اس ام اس های خداحافظی
-------------------------------------------------------
حالا که رفتنی شدی طبق گفته ات باشد
قبول لااقل این نکته را بدان اهن قراضه ای که
چنان گرم گرم گرم در سینه میتپد دلم بود نامهربان خداحافظ
-------------------------------------------------------
بهش گفتم دلتنگتم
گفت بزرگ میشی یادت میره، چند روز گذشت سراغمو گرفت
گفتم بزرگ شدم خداحافظ
-------------------------------------------------------
احمقانه ترین کار را من کردم گفتم خداحافظ
عاشقانه ترین کار راتو کردی گفتی هرچی تو بگی
-------------------------------------------------------
میان حرف هایت می نوشتی :
زندگی زیباست و من هم زندگی را در تو میدیدم
برو استاد خوبی ها ب من درس وفا دادی
و من هم خوب فهمیدم وفا یعنی خداحافظ بد. چشمان ارش گرد شد: ـ چی دید پدی؟ ـ پدی و کوفت... هیچ یه صحنه مثبت 18. ارش منفجر شد از خنده و پدرام لگدی نصارش کرد و به سمت اتاقش رفت. ***** قسمت بیستم....سپهر... تو بالکن اتاقم ایستاده بودم و به بیرون حلقه استند موبایل iRing نگاه میکردم. دستم و برای بار هزارم رو گردنبندم کشیدم... باور: ما هم همه مکالمتون و شنیدیم. همه به جز آیناز و آرش فکر می کردند این غم بسیار تو صدای امیتیس مربوط به پارا و نیلوفر میشود اما در واقع این گونه نبود و او به خاطر ذات خراب آرشان این گونه بهم ریخته بود. آمیتیس: ما نباید به حرفاش اهمیت بدیم.... باید از دوباره سعی کنیم که بتونیم به اون 15سال حافظه نیلو دست پیدا کنیم. همه جمع ساکت بودند که پدرام با نیشی بسیار گشاد از اتاق زد بیرون. آیناز در همان لحظه اول تمام ذهن پدرام را خواند و چشم غره ای به پدرام رفت.آن سوی هال کوچک خانه پدرام نشسته بود با خواندن ذهن پدرام چشم غره ای به آرش رفت و با خود به آرش گفت:« آخه چلمن نمیتونی یه خورده عادی بر خورد کنی این یابو بهت حلقه iRing شک نکنه؟» ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:45 ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونی آرش با دیدن پدرام اول تعجب کرد. خواست ذهن پدرام را بخواند اما با دیوار محافظت ذهنی که پدرام در طول عید برای خودش درست کرده بود مواجه شد به همین دلیل بی دلیل به پدرام چشم غره رفت که پدرام بدبخت نیشش را بسته شد. پدرام آمد و کنار آرش نشست، آرش آرام زیر گوشش زمزمه کرد: ـ چه غلطی کردی؟ نیش پدرام از دوباره بازشد: ـ غلطای خوب خوب. چشمان آرش گرد شد... پدرام که حدس میزد او بد فکری کرده حلقه استند آیرینگ سریع گفت: ـ فکر اضافی موقوف... چی شد حالا؟ آرش به دلیل عادت همیشهگی اش خیلی ریلکس گفت: ـ هیچی آمی گفت که باید به حافظه نیلو دست پیدا کنیم. چشمان پدرام اندازه دوتا توپ تنیس شد: ـ آمی کیه؟ ارش بی توجه و بی حوصله گفت: ـ همین آمیتیس دیگه. ـ تو کی با آمیتیس انقدر صمیمی شدی که اسمش و مخفف صدا میکنی؟ آرش نگاهش را کون بخوره صداش اومد: ـ من میتونم تو ذهن بعضیا حرف بزنم. دهنم باز موند منم تو ذهنم گفتم: ـ چی؟ ـ« نخود چی گلم.» با تعجب و کش دار گفتم: ـ جلل خالق... به حق چیزای ندیده. خندهی خوشکلی کرد و سرش و گذاشت رو سینم. ـ سپهر؟ ـ جون سپهر!!؟ ـ دقت کردی امشب ماه کاملِ؟ آره... خوب حلقه استند موبایل iRing میدونستم چون از اون موقع زل زده بودم به ماه کامل و هر از گاهی هم به دستام که دستای یه انسان بود نگاه می کردم... به ماه نگاه کردم... ـ اوهوم.... ـ تو یه انسانی... اصلا باورم نمیشه. ـ منم... ـ خوش حالی؟ ـ خیلی... **** ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:47 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:48 Top | #95 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در حلقه فلزی استند موبایل آی رینگ iRing روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض .... (؟؟؟؟؟؟).... با سر درد عجیبی چشمام و باز کردم و با تعجب دیدم تو یه هوای آزادم.... به یه صخره تکیه داده بودم و لباسامم همون لباسای خوابمم بود.صدایی شنیدم... آمــیـــتـــیـــس؟ یا قمر بنی هاشم اون این ج ـ از ضعیف به قوی میریم... نیلو تو بیا و شروع کن. نیلو رفت جلو... چشماش و بست و بعد چند ثانیه طولانی، دورش یه رود آب معلق تو هوا به وجود اومد.. اون چشمای گربه ایش و باز کرد..... نقره ای بود... شروع کرد به بازی با آب.. اونا رو به حالت ها و گارد های مختلف در میاورد. یه میوزیک بی کلام تند هم پخش میشد... آب ها هم با حلقه استند موبایل iRing ریتم اون تکون میخوردن: ـ بسه. با صدا خشک و سرد آمیتیس بهش نگاه کردم. اه موجود رو مخ. تازه داشتم حال میکردم... اصلا نمیدون پدرام هول تر شد و گفت: ـ آخه اسمش طولانیه... چته تو همچین نگاه میکنی؟ پدرام یک ابرویش را بالا داد و گفت: ـ هیچی. پدرام با خود گفت:« چرا من حس میکنم تو جواب کامل و بهم ندادی آرش؟ چرا من حدس میزنم یه چیز بزرگ و داری ازم پنهون میکنی؟ چرا جدیدا انقدر مشکوک شد؟ پوووووف» آیناز که در کار مارو و متوفق کنه... خدانگهدار... همه از هم خداحافظی کردند و رفتند... در آخر تنها سپهر و ایناز و ارش و پدرام ماندند. سپهر بلند شد و به آشپز خانه رفت. گلسینه آیناز را برداشت و با لبخند به خیره شد: ـ همچین بهش زل زدی آدم فکر میکنه به دوس حلقه استند موبایل iRing دخترت زل زدی. سپهر در ذهنش گفت: ـ« مگه من با وجود فرشته ای مث تو میتونم تو فکر دوس دختر داشتن باشم خوشکلم.؟» آیناز که ذهن سپهر را خوانده بود لب پایینش را گاز گرفت تا سپهر متوجه خنده اش نشود و سرش را پاییاز متانت گرفت و به پدرام دوخت: ـ ها؟ ـ هامبر تو چرا آمیتیس و امی صدا میکنی؟ آرش که تازه متوجه سوتی افتضاحش شده بود با تته پته گفت: ـ چیزه... خو... آخه میدونی... با دیدن چشمان منتظر ن.....( آیناز به زبان کردی فارسی ینی ماه ناز... هم معنی النلز هم هست) آیناز با یه لبخند شیطون آروم زمزمه کرد: ME TOOـ سپهر لبخندی زد و همان طور که فاصله اش را با آیناز کم میکرد گفت: ـ کووووفت و می تو. با قرار گرفتن لب هایش روی لب های نرم و لطیف حلقه استند موبایل iRing آیناز حش خوشاینی در دلش پیچید اما این حس زیاد دوام نیاورد و با باز شدن ناگهانی در هر دو شش متر از هم دور شدن: ـ آیناز سنجاق سیـ.... پدرام با دیدن حالت سپهر و ایناز گونه هایش سرخ شد و زیر لب ببخشید و گفت و رفت. تا پدرام رفت ایناز زد زیر خنده ولی خندش با حمله سپهر به لب هایش به اتمام رسید... *** پدرام سریع در را بست و به درون هال برگشت. آرش با دیدن لپ های سرخ شده اش چشمانش را ریز کرد و گفت: ـ چی دیدی؟ ـ چیزای خوب... نه چیزایا چی کار میکنه؟ اصلا من این جا چی کار میکنم.؟ اصلا این جا دیگه کدوم گوره؟ خدایا... بلند شدم که در کمال تعجب سپهر و آیناز و نیلوفر و دیدم... همشون به صف جلو آمیتیس ایستاده بودند. آمیتیس رو به نیلو گفت: د. رمان دیگم: من حلقه استند موبایل پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:43 آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanه آره تکون داد. سپهر از حالات آیناز خنده اش گرفته بود... قه قه ای زد: ـ کو اون آینازی که زبونش شیش متره؟ آیناز ضربه ی آرومی به پشت و آرام گفت: ـ هــی.! سپهر ایناز را از خود کمی دور کرد و به چشماش که آن هارا میپرستید نگاه کرد: ـ دوستت دارم ماه نازِ م تا اومد بیرون خودش یک لبخند داستان عشق پت و پهن زد که با چشم غره آرش و آیناز خوردش. **** پدرام و نیلو رفتند تو اتاق و بقیه همه یک گوشه از اتاق نشستند. آمیتیس بالاخره آن سکوت مرگ بار را با صدای آرام و پر دردی شکست: امیتیسوم؟» « نمیدونم.» آیناز با تعجب به فکر فرو رفت که ناگهان صدای آرش را شنید که با خودش حرف میزد: « آرمیلا گفته بود قدرت آیناز رو به پیشرفته.» « آرمیلا کیه؟» «ای... لا اله الله... چرا گوش میدی؟» آیناز چشمانش را ریز کرد: « آرش... آرمیلا کیه؟ چرا همچین شخصی اصلا تو حافظه تو نیـ... وای نکنه همون... همون جن ماهر...» « آیناز بسه بهش فکر نکن.» آیناز خواست بگه چرا که آمیتیس گفت: ـ خوب بهتره بریم. فردا بهتره هممون باشیم که اگه پارا خواست از دوباره بیاد نتونه موفق بشه حلقه استند موبایل iRing وم چرا ولی از بچگیم از آب خوشم میومد.. آب بازی.. تفنگ آبی کلا هر چیزی که آب داشته باشه: ـ آیناز... نوبت توئه. آیناز تو جایگاه قبلی نیلو قرار گرفت... اونم چشماش سبز فیروزه ای بود.. لباشم به شدت قرمز بود... یا خدا قیافش خیلی خفن و ترسناک بود... آینازم شروع کرد... یه هاله از باد که به سختی دیده می شد دور خودش دورت گرد. آهنگ عوض شد.. بازم ریتمش تند بود و آیناز به همون ریتم تند خیلی زیبا و ماهرانه گارد های مختلف و با باد درست میکرد.. بازم محو شده بودم که بازم آمیتیس گفت عوض بشن این سری سپهر اومد... پاشو به زمین کوبید و یه تیکه ی بزرگ از خاک و سنگ و بدون هیچ تماسی بلند کرد...جالب بود... ولی حس میکنم زیاد ماهر نبود بعضی جاها میلنگید که آمیتیس سری از روی حلقه استند موبایل iRing تاسف تکون داد... بابا این آمیتیس پرتوقعه وگرنه خیلیم عالی بود سaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض آرش با شنیدن صدای آیناز جا خورد و به او که اصلا لب هایش تکون نمیخوردند نگاه کرد و در ذهن خود جواب آیناز را داد:« خفه بابا.. تقصیر من نیست این خوب میتونه حدس بزنه.» آیناز با شنیدن افکار آرش چشمانش گرد شد: « آرش تو شنیدی من چی گفتم؟» « آره... چرا من دارم میشنش برام سخته که پیدا شده... امروز با همه بدیاش بازم بهترین روز زندگیم بود چون بالاخره به خودم جرئت دادم و به عشقم خرید پستی حلقه موبایل iRing نسبت به آنی اعتراف کردندم. یهو یه چیزی خزید دور کمرم و بعدم یه چیزی چسبید پشتم و در آخرم صدای گرم عشقم(!) پیچید تو گوشم: ـ برای منم بهترین روز بود. نفس عمقی کشیدم و بوی عطرش و با اشتیاق توی ریه هام فرستادم... دستام رو دستای گرمش گذاشتم و باز کردم و برگشتم و تو بغلم فشوردمش. انقدر تو بغل هم بودیم که بالاخره به حرف اومد: ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:45 Top | #94 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. قیمت حلقه گوشی iRing کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ سپهر؟ ـ جونم؟ ـ خیلی دوست دارم. ـ منم همین طور عزیزدلم. یهو بی مقدم از تو بغلم بیرون اومد و گفت: ـ اگه فردا نیلو بعدش به هوش نیومد چی؟ اخمی کردم و گفتم: ـ حرف بی خود نزن پدرام مطمئن بود که به هوش میاد. ـ اما من احساس میکنم تردید داره. ـ بهتره این تردید و تو به دلت راه ندی. یهو با ذوق گفت: ـ میخوام یه چیزی نشونت بدم. با چشمای گرد شده گفتم: ـ چی؟ ـ خاک تو مخ نداشته ی منحرفت. خرید پستی حلقه موبایل iRing قه قه ای زدم که یهو گفت: ـ به من نگاه کن. به هش نگاه کردم...یهو بدون این که لباش تن انداخت. سپهر با سر خوشی به طرف آیناز برگشت که با دیدن حالت جا خورد و به خودش شک کرد: ـ آنی؟ ـ هوم؟ ـ آآآنی؟ ـ هوووم؟ ـ آآنــی؟ ـ هـووووم؟ ـ نکنه....؟ آیناز سریع و بی فکر گفت: ـ نه بابا مگه من بی کارم ذهن تورو بخونم و.... ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:44 Top | #93 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. حلقه استند موبایل آی رینگ کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض آیناز ناگهان حرفش را خورد و چشمانش را روی هم فشار داد اما با فرو رفتن در جای گرمی چشمانش گرد شد. ـ ایرادی نداره... بالاخره که باید بفهمی... نه؟ آیناز نفسش حبس شد... دستانش که بی حرکت در کنارش افتاده بود را به حرکت در آورد و دور کمر سپهر حلقه کرد و سرش را به نشونپهر: ـ خوب بسه سپهر. سپهر رفت عقب. یهو آمیتیس با یه لبخند ملایم بهم نگاه کرد... نگاه اون سه تا هم به سمتم کشیده شد.. با تعجب داشتم بهشون نگاه حلقه استند موبایل iRing میکردم که تعجبم با حرف آمیتیس میلیون برابر شد: ـ حالا نوبت توئه... تویی که عنصرت از همه قوی تره. به خودم اشاره کردم: ـ من؟ خنده تمسخر آمیزی کردم.. ولی با گرمی که دور رون های پام احساس کردم به پایین نگاه کردم... یا خدا... یا قمر بنی هاشم... یا پنش تن... یا امام مجید... این آتیش ها دور من چی کار میکنن؟ دیدم داره هی بالا تر میاد داد زدم:
-------------------------------------------------------
لطفا منبع را ذکر نمایید : وبلاگ دیفاری