دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اس ام اس جدید» ثبت شده است

اس ام اس جدید 2015

sms jadid

مدت هاست که در  را نیمه باز گذاشته ام

نه تو میایی ، نه خیالت می رود …

اس ام اس جدید 2015

sms jadid

انصاف نبود

رفتنت با خودت باشد

فراموش کردنت با من …

اس ام اس جدید 2015

sms jadid

هرگاه می خواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی

هرگز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند

فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست

برای پاک کردن اشک های تو می آید …

اس ام اس جدید 2015

خواند.دستش را زیر تختش برد و جعبه را بیرون کشید.ان را باز کرد و دفترچه را برداشت و شروع به خواندن کرد.عجیب بود.صفحه ی 41 و 42 پاره شده بود.این را از تکه کاغذی که بسیار کوچک بود و هنگام کنده شدن به جا مانده بود فهمید.اما باز هم ما ناراحت عینک طرح اپل بوده.و به خواندن ادامه داد.صفحه ی بعد دستخط نویسنده تعریفی نداشت!انگار از خواب بلند شده بود.معلوم بود خودکاری که دستش بود هم جوهر بدی داشت و مثل خودکار روانی که با ان صفحه های قبل را نوشته بود نبود!ص44:سه روزه توی بیمارس تان گرین کرس بستری شدم.دارو های رولینک قاپید.لینک قلبش فرو ریخت و به سمتش حمله کرد تا دفترچه را بگیرد.مارک مانند صلیبی ایستاد.با یک دست صورت لینک را احاطه میکرد و با دست دیگر دفترچه را گرفته بود و تظاهر به خواندن ان میکرد.چتری زرد لینک روی صورتش ریخته بود و جلوی دیدش را میگرفت.تحمل لینک تمام شد و با پاشنه اش به زیر پای مارک زد و تعادلش را بهم زد.با ازاد شدن صورتش به سمت دفترچه رفت اما مارک جاخالی داد و پای لینک به پایش گیر کرد و به سمت پشتی طبی باراد پنجره پرتاب شد.مارک که دستپاچه شده بود با همان دستی که دفترچه را در دست داشت یقه ی لینک را گرفت و او را عقب کشید.دفترچه از کنار چشم لینک پرت شد و از پنجره به بیرون افتاد.هر دو مات و مبهوت به پنجره نگاه میکردند.لینک یقه اش را باتکانی کوچک ازاد کرد و به سمت پنجره رفت.لبه ی پنجره را گرفبه خواندن ادامه داد. خونوادم تصمیم دارن من رو به یک دیوونه خونه ببرن.داییم به نمایندگی خونواده بهم گفت.اگه من برم چه بلایی سر خواهرم میاد؟اگه از کسی کمک بخواد کسی حرفش رو باور نمیکنه!اون پیرززن چی؟چیکار کنم؟لینک با خود گفت:-چقدر کوتاه!حتمی کشید و ان دو را تماشا می کرد.پشت شیشه همه چیز کمی کدرتر بود.انگار او هم میخواست بازی کند اما جلوی خودش را میگرفت.دیسک نارنجی رنگ توسط مارک پرت شد عینک خلبانی شیشه آبی اما سگ با پرشی زیبا ان را گرفت و لینک شروع بت و از ان دولا شد و پایین را نگاه کرد.مارک هم به پایین نگاه کرد.در ان هوای تاریک چیزی معلوم نبود...هیچ چیز... .-چه خبره؟مکس بخاطر سروصدا سراسیمه به سمت اتاق امده بود.بلوز یقه اسکی قهوه ای رنگی به تن داشت که زمان استراحت ان را میپوشید و کتاب میخواند.قیافه اش گرفته بود و همچنان منتظر جواب بود.مارک که به او نگاه میکرد جواب داد:-متاسفم راستش...من یه چیزی رو پرت کردم پایین...مکس نفس عمیقی کشید.به لینک که هنوز بیرون را جست وجو میکرد نگاه کرد:-شکستنی بود؟لینک با ترس و لرز به پایین نگاه میکرد.انگار چیز عزیزی را داشت از دست میداد.به خود امد و به سمت در رفت:-من باید برم پایین.مکس در حالی که خود را از در کنار میکشید گفت:-الان که نمیتونی قالب میوه pop chef پیداش کنی!هی لینک!و مارک به دنبال لینک بیرون رفت. مکس دزدکی از پنجره سرک دی وارد خانه شد و بدن مکس را لرزاند.به اسمان نگاهی انداخت.هوا داشت تاریک می شد و به رنگ ابی پر رنگ در امده بود.ابر های سفید در این هوا خود را بهتر نمایان میکردند.مکس رویش را به سمت مارک و لینک برگرداند و ان ها را صدا کرد:-دیگه بسه.هردوتاتون عرق کردین.غذا هم اماده شده!بیاین تو.مارک به سمت صدا برگشت و گفت:-باشه!الان میایم.لینک هم در حالی که نفس نفس میزد سرتکان داد و پشت سر مارک به سمت در رفت.مارک پرسید:-مکس اشپزی میکنه؟لینک پوزخندی میزند:-نه...فقط بلده با ماکروفر کار کنه!***شام تمام شد و سفره با کمک همه ی انها جمع شد.در هنگام شام بی میلی و سکوتی بر لینک حکمفرما بود.او در بند کفش نئون افکاری جدید سیر میکرد.به فکر دفترچه بود.در دفترچه درمورد یک انگشتر نقره ای نوشته شده بود.بعد به عکس فکر کرد.چهره ی محزون ان پسر... .وقتی شام تمام شد خودش را از ان افکار دور کرد و به حیاط رفت تا کمی پیش باگزی باشد اما منصرف شد و به سمت پله ها رفت.مکس و مارک داشتند شترنج بازی می کردند.لینک وقتی داخل شد به ان دو نگاهی انداخت و نیش خندی زد.یاد پیرمرد های پارک داخل افتاد.همچنین صورت درهم کشیده ی مارک که نشان میداد دارد می بازد.از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.از تلسکوپ نگاهی به دره ها انداخت.یعنی در ان دره بطری های شیشه ای پنهان شده بودند؟تلسکوپ را پایین تر اورد و ساختمان های بلندی که در اسمان سورمه ای مشکی به نظر میرسیدند و مکعب های زردی که پنچره ساعت دیواری طرح دلسا های خانه هایی بودند که چراغشان روشن بود را نگاه کرد.از دید زدن شهر دست کشید و خودش را روی تخت انداخت و دستانش را زیر سرش برد.دلش میخواست ادامه ی دفترچه را به خندیدن کرد.مارک چیزی زیر لب گفت و به دنبال ان سگ تندرو دوید. ساعت دیواری طرح کیان بعد از اینکه مارک موفق به گرفتن دیسک شد خودش را صاف کرد و اب دهانش را درحالی که نفس نفس میزد قورت داد.بعد دیسک را با تمام قدرتش پرت کرد.اما دیسک با ضربه ای شدید به دماغ لینک خورد و او در حالی که دماغش را گرفته بود روی زمین افتاد و فریاد خفه ای زد.مکس لحظه ای نگران شد اما بعد از اینکه دید او با انرژی تمام دیسک را در دست گرفت و بلند شد خیالش راحت شد.مارک هم نفس عمیقی کشید و بازی ادامه پیدا کرد.مکس که همچنان داشت ان ها را تماشا میکرد از کنار ساعت دیواری طرح بلور پنجره ی اشپزخانه به سمت اتاق نشیمن حرکت کرد.صدای زنگ فر بلند شد.مکس در حالی که پشتش به اشپزخانه بود گردنش را چرخاند و به فر نگاه کرد.فر خاموش شده بود و غذا حاضر.پس به سمت در خروجی رفت.در را باز کرد و باد سرانگردان حتی نمیذارن فکر کنم.از خونه بی خبرم...نمیتونم خیلی بنویسم...لینک کوتاهی نوشته و بد خطی اش را تاثیر قرص های روانگردان دانست.صفحه ی بعد با همان دست خط خوب و خودکار رواننویس قدیمی نوشته شده بود.ص45:داییم من رو با ساعت دیواری طرح آیسان یه وکالت نامه از بیمارستان بیرون اورد.میگفت فهمیده که من حقیقت رو میگم.بعد از پنج روز بالاخره بیرون اومدم.ولی وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده.مادرم در رو روی خودش قفل کرده بود.وقتی در رو باز کردم فهمیدم خودکشی کرده.بازم ساعت دیواری طرح ارمغان همه من رو مقصر دونستند.شاید حق دارند.خواهرم بعد از مدت ها حرف زد.اون با من حرف زد!بهم گفت چی دیده.میگفت بازوش رو سوزونده.اگر یه روح معمولی بود پس چجوری بازوش رو سوزونده بود!؟باید اون رو نجات بدم.اول باید اون پیرزن رو دست به سر کنم.رفتارهاش...رفتارهاش دارن وحشیانه میشن!اون خاطرات خوبی که از بچگی ازش داشتم هم داره از بین میره.این رو خوب میدونم که کاری برای نمیتونم انجام بدم.گاهی اوقات بدنم عین روح میشه!گاهی اوقات نمیتونم خودم رو توی اینه ببینم.اما هنوز خیلی ها زندن!لینک با لحن تمسخر امیزی گفت:-اره قهرمان.تو میتونی!ناگهان در باز شد و مارک با صورتی اخمو پایین پای لینک مینشیند.لینک نگاهی به او می اندازد و میگوید:-تو دیگه چته؟مارک قیافه ی جدی گرفت و به او رو کرد:-فکر میکردی بابات شترنجش اینقدر خوب باشه که منو ببره؟لینک در حالی که به مارک خیره شده بود اخم هایش را درهم کشید و با دهان بسته اهی کشید:-بابام شترنجش خوب بود...اما اگه منظورت مکسه بهتره بگم اون کارش خوب نیست.تو خیلی احمقی...-چی؟من؟من شترنجم خیلی...اون چیه؟و دفترچه را از دست

sms jadid

  • محمد حسینی

اس ام اس جدید

sms jadid

گاهی باید نبخشید کسی را که بارها و بارها او را بخشیده ای

باید سرد شد باید رهایش کرد و رفت …

تا بداند اگر مانده ای رفتن را هم بلدی …

اس ام اس جدید

sms jadid

چه تلخ است
 علاقه ای که عادت شود

عادتی که باور شود

باوری که خاطره شود

و خاطره ای که درد شود

اس ام اس جدید

sms jadid

تا جان به تنم باشد

یادت به سرم باشد

تا سر ندهم بر باد

هرگز نروی از یاد

اس ام اس جدید

sms jadid

خودنویس محبتم را از سیاهی شب پر می کنم

و بر سپیدی صبح می نویسم بیادتم …

اس ام اس جدید

م تو حیاط هوا بخورم.ن یا حرس دادن لینک لذت می برد.لینک که دیگر داشت به سطوح می امد با لحنی التماس امیز و کلماتی مقطع گفت: -هی...هی مارک!اومدی این جا منو بکشی؟بـ...بسه دیگه... ولم کن! مارک او را رها کرد و لینک هم فورا خود را اویزان پله ها کرد و نفس هایش را تند تر کرد.بعد ارام شد و نفس هایش را طولانی تر کرد وسرش را به سمت مارک چرخاند که به او می خندید وسپس گفت: -از دیدنت خوشحالم مارک.حالا بگو این جا چیکار میکنی؟ مارک متعجب پرسید: -یعنی نمیدونی؟ -من فقط می دونم تو ذوق زده بودی که میخواستی تابستون بری مکزیک. -اره براش بد تموم شد. مارک زیر لب گفت: -عجب!پس واسه اینه.نمی دونستم...! چی کار کنم؟باگزی! -چی؟ مکس متوجه نشده بود او چه گفت.رویش را به بعد از خانه خارج شد در حالی که سرش را پایین انداخته بود و به جایی توجه نمی کرد. مارک تا اتاق نشیمن او را دنبال کرد که ناگهان چشمش به مکس خورد.به سمتش رفت و پرسید: -اقای ارنر!2سال پیش بین شما و لینک درگیری پایه عکاسی مونوپاد رخ داده؟مثلا اون بهتون صدمه بزنه یا باعث رنجشتون بشه؟ مکس کمی به پسرک خیره شد و از او خواست که کنجکاوی نکند.ولی مارک پافشاری میکرد.مکس که دید راه فراری ندلینک در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود.پلک هایش را به هم می فشارد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت: -من اینجام...مامان اروم باش... -کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی. احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت بالش طبی تنفسی زانکو .صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... . لینک با پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت: این دیگه چه خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟ بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن در مورد بالش طبی با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد... -اون پیرزن...جعبه! با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر جنس بالش طبی باید پر، اسفنج یا الیاف باشد؟ روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فاکه وضع مریضات اونقدر وخیم باشن که بمیرن.نمیخوام مکس دوباره برام تعیین تکلیف کنه! -افت و خاک نا مساعد هم برای مزارع و هم برای انسان ها خطرناکه.مسئولیت تو هم با مکسه!حق داره نگران باشه! بعد دستش را روی صورت لینک گذاشت و گفت: -من فقط 10 روز میرم و برمیگردم.سعی کن بهت خوش بگذره.به کسی هم بی احترامی نکن.میدونی که منظورم کیه؟ بعد در چمدان را بست و از اتاق رفت بیرون.فکر کرد شاید باید لینک را تنها بگذارد.لینک همان جا ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد و فقط صدا ها را میشنید که مادرش با مکس و مارک خداحافظی میکرد: -عزیزم من رفتم.خدافظ!خدافظ مارک! -خدافظ خانم ارنر! مکس هم خداحافظی کرد.وقتی فامیلی مکس بالش های طبی یعنی ارنر به گوشش خورد یاد او افتاد و درفکر فرو رفت و زمانی که داشت به نتیجه میرسید مارک افکارش را به هم زد.مارک با اشتیاق گفت: -واسه چی اینجا وایسادی؟بیا من هنوز خیلی جاهای خونه رو ندیدم.با حیاط شروع می کنیم.چطوره؟ لینک بدون حرکت دادن سرش و برداشتن چشم از پارکت های چوبی و تیره زمین با صدایی ارام و مرموز گفت: -مارک.... مارک سرش را به سمت او چرخاند و به او نگاه کرد و منتظر ماند تا ببیند او چه میخواهد بگوید. -مادرم نگفت چرا میخواد تو بیای اینجا؟حرفی...درمورد مکس نزد؟ بعد سرش را با سرعت به سمت مارک چرخاند و با نگاهی عصبی و منتظر جواب به او خیره شد.مارک کمی فکر کرد ومتعجب شد: -نه...چرا؟اومدنم چه ربطی به مکس داره؟ -ربط داره...تو رو اورده که راهنمای خرید بالش طبی وقتی...اه...بهم اعتماد نداره. این جملات را با صدایی ارام و محزون گفت در حالی که نگاهش را از مارک برداشته بود و به زمین نگاه میکرد.مارک گیج شده بود.بعد از تقریبا 4 سال،لینک را با همان چهره ی محزونی که بالای قبر پدرش داشت دید.روزی که لینک احساس کرده بود دیگر کسی نیست که بتواند قهرمان خود بداند و دیگر کسی نیست که به لینک مثل یک پسر خوب اعتماد کند.مارک در ان روز تنها کسی بود که این موضوع را میدانست.کاملا یادش بود اما نمی دانست حال لینک از چه ناراحت است.مارک پرسید: -چرا بهت...اعتماد نداره؟از مادرت بعیده. لینک داشت به ان روزی فکر میکرد که اعتماد مادرش را از دست داده و حال به ان نتیجه رسیده بود که هنوز مادرش نسبت به او بی اعتماد است.مارک هم نمیدانست اما لینک به او بالش های طبی گفت. -دو سال پیش من... توی خونه ی پدریم... ناخواسته به مکس صدمه زدم.چون اون موقع بیش از حد باهاش بد بودم...مادرم فکر کرد عمدی بوده و همش نگران بود دفعه بعد مکس رو به کشتن بدم. بعد ابروهاش در هم رفت وبا عصبانیت و صدای گرفته ولی خشمگین گفت: -مگه اون زورش به من نمیرسه؟نمیتونه از خودش دفاع کنه؟... -جدی؟مگه چه بلایی سرش اوردی؟ لینک دوباره سرش را به سمت او چرخاند.اما نگاهش نگران بود و پیشانیش چروک شده بود.به صورت مارک که منتظر جواب بود نگاه می کرد و به این می اندیشید که اگر بیش تر توضیح دهد دوستش درمورد او چه فکری میکند.میترسید او هم اعتمادش را از دست بدهد.پس فقط گفت: -نمیخوام درموردش حرف بزنم.میخوایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر کدام بالش طبی تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند: ص39: این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هم افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.اینکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست... لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن  بالش طبی  ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد. ص40: خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه. ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟ لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد: -صبر بالش طبی بارداری کن. لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد: -چی مخوای؟ -تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟ -زود باش مکس... من کار دارم. -هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد. دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مکس نگاه کرد و گفت: -ممنونم. از رفتارش خجالت کشید اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمیخواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت. او کاملا فراموش کرده بود کسی قرار است به ملاقات او بیاید اما وقتی داشت با نگاهی رو به زمین و با سرعت و سروصدا از پله ها پایین میرفت کسی را در مقابل خودش دید و چون خارج از انتظارش بود  بالش طبی گرد  برای چند ثانیه با دقت بیش تر به او نگاه کرد و بعد با لحنی متعجب گفت: -مارک!؟ مارک با نگاهی کج و لبخندی موزیانه به پله ها تکیه داده بود و دستانش را در جیبش کرده بود.منتظر غافلگیر کردن لینک بود.باهمان نگاه ابروهایش را بالا داد و گفت: -تاداااا...!خوشحال شدی نه؟ لینک درحالی که از پله ها به سمت او می امد گفت: -این جا چیکار میکنی؟مگه نمیخواستی چند روزی بری مکزیک؟پس چرا نرفتی؟ -بیا پایین بهت میگم. لینک سرعتش را بیش تر کرد و خودش را به پایین پله ها رساند وبعد مقابل مارک ایستاد و او را به خوبی برانداز کرد.همان قیافه ی همیشگی.لباس های روشن شروال لی یخی و موهای پرکلاغی.تنها تفاوتی که در قیافه اش ایجاد کرده بود این بود که چتری اش را بالا داده بود.اما مارک معتل نکرد و با سرعت بالش طبی دستش را دور گردن او حلقه زد و روی پنجه ایستاد و بعد برای شوخی با دست دیگرش چتری صاف لینک را بهم ریخت.کاری که لینک از ان متنفر بود.لینک و مارک هر دو هم جسه و قد هردوی ان ها بلند و هم اندازه بود اما زور لینک به ماذاشت همه چیز را به روش خودش درست کند. *** لینک در حیاط راه میرفت در حالی که با زما کارش عمدی نبود...داشت عقب عقب نزدیک میشد. -صدمه ی شدیدی دیده بودین؟رفتین تو کما؟ -این چه حرفیه!من صدمه ای ندیدم...ولی بازم ی بچگانه از پشت سرش شنید: -امی اونجاس. رک نمیرسید.لینک روی پنجه تعادلش را حفظ کرده بود و چیزی نمانده بود که بیفتد.لینک با تقلا سعی می کرد که گردنش را ازاد کند ولی موفق نمیشد.مارک که تقلای او را می دید با خنده حلقه ی دستش را تنگ تر می کرد.هرچند این اولین باری نبود که مارک این گونه با او شوخی می کرد.با این که ان دو همسن و سال بودند اما لینک برای مارک برادر کوچکی بود که او هیچ وقت نداشت.  چگونه بالش مناسب خود را انتخاب کنیم  برای همین گاه از اذیت کردمکس کرد درحالی که داشت دور میزد و به سمت در خروجی میرفت گفت: اس ام اس جدید آذر ماه  -من میرم بیرون بر میگردم. مکس دستپاچه شد: -میخوای چیکار کنی؟چیزی بهش نگی!هی! -میخوام خوشحالش کنم...بهم اعتماد کنید. مکس متعجب به مارک نگاه کرد بعد رفت و گزمه ای که به گوش نمیرسید با خود حرف میزد و از خودش میپرسید که چرا هنوز مادرش به او بی اعتماد است.دستانش در جیبش بود و به چمن های روشن نگاه میکرد.اما سنگی که جلوی پایش بود را ندید.پایش به سنگ گیر کرد و صورتش را چمن های حیاط احاطه کردند.احساس سوزشی در زانویش میکرد.چیزی سفت و کوچک زیر زانویش بود.بر روی زمین قلتید و به زمین نگاه کرد.انگشتری نقره ای رنگ روی زمین بالش طبی مناسب میدرخشید.روی زانو ایستاد و انگشترش را برداشت.به خوبی ان را نگاه کرد.تا به حال انگشتری به این براقی ندیده بود.طرحی ساده و قدیمی روی قسمتی که جلوی دست می افتاد که کمی بزرگ تر بود وجود داشت.براق ولی قدیمی بود.مجذوب انگشتر بود که ناگهان صدایولی افتاد ماه اینده... بعد دستانش را مشت کرد و به سمت بالا برد و با اشتیاق گفت: -من تا دو هفته ی اینده اینجام... لینک از این خبر خوشحال شد و بالش طبی - مقاله حالا می دانست که می تواند تابستان را باکمی هیجان بیش تر بگذراند. او با لبخند گفت: -عالیه!راستی مارک.مادرم از این موضوع خبر داشت.چرا اول به اون خبر دادی؟ -مادرت وقتی فهمید پروازم منتفی شده منو دعوت کرد.بعد هم گفت به تو چیزی نگم. مکس از پله ها پایین امد و گفت: -مادرت داره اماده میشه تا بره.مثل اینکه یه کاری واسش تو یه شهر دیگه پیش اومده.برو ازش خداحافظی کن. -چی؟! بعد به سمت اتاق مادرش رفت و منتظر جواب نماند.مادرش در حال جمع اوری وسایل مورد نیازش بود.چمدانی سیاه و کوچک روی تختش بود و داشت ان را پر می کرد.لینک در را باز کرد و همان جا ایستاد.مادرش با لباس سبز دستش که در حال تا کردن ان بود به سمت او برگشت و گفت: -بیا تو لینک! لینک در حالی که به سمت او می امد بالش طبی از او پرسید: -میخوای دوباره بری؟و کنار مادرش ایستاد و به مادرش نگاه کرد.مادرش لبخندی زد و لباسی که در دست داشت را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.بعد با همان لبخند به او نگاه کرد و جواب داد: -اره.میدونم به تازگی از سفر قبلیم برگشتم.اما باید بازم برم پس لطفا با مکس خوب باش.باشه؟ -فقط به فکر اونی؟مامان تو مهندس کشاورزی هستی!جراح نیستیارد اهی کشید.سپس جواب داد: -خب...یه سوءتفاهم پیش اومده بود ولی...فقط یه سوءتفاهم بود. مارک به کنجکاوی ادامه داد: -چه اتفاقی افتاده بود؟مگه چقدر صدمه که دیده بودین؟جدی بود؟ -جین(مادر لینک)نزدیکای خونه بود که لینک وقتی داشت طبقه ی بالا اباژور اتاقش رو جا به جا میکرد پایش خورد بهم.منم چون کنار میله ها بودم افتادم...ولی صدمه بالش های طبی جدی ندیدم. -خب؟بعد چی شد؟ -تو همون موقع هم جین امد توی خونه.لینک بیچاره هیچ مدرکی واسه دفاع نداشت.واقع

sms jadid

  • محمد حسینی

مورد داشتیم به خاطر عیدی گرفتن

کفش پوشیدنش ۲۰ دقیقه طول کشیده


اس ام اس جدید


شهرام شب پره با همین شعر معافیت سربازی شو گرفت

این شبی که میگم شب نیس        ــ دویستا شنا برای سپهر آب خوردنِ.     آیناز با سر حرفم و تایید کرد و گفت:     آیناز:اوهوم؛یادش بخیر اوایل که باهاش آشنا شده بودیم چه ریغویی بود اما به لطف تمرنای استاد این هیکل توپ الانشو داره.   Sphrba abandonner ledit lieu et vous dites qu'il est? Dit alors Khndydv       Sepehr: [Refrain:]! De la tête trop loin si vous savez ce que leur tyrannie! Jon, vous n'êtes pas Sacharias droite mon dos!       Tante -Jvn le cancre! .ynaz Vous pouvez l'effacer? Je ne veux pas de promesse Juin sol.       Ynaz shampooing pour déplacer Dad.bd clairement confirmé par une brise rapide a jeté toute la poussière Harrow.       Je souffre du ciel:       -Yad Prends tout ton gorge Myryzy Adam Harrow sol.       Sphère: la bonne sorcière venue congrégation.       Ynaz ton sérieux nous a dit contrôleurs Nystym.ma Assistant Nasrym.   ساعت دیواری طرح هیراد    Sepehr: Je suis la voix que vous n'êtes pas survivre le secret de comment l'orateur?!:    که بهش مربوط میشد.     خواستم بیام بیرون که یه صدای ضعیفی توجه مو جلب کرد.کمی با دقت گوش کردم .به نظر می رسید که چندین نفر دارن باهم حرف می زنن ولی انقد یواش بود که شبیه پچ پچ بود.     احساس کردم هوای اتاق داره سنگین میشه.موندن رو جایز ندونستم.همین که خواستم برم بیرون دقیقا جلوی پام یه چیزی شروع به بالا اومدن کرد.   -زهر عنکبوت!رو آب بخندین!  ساعت دیواری طرح هیراد    سپهر بین خنده هاش گفت:به این فرفره بگو برات فوتش کنه.      با خنده به آیناز که کنارم نشسته بود نگاه کردم،اونم بدون هیچ حرفی سرش و از پنجره داغون ماشینم بیرون برد و نفس عمیقی کشید ، بعد طولانی ومحکم نفسشو داد بیرون که یه راه طویل و بزرگ ایجاد شد.      ماشین و روشن کردم از اون کوهستان جهنمی فرار کردیم و به سمت قائمشهر به راه افتادیم.   ساعت دیواری طرح هیراد   تا قائمشهر تقریبا راه زیادی نبود. وقتی رسیدیم باید برم دفتر یه خورده کار نیمه تموم دارم.بعدم باید برم خونه چند هفته ای میشه نرفتم هه فکر کنم با خاک یک سان شده آخه دفعه ی آخری که تو خونه بودم کار فوری پیش اومد و نشد همه پنجره هارو ببندم.      باسئوال آیناز رشته ی افکارم پاره شد:    ! Se il vous plaît Shut Up Ynaz:       Sepehr: ADBT Sacharias vous aimez.       Shade temps -Svar Ndarym.alan nouveau Vklh Sean trouve.       Sepehr opposé: Pourquoi ne pas utiliser la puissance de l'Alarzmvn?       -Chvn Je ne le fais pas!       Ynaz: trop égoïste!       Sepehr: L'objectif immédiat je suis d'accord avec vous.       Sacharias -Qabltvn et pas dans vos propres mots!   من به شخصه رو نردبون هم که می ایستم سر گیجه میگیرم!     سپهر:خوب نیلوفر،آیناز شب بیاین خونه ی من تا دور هم باشیم!هوم؟چطوره؟     یکم فکر کردم، فعلاً حوصله ی خونم و نداشتم. بد نبود.با ارتفاعش میشد کنار اومد .فوقش نزدیک پنجره نمی رفتم دیگه .جالب اینجا بود که سپهر خودش شبا تو بالکن میخوابید! بد تر از اون آیناز که میرفت رو سقف میخوابید!کلا دوستای من یکم عجیب غریبن.یکم که چه عرض کنم ...     ــ باشه پس من ساعتای 4میام خونت .     آیناز:اُکی،منم میرم خونه دوش میگیرم و یکم استراحت کنم بعد میام.  ساعت دیواری طرح هیراد   سپهر:اکی و مرگ ،پس فعلا زاخارا.     ــ خدافظ می بینمت.     ساناز:بای بای هانی.     سپهرچپ چپ و نگاهش کرد و رفت تو آینازم یه "چیش" گفت. راه افتادم.تو راه دیدم آیناز به اطراف نگاه میکنه منم به اطراف نگاه کردم چیزه مشکوک یا خاصی ندیدم برای همین پرسیدم:     ــ آنی چیزی شده؟ چرا به دوروبرت نگاه میکنی؟     آیناز سرش و به سمت من چرخوند و به من نگاه کرد و گفت:     آیناز: نیلو فکر کنم ماشینت بد جوری داغون شده! اکثر ماشینای اطراف دارن بهمون نگا ه می کنن.     این دفعه با دقت به نگاه کردم دیدم آیناز راست می گه.     ــ جهنم بزار اینقدر نگاه کنن تا چشمشون دراد.     آیناز:گوشیتو بده آهنگ گوش کنم .گوشی خودم خونه ست.     -گوشی منم خونه ست!     اول پوفی کرد ولی بعد چند لحظه زد زیر خنده.     -به چی میخندی؟     با خنده گفت:     آیناز:بیچاره استاد این حرکت و چند با به سپهر یاد داد بازم آقا یاد نگرفت.     -کدوم حرکت؟     آیناز :همین جابه جا کردن اشیاء زیر خاک!یادمه یه بارسر همین گارد مجبور شد دویست تا شنا بره.         Sepehr: Nous maintenant Albrzym Savez-vous la façon dont Six semaines test?       سپهر:در کمال ناباوری آنی باهات موافقم.      -قابلتون و نداره به قول خودت زاخار!      سپهر: ما الان البرزیم!میدونی تا قائمشهر چقد راهه؟   ساعت دیواری طرح هیراد   -من رانندم.تو غر میزنی؟در ضمن کجا تا قائمشهر راه زیاده؟       پوفی کرد وعقب نشست، آینازم کنار من جلو نشست.منم سوار شدم ولی استارت رو که زدم متوجه یه چیزی شدم که باعث شد به عقل خودم ودوستام بد وبیراه بگم.با حرص گفتم:      -خب !من الان چجوری باید تو این مه رانندگی کنم؟!      بعد چند ثانیه سکوت یهو آیناز وسپهر زدن زیر خنده.منم خندم گرفته بود با این وجود گفتم:         آیناز:میخوام صد سال سیاه لیاقت نداشته باشم.     میدونستم کل کل اینا تا فردا صبح هم طول میکشه واسه همین با صدای نسبتا بلندی گفتم:     ــ بسه دیگه. سپهر تو دفتر کار نداری؟من میخوام برم دفتر اگه میای بیا.     سپهر:نه،من تمام کارهام و انجام دادم بنابراین میرم خونم تا یکم استراحت کنم .     دیگه چیزی نگفتم خدارو شکر آیناز و سپهر هم حرفی نزدن.بعد از یه ساعت رسیدم دم اپارتمانی که سحر و سپهر توش خونه داره.طبقه نهمِ.نمیدونم چطور سر میکنن؟ منم خندیدم و در جوابش چیزی نگفتم:       Ranndm.tv -Mn're plaindre? En plus de Ghaemshahr où l'excès?        Pvfy il se rassit, Ynazm mon côté quand je roule mais Entrées Nshst.mnm que je   سپهربا بیخیالی گفت:آهان .اون و میگی؟بعد خندیدو گفت      سپهر:همینم از سرتون زیاده!اگه بدونی چه زوری میخواد! جون تو دیگه کمرم راست نمیشه زاخار!      -جون عمه ت بیشعور!.آیناز تو میتونی تمیزش کنی؟دیگه نمیخوام خاک نوش جون کنم.      آیناز سرشو به نشونه تایید تکون داد.بعد با یه نسیم سریع همه گردوغبار هارو ریخت کنار.      روبه سپهر گفتم:   ساعت دیواری طرح هیراد   -یاد بگیر!تو همه خاک هارو میریزی تو حلق آدم.      سپهر:خوبی به جادوگر جماعت نیومده.      آیناز با لحن جدی گفت:ما جادوگر نیستیم.ما کنترل کنندگان عناصریم.      سپهر :موندم تو با این صدات چطور گوینده راز بقاء نشدی؟!:      !Please Up Shut آیناز:      سپهر:ادبت تو عشق است زاخار.      -سوار شید وقت نداریم.الان دوباره سر وکله شون پیدا میشه.      سپهر اعتراض کرد:چرا نباید از قدرت طی الارضمون استفاده کنیم ؟      -چون من ندارم!      آیناز:خیلی خودخواهی! l'ai remarqué quelque chose qui fait sens pour moi mauvais Vdvstam Vbyrah cupidité Bgm.ba dit:       -Khb! Je dois vous maintenant comment je conduis la brume?      آخه هر دفعه که میبینش چشماش یه رنگه فکر کنم یه ست24رنگِ لنز داره. یه خورده به اون یکی امیری شباهت داره.     رسیدم دفتر .ماشینو پارک کردم وپیاده شدم برگشتم سمتش تا با ریموت قفلش کنم که چشمم افتاد به بعضی جاهاش که توی مه نتونسته بودم ببینم.ای خدا بگم چیکارت کنه سپهر!علاوه بر اون چیزایی که تو کوهستان دیده بودم، شونصد تا خش افتاده بود روش،یکی از آینه بغل هاش کنده شده بود و اون یکی هم همش ریخته بود .خلاصه قوطی بیشتر بهش میومد تا ماشین !     کلید های دفترو از جیبم درآوردم و درو باز کردم.رفتم توی راهرو ی طبقه بالا.وارد اتاق کارمون که به خواسته من برای سه نفر جا داشت شدم.خندم گرفت.میز سپهر شلوغ پلوغ و بی نظم بود. برعکس آیناز .نمیدونم با این همه اختلاف نظر و سلیقه چطور با هم کنار میان ؟ البته کنارم نمیاد 24ساعته دعوا دارن.ولی من که میدونم دعوا هاشون فقط ظاهریه.     میز خودمم که ماشا الله شتر با بارش توش گم میشه.بعد نیم ساعت گشتن وحرص خوردن بالاخره مدارک مورد نیازمو پیدا کردم وگذاشتم لا به لای پرونده ای      آیناز:میای خونه ی من یا میری خونه سپهر؟  ساعت دیواری طرح هیراد    ــ دفتر کار دارم،از اون جا هم میرم خونه ی خودم. چند هفته ای میشه خونم نرفتم.      آیناز: اکی،سپهر تو دفتر کار نداری؟      هیچ صدایی از سپهر در نیومد.آیناز به عقب نگاه کرد و یکم بلندتر گفت:      آیناز:سپـــهر؟      بازم صدایی از سپهر درنیومد.      ــ به نظرت خوابه؟این جور که این سابقه داره باید داد بزنی.      سپهر خواب خیلی سنگینی داشت طوری که اگه یه بمب هم کنار گوشش بترکونن به زور بیدار میشه.هه بد بخت سحر که باید هر روز این و بیدار کنه.      آیناز نفسشو با حرص بیرون داد و این دفعه داد زد: ســـپـــــهــــــرررر؟      سپهر چشماشو باز کرد ووقتی قیافه ی سرخ شده ی آیناز و دید نیشش شل شد و باز اون دوتا چال خوشگل رو لپش به وجود اومد.      سپهر:چیزی شده؟بامن کار داشتی؟      آیناز:یعنی خوابت انقدر سنگینه.      سپهر:آره بد مصب باید بهش بگم یه خورده رژیم بگیره بد بخت سحرم صبحایی که میخواد من و بیدار کنه باید یه شیپور دستش بگــــ......      یهو من و آیناز باهم گفتیم:بــســـه      سپهر:ااااه؟چطونه عربده میکشین؟ خیر سرم دارم حرف میزنم؟      آیناز:بله میدونیم و اینم میدونیم که اگه ولت کنیم تا فردا صبح واسمون حرف میزنی.      سپهر:لیاقت نداری من باهاتون حرف بزنم.  Après quelques secondes de silence a été soudainement Ynaz Vsphr Cependant, je ris à Khndh.mnm suivant:       -Z · Araignées h! Est stupide eau!       Sphère entre son rire dit de vous dire ce concert après sa mort.    ــ برو پایین تا بیش تر زدحال نخوردی.     آیناز: ایـــش؛بای بای شب میبینمت.     ــ به قول سپی درد و بای بای.     اونم مث خودم گفت     آیناز:به قول سپهر؛سپی حناق نیلو جان.     ــ دِ برو دیگه منم رفتم خدافظ.     اونم مث آدم خداحافظی کرد و رفت  مانتو پاییزه پانیذ   .از خونه ی آیناز تا خونه ی سپهر10 دقیقه راه بود ولی به خاطر ترافیک یه بیست دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم.     پشت چراغ قرمز از توی آیینه به خودم نگاه کردم،یه دختر24ساله باچشمای نقره ای،که همیشه لنز مشکی میزاره که بازم به خاطر چشمای خودش رگه های خاکستری پیدا میکنه..موهام تا شونمِ ومشکی ِ ولی لاش تیکه تیکه نقره ای رنگ کردم.  سکوت همیشه به معنی رضایت نیست   یه اب افزار نیمه حرفه ای هستم.وضع روایط اجتماعیم افتضاحه. باتنها کسایی که رابطه دارم همین آیناز، سپهر و خواهرش سحر و بعضاً شاگردای آب افزاری،که در نبود استاد بهشون درس میدم ،هستن. با بوق ماشینای پشت سری به خودم اومدم و راه افتادم.پدر من که نیکداد مهراد باشه یه دفتر بزرگ وکالت داره ولی به گفته ی خودش چون من جوونم و تجربه ندارم و خامم و از این حرفا... ریاست و داده به آقای کاظمی،ولی من که میدونم به خاطر بی اعتمادی به من ریاست و به من ندادِ.     دفترمون دو طبقه ست،که طبقه ی دوم من و آنی و سپهر و یه آقای دیگه هستیم؛طبقه ی هم اولم چهارتا وکیلن که دو تاش به پت ومت گفتن زکی!یه ریقو که فکر کنم فامیلیش امیریِ،هیشه ی خدا هم موها نامرتبِ.     یکی دیگه هم در کمال تعجب فامیلیش امیریِ. از اون جایی که فضول نیستم نمیدونم با هم نسبتی دارن یا نه؟چهره وتیپش به قول آنی بدکی نــــی(!!!)فقط یه کم سوسوله.     Ynaz qui était assis à côté de moi en riant que je regardais, je l'aimais sans un mot et briser la vitre de ma voiture et prit une profonde inspiration, tenir longtemps après la Nfsshv a donné un long chemin et le grand.       Je me suis tourné sur la voiture et l'enfer de cette montagne, nous partons pour le côté Ghaemshahr.       Six semaines est loin d'être aussi bien des égards. Quand nous sommes arrivés au bureau, je travaille un peu plus de la moitié Darm.bdm Heh n'a pas eu à rentrer à la maison après quelques semaines, je pense que je suis dévasté parce que la dernière fois que je suis rentré chez moi il ya une tâche urgente est venu pour les fenêtres près Harrow.       Chaîne Basyval Ynaz déchiré mes pensées:    ساعت دیواری طرح هیراد   Ynaz: Je veux rentrer chez moi au ciel ou vous rentrer à la maison?       Bureau, je rentre chez moi à sa propre place. Je suis allé dans ma maison quelques semaines.       Ynaz: Ok, le ciel ne travaillent pas dans un bureau?       Pas de bruit venant du ciel dans Nyvmd.ynaz plus je regarda et dit:       Ynaz: sphère?       Encore une fois une voix du ciel Drnyvmd.   ساق شلواری توکرکی    Qu'est-ce que vous rêvez de? Le type qui va être un disque à succès.       Sepehr sommeil était si lourd comme si une bombe explose à côté de sa magie malchanceux Ear Force Myshh.hh Btrkvnn qui doit être fait tous les jours et sont éveillés.       Ynaz Nfsshv avec avidité et cette fois, je criais: Sphrrrr?       Sphère et quand il ouvrit les yeux et vit l'apparition d'une frite de Ynaz Nyshsh assez lâche et d'ouvrir les deux trous Lpsh est entré en existence.       Sepehr: Quelque chose est arrivé Avez-vous travaillé avec moi?       Ynaz: Voilà sommeil si lourd.       Sepehr: Ouais mauvais de dire à sa bouche était un peu malchanceux régime SHRM Sbhayy que je voulais être une trompette à la main et est venu sac ......       Ynaz ensemble et tout à coup je lui ai dit: Arrête!       Sepehr: Aaaah Chtvnh Mykshyn cri? Je ne parle pas de moi?    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch   Ynaz: Oui, elle le sait et elle sait que je parle volts Vasmvn jusqu'à demain matin.       Sepehr: Je ne deserve'll pas parler.  با تعجب نگاش کردم و گفتم:     ــ میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟     آیناز با خنده گفت:اوهوم؛بی خیال بابا اگه جلو خودش بگم به خودش میگیره.     ــ خدا شما دوتا رو شفا بده تو جلوش ازش بد میگی پشتش خوب.اونم جلوت ازت بد میگه پشتت خوب.اووووووووووف.     نیم نگاهی بهش کردم فکر کنم الاناش که از ذوق بی آنی شیم.     ــ ذوق مرگ نشی بی آیناز شیماااا.     آیناز: گمشو توهم که فقط بلدی زد حال بزنی.     جلو ی خونش نگه داشتم و گفتم:   اگه شب مثل مث اون شب نیس

امشب مثل دیشب نیس ، هیچ شبی مثل امشب نیس


اس ام اس جدید


از بدترین ظلم هایی که عطرها و اهنگها به ما میکنن اینه که

بدون اجازه هلمون میدن وسط خاطرات

  • محمد حسینی