دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

تلخ است

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۴۹ ب.ظ

---------------------------------------------------------------------------------

تلخ است

که دلت هوای روزهایی را کُنَد

که یقین داری

دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب چراغ قوه تاشو فلکسی و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:59 Top | #102 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من  کاش اسم ها تکرار نداشت   Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      هردوشون: چی؟     ـ فعلا به سپهر و آیناز نگین!     بهراد: چرا..؟     ـ بذا برن توضیح میدم.     *****     قسمت بیست و دوم... پدرام....     JJJJJJJJJ     بالاخره شرشون کم شد... ما همه چیزایی که از نیلوفر شنیده بودیم و گفتیم و نیلو هم که به لطف من حالش خوب بود.     هی خدایا مصبت و شکر... ینی عاشقتم خفن... بین 70 میلیون نفر من بخت برگشته باید میشدم آتش افراز؟     اونم آتش افراز گمشده؟     به قول آرش آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم...     وای خدایا هنوز باورم نمیشه من آتش افرازم... حالا چرا من؟ من که جد و آبادم انسانن.. من کیلویی چندم این وسط؟     ـ هوووی آتیش گمشده کجایی؟     بشکنی زدم که آتیش درست شد.. باز خاموش شد... کارم و تکرار کردم و مث خلا شروع کردم به خندیدن. آرش به کارم خندید و گفت:     ـ دیوونه بگو بینم چرا بهشون نگفتی آتش افراز پیدا شده؟     با خباثت نگاهش کردم:     ـ یادته اوایل... نه نه واستا از اول شروع کنم به گفتن.... ما نیلو و پیدا کردیم و بردیم و بردیم بیمارستان... یه جور جونش و به ما بدهکاره... یه تشکر خشک و خالی کردن؟     هر دو با سر گفتن «نه»...ادامه دادم:     ـ دفعه بعدش که یه سره مارو دس به سر میکردن شما اعصابتون خورد نشد؟     هر دو با سر گفتن« آره».... ادامه دادم:     ـ دفعه بعدش که مارو بردن تو برِ بیابون و به یه همچین طرض فجیعی بهمون گفتن چه چیز هایین؟     این بار آرش گفت:     ـ وار آره اون جا که من سنگوپ کردم..     ـ خوب دیگه خلاصه کنم اونا کم اذیتمون کردن؟     با سر گفتم «نه»... ادامه دادم:     ـ میخوام تلافی کنم.     با تعجب نگام کردن:     ـ به قول آرش اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... می خوام خووووب این و حالیشون کنم.... آندرستن؟     هر دو لبخندی زدن و با کله گفتن آره... بشکنی زدم:     ـ آه اینه.. اوه راستی نمیخوام آمیتیس و هامون با خبر بشن.     یهو صدا آمیتیس اومد:     ـ کوچولویی واسه این حرفا.   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:01 Top | #103 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      با ترس از جام پریدم و برگشتم عقب... تازه یادم اومد که ایناز گفته بود استاد و هامون میدونن اون کیه. ینی اون منم.     با این فکر اخمام تو هم رفت...با صداش نگاهش کردم:     ـ من تنها کسیم که میتونم بهت آتش افرازی رو یاد بدم... من به این کاری ندارم که میخوای به اونا بگی یا نه... من فقط مسئولم که به تو که فهمیدی چی هستی آموزش بدم.بهتره الانم با من بیای.     دستش و به سمتم دراز کرد.. با شک به آرش نگاه کردم که لبخند مطمئنی تحویلم داد و چشماش و به نشونه آره باز و بست کرد.. تردید و کنار گذاشتم و رفتم جلو و دستای لطیف آمیتیس و گرفتم.     ****     الان یه دو هفته میشه که آموزشای آتش افرازیم و شروع کردم... فقط استاد و یه دختری به اسم متانت میدونن که من آتش افرازم... متانت دختر جالب و مرموزی بود... در کمال تعجب من چشماش صورتی بی حال بود.. خیلی خاص بود در واقع رنگ چشمای همه ی جن ها خاصه مخصوصا آیناز و سپهر و نیلوفر.هه باز یاد این سه کله پوک افتادم... اونا دارن در به در دنبال آتش افراز میگردن در صورتی که من این جا تو باشگاه نشستم و نوشابه میل میکنم.     از تعریفام خندم گرفت ولی با پرت شدن یه گوله آتیش طرفم با داد و بی داد بلند شدم و سعی کردم آتیش و از رو لباسم بردارم. این وسط خنده های دخترانه ای هم رو مخم بود.از آخرم طاقت نیاوردم و به متانت بی شعور نگاه کردم که پخش زمین شده بود و هر هر میخندید:     ـ کوفت... مرض... حناق... این چه کاری بود کردی؟     بلند شد و اومد سمتم:     ـ نترس بابا تو که نمی سوزی.     ـ لباسم که میسوزه. صورتم زدم.یه شنل بافتنی هم دورم پیچوندم و زدم از اتاق بیرون.     ـ آرشان؟     با شنیدن صدا استاد ایستادم. اون این جا چی کار میکرد؟ نه به روزی که سگ تو این خونه پر نمیزنه نه به امروز که دوتا دوتا مهمون میاد.. راستی اصلا استاد از کجا بابا من و شناخت؟ راستی بهش گفت آرشان؟ خدایا چقدر گیج شدم.     رفتم جلو تر و از بالا به پایین نگاه کردم.. بابا بهت عینک پلیس مدل 5518 زده با استاد نگاه میکرد استاد با خشم.     آمپرم زد بالا اصلا چرا استاد باید با خشم به بابام نگاه کنه.. مگه اونا دیدار اولشون نیس.     دیدار اول؟     اگه دیدار اوله استا از کجا شناخت؟ بابا چرا این جوری شده اگه بار اوله؟     یهو انگار بابا به خودش اومد و زد بیرون... استادم غیب شد... خندم گرفته... اینا مثلا اومده بودن دیدن من.     &&&&&     ....راوی....     آرشان بعد از این که ماشینش را در حیاط ویلا نیلو پارک کرد پیاده شد و در را بست و به داخل رفت. با ورودش به خانه زنی را دید که چهره اش بسیار آشنا بود.. کمی به او خیره شد و آن موقع بو که به یاد آورد او کیست.     **     آمیتیس با لبخند در خانه نیلو ظاهر شد.. خواست به طقه بالا برود که در باز شد و مردی بسیار آشنا وارد شد. اول با بهت نگاهش کرد اما یهو از دهانش در رفت: آچار همه کاره     ـ آرشـان.      سپهر: ببخشید آقای محمدی ما ایران مشکلی برامون پیش اومده میشه بریم.     ـ البته فقط یه چیزی... من هنوز آقا محمدیم؟     سپهر خنده ی مردونه ای کرد:     ـ اوه ببخشید پدر جان.     بابا سر شونه سپهر زد:     ـ آفرین حالا شد. خو به سلامت.     ـ بابا اگه میخوای....     ـ نه نه برین الان قرار آمیتیس و هامونم بیان.     ـ خوب پس ما رفتیم خدافظ.     خدافظ کردیم و هر کدوم جدا جدا رفتیم خونه نیلو... نیلو خونه نبود .. مثی که رفته بود. رفتم پایین که با سپهر رو به رو شدم.     ـ نیس..     ـ آره نیـ....آآآآآآآآآی.     با شنیدن صدای جیغ خیلی گوش خراشی پرت شدم رو زمین و گوشام و  غگو.     امیتیس: ینی میخوای بگی انقدر پیر شدم که چشمام تو رو با پدرام عوضی میگیره؟     ـ نه بابا این چه حرفیه آمی جون سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro شما به دخترا 18 ساله گفتیم زکی.     با تعجب از شنیدن مخفف اسم استاد گفتم:     ـ آمی؟     متانت: ها؟ آها آمی مخفف آمیتیسه... بعضیا استاد و این طوری صدا میکنن مخصوصا خواهر برادراش.     با تعجب رو به استاد گفتم:   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #104 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من   صابون کوسه  Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ خواهر برادر دارین؟     لبخندی زد:     ـ آره. یه خواهر و دوتا برادر.     ـ ایول شما از همه بزرگترین؟     متانت: همـ....     استاد به یک چشم غره رفتن به متانت پرید تو حرفش:     ـ سومی هستم... راستی من اومده بودم بگم دارم میرم دیدن نیلو مثی که باز دیروز با سپهر و ایناز دعواش شده اونام دست به یکی کردن این و انداختن تو گفت:     ـ به سلامت، سلام برسونین.     آمیتیس چشماش و ریز کرد:     ـ ای خود شیرین.     متانت ریز خندید و گونه هاشم سرخ شد.وا این دیگه چشه؟ استاد رفت ما هم رفتیم سر تمرین... بی شعور پدر من و در آورد تازه خوبه با تمرینایی که سپهر قبلا برام گذاشته بود بدنم یکم عادت کرده بود...     داشتم رو دستام شنا میرفتم که یهو یه صدا مردونه گفت:   تخم مرغ پز سوسیسی  ـ مژده بده متان آرمیلا گفت آتـ.....     صدا قطع شد بلند شدم که دیدم یه پسر حدود سی... بیست نه ساله به من زل زده و چشماش گرده... این چرا انقدر قیافش شبیه نیلوفرِ؟ واو چقدر چشماش خوشکله... حالت گربه ای بود رنگش طلایی بود با رگه های سیاه... موهاشم قهوه ای تیره بود..     پسره بالاخره ازم چشم گرفت و به متانت که نیشش گشاد بود نگاه کرد و با بی حال گفت:     ـ تو که زود تر از من فهمیدی.     متانت خندید و به دو رفت طرف پسره و خودش و انداخت بغلش پسرم از خدا خواسته بود مثی که... برگشتم که بقیش و نبینم... هه یاد اون سری افتادم که سپهر و ایناز تو آشپز خونه.... یا خدا آخه اشپز خونه هم شد جا واسه معاشقه.     متان: پدرام. ایشون نامزد من نیماست.     با تعجب برگشتم سمتشون.     نیما؟  ساق شلواری توکرکی   چرا هم اسم داداش نیلوفر؟ چرا انقدر شبیهشه؟ رفتم جلو باهاش دست دادم ناخداکاه گفتم:     ـ خوشوقتم آقای نیما مهراد.     خنده ی قشنگی کرد:     نیما: من نیما حمیدی هستم.     درست.. پسر آرشان حمیدی... مگه نمرده بود؟ خود نیلو گفته بود. پس این کیه؟     نیما: میدونم از حافظه نیلو خبر دارید.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:09   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #105 Sanaz.MF Sanو استخر بعدم که اومده بیرون آیناز روش تند باد گرفته.     خندم گرفت... مث بچه های با هم دعوا میکنن. آمیتیس ساعت دیواری طرح هیراد سری به نشونه تاسف تکون داد و ادامه داد:     ـ الانم ایناز و سپهر در رفتن چون نیلو بد سرما خورده... منم دارم میرم ازش سر بزنم.     متانت خندید چسبیدم. صدای جغ تا چند ثانیه ادامه داشت و یهو قطع شد... با به یاد آوردن حرف دیروز پارا سریع هر دومون گفتیم:     ـ نیلوفر!!!!!         به مخم اشاره کرد:     ـ اگه از این جات استفاده کنی نمیسوزه.این جارو نیگا.     یه گوله آتیش درست کرد به سمت رو میزی پرت کرد که رومیزی آتیش گرد. اما خیلی خونسر با دستش تمام اون آتیش هارو به سمت دستش کشید و وقتی همش کف دستش جمع شد دستش و بست که دود ازش بلند شد. اومدم براش دست بزنم که صدای عصبی استاد اومد:     ـ متان... برای بار میلیاردم میگم انقدر این پارچه هارو نسوزون.     آروم گفت:     ـ اوه اون صاحابش اومد.     بعد بلند گفت:     ـ تقصیر پدرام بود.     چشمام گرد شد... درودیگر نمی آید az.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.52 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,964     تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من     Delvapas حلقه استند موبایل iRing  اندازه فونت پیش فرض      بهش نگاه کرد.. پر از تعجب و سئوالی.:     ـ میدونم لابد الان دارید پیش خودتون میگید این که مرده بود.     ـ هر کس دیگه ای هم جای من بود همین و میگفت!     برگشت و به میز نگاه کرد که با دیدن سوختگی روش نگاه عاشقانه ای به متانت انداخت:     ـ باز چرا این طور کردی؟     ـ وای بی خیال امی به اندازه کافی گیر میده دیگه تو نده.     نیما سری تکون داد و رو به من گفت:     ـ بشینیم؟ میخوام براتون توضیح بدم.     ********     قسمت بیست و یکم.... نیلو....     از دوباره دماغم و کشیدم بالا و با دستمال به جونش افتادم..     دلم میخواد گریه گنم. چقدر درناکِ لحظه ای که سپهر و انی دست به یکی کنن. بی شعورا حالا خوبه عنصراشون ضد همه.. مـــامـــان.... ای تف تو ذات دوتاشون.. تازه از یه سرما عینک اترنال خوردگی سخت فارق شده بودمااا.     از دوبا دماغم و کشیدم بالا و بیشتر رفتم زیر پتو. با شنیدن صدای ماشین مث جت پریدم بیرون و رفتم دم پنجره.سپهر و انی با ماشین نمیومدن این جا واسه همین تعجب کردم.البته تعجبم با دیدن ماشین بابا چندیدن برابر شد.     یا خدا نکنه از قضیه نیما بو برده باشه؟     سریع رفتم دم کمدم و یه لباس مناسب پوشیدم یه آبی به دست و تو چشم به هم زدنی تو خونه پدرام ظاهر شدیم پریدم سمت حمام که.......     *****     .... راوی....     تا پدرام دستانش را بالا آورد شعله های آتش از آن ها خارج شد و تیغه های یخی را ذوب کرد..... چند ثانیه گذشت که پدرام با تردید دستانش را پایین آورد و دید که بهراد و آرش بهت زده به او نگاه میکنن.     آرش: پدرام تو...     آیناز: چی شد؟     سپهر: نیلوفر؟     آرش با دیدن انی و سپهر دم در حمام به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفت.     پدرام سریع عینک پلیس مدل 8555 برگرفته شده از mamaliir به خود آمد و با آن دمای بالایی که داشت به سمت نیلو رفت و او را بلند کرد:     ـ آیناز حوله رو بده.     ایناز با استرس حوله را چنگ زد و به پدرام داد... پدرام به اتاقش رفت و نیلو را در آن گذاشت... بدنش یخ یخ بود لبانش کبود شده بود و رنگش به سفیدی دیوار بود. پدرام ترسیده ایناز را صدا زد تا لباس ها نیلوفر را عوض کند و خودش تا آن موقع بیرون ایستاد. اما به محض این که کار ایناز تموم شد خود را داخل اتاق شوت کرد. رفت جلو و نبض نیلوفر را گرفت... با گرفتن دستش سرمای عجیب و خوشایندی در بدنش پیچید« حالا دلیل اون سرد شدن هارو میفهمم. تو آبی... منم آتش... من و تو هم و خنثا میکنیم. تو نمیتونی فشار من و کم کنی چون آتیشم و من نمتونم زیاد کنم چون آبی. وای خدایا کی فکرش میکرد من آتش بند انداز دستی اسلیک افراز باشم؟» دستش را روی پیشانی نیلوفر گذاشت. دمای بدنش عادی بود. لبخندی زد. ایناز و سپهر به داخل اتاق آمدند. پدرام بیرون رفت و وسط بهراد و آرش نشست که آرش گفت:     ـ آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.     ـ یه خواهشی ازتون دارم.       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و

---------------------------------------------------------------------------------

لطفا منبع را ذکر نمایید : وبلاگ دیفاری

  • محمد حسینی

اس ام اس تنهایی