرسه!عین بیماری! هر حرف او برای لینک سوال بود: -همچین خانواده ای هم میشناسین؟ پیرزن لبخند میزند: -ساکنین قبلی خونه ی شما!از رین شروع شد...و با خواهرش تموم شد!چون نمیخواست مثل مادربزرگش باشه! بعد بلند شد و با قدم هایی ارام و تکیه برعصایش به سمت او امد.لینک با ارامش گفت: -متاسفم ولی... یه مشکلی هست!من باید یکم زودتر برم. پیرزن ساعت دیواری طرح عشق بدون اینکه سوالی بپرسد موافقت کرد: -باشه پسرم!از اینکه باهات اشنا شدم خیلی خوشحالم!گاهی به این پیرزن تنها سری بزن!مکس داخل خانه درحال خواندن کتاب بود که صدای باز شدن در را شنید.لینک در حالی یزی به او نمی گوید مگر مجبور باشد،کتابش را بست و به سمت پله ها رفت.اما ناگهان با رسیدن او به پایین پله ها لینک تعادلش را از دست داد.دستش که میله ها را گرفته بود شل شد و روی پله ها غلتید.ضربات شدیدی به استخوان هایش وارد شد و با شتاب جلوی پای مکس پرت شد.مکس شکه روی زانو نشست و شانه ی لینک را تکان داد: -لینک...لینک!...لینک... اما لینک دیگر نمیتوانست پاسخ دهد. لینک ساعت دیواری طرح دلسا به ارامی سر تکان داد: -حتما!فعلا خدافظ. و از حیاط خارج شد و به سمت خانه رفت.همچنان درد داشت! *** وقتی در حیاط خانه اش را باز کرد مارک و برایان داشتند با باگزی بازی میکردند و اینطور که معلوم بود مکس در خانه بود.برایان با دیدنش با اشتیاق به سمتش امد و دستانش را به دور کمر لینک حلقه کرد.مارک هم خندان به دنبال او امد اما وقتی صورت زرد دوستش را دید لبخندش محو شد.چشمان لینک به زور نیمه باز بودند و صدای نفس هایش گرفته بود.مارک که سعی میکرد شادابی صدایش اس ام اس جوک باحال و جدید را حفظ کند و عادی به نظر بیاید گفت: -رفیق رنگت پریده. با گفتن این حرف برایان هم سرش را بالا اورد تا صورت لینک را ببیند.لینک با صدایی که از ته گلویش درمیامد گفت: -به یکم...استراحت نیاز دارم.میرم بخوابم. بعد سرش را پایین اورد و ادامه داد: -برایان متاسفم.وقتی بیدار شدم اگه خواستی باهات بازی میکنم یا...اطراف رو بهت نشون میدم. کودک با همان چهره ی خندان سری تکان داد و او را رها کرد. لینک با دستپاچگی به او جواب میدهد: -رین!؟نه!برای چی باید بشناسمش؟ امی یکی بالشت طبی تنفسی زانکو به شانه ی او میزند و با خنده میگوید: -دروغ نگو!من خودم صورتت رو دیدم!یکدفعه رنگت پرید. لینک با لبخندی موزیانه گقت: -مثلا مثل راون رمانی که اوایل ناهار رنگت پرید؟اه نه تو قرمز شدی! و امی با اخمی کم رنگ به اطراف نگاه کرد و دوباره قرمز شد.لینک از دیدن صورت او خنده اش گرفت.از همان خنده های بیصدا و لبخند های دندان نما.امی با تعجب به نگاه کرد: -داری به من میخندی؟ لینک که نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد لبهایش را فشرد و کمی صدای خنده اش امد.امی لبخندی میزند: -خب بلند بخند. خنده ی لینک قطع میشود.با تعجب نگاهش میکند.امی ادامه میدهد: -خنده خیلی خوبه!وقتی میخوای بخندی بلند بخند! اهی میکشد و محزون به زمین نگاه میکند. -ممکنه روزی برسه که دیگه نتونی بخندی.اونوقت افسوس میخوری. بعد با لبخند به لینک نگاه کرد.لینک نمیتوانست احساسی که ان لحظه داشت را درک کند.اما احساس امی را درک میکرد.هرچند دقیق منظورش را نفهمید.سرش را چرخاند و حاله ی مبهمی با دو چشم قرمز دید.ناگهان قلبش درد گرفت.سعی کرد بی اعتناعی کند و خود را تسکین دهد اما همچنان درد داشت سری تکان داد و به چهره ی خندان دختر خیره شد.ناگهان احساس گرفتگی سختی کرد.نفس هایش تند و کوتاه شدند.انگار چیز سنگینی روی بدنش گذاشته بودند.لینک به این فکر کرد که بهترین کار این است که خداحافظی کند و به خانه برود. که قفسه ی سینه اش را میمالید از پله ها بالا رفت.مکس متعجب به او نگاه کرد.لینک ان چنان لنگان و بیحال از پله ها بالا میرفت که انگار تیر خورده بود.مکس با صدای رسا گفت:رین...!رین... صدای ضعیف و مبهمی که در گوش لینک می پیچید و خیلی قابل فهم نبود.شرشر  باران ساعت دیواری طرح عشق شدیدی که می امد صدا را گنگ میکرد.درست مانند اسم پسر...رین(باران).لینک حاله ای دید که از نقطه های ریز نقره ای در کنار هم تشکیل شده بود.درخشان...مبهم...نقطه ها بدن یک انسان را تشکیل داد.ناراحت و درحال زجه زدن...دستش را روی کلیه اش گذاشته بود و خود را با دست دیگر روی زمین میکشید.صدای ضعیف دوباره امد و ناگهان حاله ای دیگر ظاهر شد که با چیزی که در دست داشت به سمت اولین حاله امد: -شب بخیر.... ناگهان حاله ی دوم وحشیانه به سر حاله ی زخمی کوبید ساعت الیزابت .تق...! نقطه ها قرمز شدند و در تاریکی پخش شدند.... لینک با دلهره از روی تخت بیمارستان بلند شد و درد شدیدی در ساق دستش حس کرد و فریادی از ته گلو زد.سرش را به سمت بازویش چرخاند.سوزن سِرم داخل ساق دستش با خم شدن دست لینک،حرکت کرده بود و دستش کمی باد کرده بود.لینک با نگاه کردن به دیوار ها و لباس سفیدش تازه فهمید کجاست.سوزن را در اورد و سعی کرد بلند شود که ناگهان کسی شانه اش را گرفت و با صدایی گرفته گفت: -نه...کجا میری...؟! مارک ساعت الیزابت که خودش هم تازه از خواب بیدار شده بود داشت سعی میکرد از دوستش مراقبت کند.خمیازه ای کشید و ادامه داد: -چه خوب شد بیدار شدی...الان به مکس زنگ بزنم. لینک پرسید: -مارک وایسا...چی شد؟اینجا کدوم بیمارستانه؟ مارک در حالی که داشت با تلفن همراهش شماره ی مکس را میگرفت جواب داد:در خانه مکس داشت البوم عکس ها را به برایان نشان میداد.در باز شد و مارک و لینک وارد شدند.مارک گفت: -سلام!ماموریت من تموم شد...حالا میرم بالا. و به سمت اتاق لینک رفت.درواقع چراغ قوه تاشو فلکسی فرار کرد...برایان برای لینک دست تکان داد: -سلام!حالت چطوره داداش؟ لینک با صدای سرد و بی روحش جواب داد: -سلام برایان. او هیچ وقت برایان را برادر خطاب نمیکرد.مکس به برایان نگاه کرد و گفت: -برایان برای امروز کافیه. برایان راهی طبقه ی بالا شد.لینک همچنان انجا ایستاده بود تا مکس به او بگوید چه خبر شده.مکس از جایش بلند شد و به سمت لینک رفت: -حالت چطوره؟چیزی...یادت میاد؟ لینک کمی فکر کرد و گفت: -یه حاله ی نقره ای! مکس متعجب به لینک نگاه کرد و چراغ قوه تاشو فلکسی گفت: -حاله؟! لینک اهی کشید و گفت: -فراموشش کن...فقط بگو چه خبر شده.مارک گفت میخوای یه چیزی بگی. چشمان مکس گشاد شد و بعد از چند ثانیه درنگ گفت: -پسره ی حقه باز...اون قرار بود بهت بگه نه من! لینک صبرش را از دست داد: -فقط بهم بگو چه خبره...چرا همه اینجوری شدن؟ مکس اهی کشید و گفت: -بیا بشین. لینک رو به روی مکس نشست و به او خیره شد.مکس ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و گفت: -ممکنه شکه بشی...میدونستم نمیخوای از من بشنویش ولی بند انداز اسلیک ...علت اینکه دیروز غش کردی یه بیماری قلبیه که دکتر نفهمید چطوری بهش مبتلا شدی! لحظه ای لینک احساس کرد اطرافش سیاه شد.انقدر شکه شد که فکر کرد اشتباه فهمیده است.همان گونه با چشمان گشاد شده بود به مکس خیره ماند.مکس همچنان منتظر واکنش او بود که لینک بریده بریده پرسید: -بیمـ...بیماری قلبی؟!...من؟ مکس اهی کشید: -خطرناک نیست...اگه داروهاتو مصرف کنی وضعیت بهتر هم میشه! لینک در حالی که دستانش میلرزید فریاد زد: -کدوم وضعیت بهتر ت بند انداز دستی اسلیک و داری میگی من یک شبه بیماری قلبی گرفتم! و قلبش تیر کشید.ماهیچه های صورتش جمع شد و دستش را روی قلب بیمارش گذاشت.مکس بدون انکه چیزی بگوید وارد اشپزخانه شد و با قوطی سفید رنگ قرصی برگشت: -هربار تیر کشید یکی از اینا رو قورت بده. لینک که همچنان داشت سعی میکرد قلب دردش را تسکین دهد سعی کرد بلند شود: -من هیچ قرصی نمیخورم. مکس دستش را روی شانه ی لینک فشار داد و او را وادار کرد سر جایش بنشیند.قوطی را به دستش داد ساعت دیواری طرح کیان و با لحنی جدی گفت: -میدونی میتونم به زور بفرستمش تو گلوت پس خودت بدون لجبازی بخورشون. لینک قوطی را با ناراحتی نگاه میکرد.هنوز هم حاضر نبود این موضوع را قبول کند.اما خوب میدانست چاره ای ندارد.در قوطی را که حفره ای کوچک بود باز کرد و ان را به سمت دهانش سرازیر کرد.چند ثانیه بعد از قورت دادن قرص قلبش تسکین یافت و نفس هایش متعادل شد.مکس بعد از اینکه مطمئن شد حال او بهبود یافته اهی کشید و به سمت پله ها رفت.او هم در فکر بود که این موضوع را چگونه ساعت دیواری طرح آیسان به جین بگوید. -بیمارستان گرین گرس!نزدیک ترین بیمارستان بود.پسر تو از دیروز ظهر تا حالا خواب بودی! لینک با تعجب پرسید:پ -مگه الان... و مارک پیش دستی کرد: -الان 6 بعد از ظهره...!تقریبا 14 ساعته بی هوشی...الو!اقای ارنر!...اره حالش خوبه!...باشه به دکترش هم میگم ولی... و نگاهی به لینک انداخت که دستش را روی ساق دست دیگرش که زخمی بود فشار میداد.بعد ادامه داد: -الان بهش بگم؟...نمیشه خودتون بگین؟...باشه...فعلا. و گوشی را قطع کرد.نگاهی به لینک کرد و ساعت دیواری طرح ارمغان متوجه شد که میخواهد از قضیه سردر بیاورد.مارک لبخندی زد و گفت: -مکس خودش میگه...!عجله ات واسه چیه...میرم مرخصت کنم! و از نظر لینک دور شد.لینک غرغر کنان گفت: -میدونه من بهش اعتماد ندارم میخواد چی ازش بشنوم!؟ -سلام لینک!چیزی شده؟ لینک نزدیک به پله های اخر ایستاد و شروع به نفس زدن کرد.سرش را به سمت او چرخاند و گفت: -فقط...میخوام برم... مکس لحظه ای احساس کرد که با یک مرده حرف میزند...صدای او حتی بیش تر از طرز راه رفتنش مکس را به دلهره ساعت دیواری طرح بلور انداخت.اصلا این صدا متعلق به لینک نبود.از ان جایی که میدانست لینک چ

---------------------------------------------------------------------------------

  • محمد حسینی

عکس جدید قریشی سحر !

عکس جالب و دیدنی بازیگر پر طرفدار و مشهور سحر قریشی سوار بر خودروی سنگین اسکانیا

سحر قریشی سوار بر ماشین سنگین

عکس جالب سحر قریشی سوار بر کامیون اسکانیا

  • محمد حسینی