دیفاری

مطالب زیبا

دیفاری

مطالب زیبا

احادیث امام علی

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۳۴ ب.ظ

------------------------------------------------------------------------------------

وفاداری با خیانت کاران نزد خدا نوعی خیانت،

و خیانت به خیانت کاران نزد خدا وفاداری است.ای فرزند آدم !

------------------------------------------------------------------------------------

اندوه روز نیامده را بر امروزت میفزا، زیرا اگر روز نرسیده،

از عمر تو باشد خدا روزی تو را خواهد رساند.

------------------------------------------------------------------------------------

هر گاه مستحبات به واجبات زیان رساند

آن را ترک کنید

------------------------------------------------------------------------------------

هر گاه خدا بخواهد بنده ای را خوار کند

دانش را از او دور سازد.

------------------------------------------------------------------------------------

مردم فرزندان دنیا هستند و هیچ کس

را بر دوستی مادرش نمی توان سرزنش کرد.

------------------------------------------------------------------------------------

از نافرمانی خدا در خلوت ها بپرهیزید

زیرا همان که گواه است، داوری کند

ین چیزی تو مخش نبودم.     با حرص نگاهشون کردم:  ساعت : 17:23 Top | #85 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas  عینک طرح اپل اندازه فونت پیش فرض      نگاهم به چشمای قرمزم افتاد وای لنزام فاسد شده. هی من میگم چرا چشمام میسوزه.لنزام و در آوردم که نگام افتاد به چشمای نقره ایم.یاد اون سری افتادم که همه لنزامون و در آوردیم. واقعا چرا من اونارو دیدم؟ اونا ربطی به آتش افرازم داره؟ اون پسره و اون زن دیگه کی بودن؟ وای خدایا سرم داره منفجر میشه. ولی یه خوبی امروز داره اونم اینه که بالاخره میفهمم چی به چیه.. ـ من تا حالا دنبال یه همچ بسیار خوش حال میکرد.به همین دلیل نیشش را بنا گوش باز  بود و با خباثت و شیطنت به سپهر نگاه میکرد.     سپهر کم نیاورد و از دوباره به صورت گرگینه ای خود در آمد و به پارا غرید:     ـ همین حالا بگو آرشان حمیدی کیه و چه نصبتی به نیلو داره؟     پارا داد زد:     ـ آرشان حمیدی یه آدم احمق... یه آدم بی خرید بالش دالوپ برگرفته شده از mamogr شعور... یه پسفطرت که فقط و فقط به فکر خودشه... اون احمق عشقم و نابود کرد... زنی که مث مادر دوسش داشتم تو آتیش سوزوند و تنها کسی رو که گذاشت سالم باشه و به زندگیش ادامه بده اینِ که از ته دل ازش بیزارم با این که خواهر عشقمه.     به نیلو که بهتش زده بود اشاره کرد و از دوباره ادامه داد:     ـ ارشان با اون ازمایشات مرگبارش من به یه موجود سوخته و همزادم و به موجود لطیف و ظریف تبدیل کرد... هیچ میدونی چرا پوست نیلو انقدر لطیفه؟ هیچ میدونی چرا قدرت طی الارض نداره؟ تو اصلا میدونی که صدا ی جیغ نیلو گوش خراش ترین صدا واسه جن هاس؟ تو میدونی تمام این خوصوصیات مال من بوده که ارشان با پیوند زدن ما، تمامش و به نیلوفر داد به جز قدرت طی الاض؟ که اونم نتونست ادکلن زنانه ورساچه مشکی  برگرفته شده از  وگرنه حتما میداد؟     سپهر: چرا این کارو کرد؟ چرا مگه خودش و نیلو نیمه جن نبودن؟   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .    آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پسیـــش. آروم نیلوفر... از کجا معلوم که اون واقعا راست گفته باشه؟     نیلو با هق هق جواب داد:     ـ من.... من اون پسر و اون زن و دیده بودم... دیدم که تو آتیش دارن میسوزن و از من کمک میخوان...من به نفرت پدرم به خودم پی برده بودم اما انکار می کردم.     ـ آروم باش عزیزم.... مگه اسم بابا تو نیکداد مهراد نیس؟     نیلو متعجب گفت:     ـ تو از کجا میدونی؟     پدرام لبخند آرامش بخشی زد و گفت:     ـ من براش کار میکردم.     تعجب نیلو بیش تر شد:     ـ چه کاری؟     پدرام نیلو را کمی از خوش دور کرد و به تل مو hot buns چشم های آبی و کنجکاوش نگریست:     ـ قرار بود کار کنم ولی قبول نکردم... بخواب... من بعدا برات مفصل توضیح میدم.     نیلو رو روی تخت خوابوند و خیلی جلوی خودش و گرفت تا پیشانی اش را نبوسد اما موفق نشد و در آخر بوسه ای نرم و ریز روی پیشانی نیلو کاشت که باعث شد نیلو در میان گریه لبخندی ملیح بزند.     پدرام که از دیدن لبخند خیلی کوچک او خوشحال بود و نفسش را با صدا بیرون داد و از اتاق زد بیرون. زند طعم گس و تلخ بدی را در دهانش احساس کرد. و همچنین داغی بدی روی لبش را.     این دومین باری بود که توسط پارا بوسیده می شد. در هر دوبار هم حالش بد شد. هم از طعم بد هم از بوی گند سوختگی که با نزدیک شدن پارا بدتر میشد.     پارا باشنیدن صدای ذهن پدرام عصبی از پدرام دور شد و مشت کرم موبر رینبو سنگینی نصار گونه اش کرد:     ـ مگه من بهت گفتم تمام این سوختگیه توسط آرشان رو ی بدن من به وجود اومده ها؟   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .     ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      یهو برقا روشن شد. پدرام به خاطر نوری که به چشمانش افتاد دستش را جلوی چشمانش گرفت که پارا از غفلت او استفاده کرد و اورا به سمتی پرتاب کرد اما میان راه توسط کسی که دیده نمیشد متوقف شد:     ـ تو مشکلت با ماست پارا سر پدرام خالی نکن.     پارا با شنیدن صدای خودش بلند زد زیر خنده:     ـ به به نیلوفر خانوم همزاد بنده. خوبید؟     ـ این مسخره بازی رو تمومش کن صابون کوسه پاراتیس.     پارا بلند تر از نیلو داد زد:     ـ مسخره بازی؟ نیلو یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من بنداز... من و همزاد همیم ولی چه شباهتی به هم داریم؟     ـ اینا مگه تقصیر منه که سر من و دوستام خالی میکنی؟     ـ آره تغصیر توئه و اون پدرت.... اون پدر احمقت با آزمایشاتی که روی من کرد من و به این شکل در آورد وگرنه منم مث تو زیبا بودم.     ـ اون پدر منِ... خودت خوب میدونی من از پدرم متنفرم باز تو داری کار اون و سر من تلافی میکنی؟     ـ آره...آره چون اون آزمایشات و رو من انجا داد تا من و تورو به هم پیوند بزنه و تمام قدرت های من و به تو بده در صورتی که خودت خیلی قدرت مند بودی. حالا میفهمی چرا من از تو و خانوادت متنفرم؟؟     نیلو بهت زده از چیز هایی که میشنید گفت:     ـ داری راجب چی حرف میزنی؟ من که آزمایشاتی به ساعت دیواری اشک  برگرفته شده از یاد نـ...     نیلو ادامه حرفش و خورد اون یادش نمیومد چون 15 سال از زندگیش و به یاد نداشت. نیلو با درموندگی به پارا نگاه کرد و گفت:     ـ پارا بهم بگو چی شده.     ـ نمیخوام بگم و نمی تونم بگم... چون اگه بگم تمام نقشه های انتقامم از پدرت نابودمیشه... نه بهت میگم نه میذارم که بد ستش بیاری.     یهو در آشپز خونه با شدت باز شد و سپهر در حالت گرگینه ای خود وارد شد و گفت:     ـ ریز میبینمت که نذاری ما بفهمیم.     پارا لبخندی زد:     ـ به به آقای گرگینه... خوبه خودت و تبدیل کردی به گرگینه، فقط یه چیزی به این فکر کردی که چه جوری از دوباره به حالت انسان بودنت در بیای؟     آیناز وارد شد و گفت:     ـ اون به تو مربوطی نیس.     پارا با خوش حالی به ایناز نگاه کرد و وقتی گل سینه ی زیبای اورا روی لباسش پکیج لاغری مهزل دید نیش خندی زد و گفت:     ـ علیک سلام ایناز خانوم.     ـ گیریم علیک.     پارا نگاهی به سپهر و ایناز انداخت. نیلو هم پدرام را برد و به صورت انسان وارد آشپز خانه شد:     ـ پارا بهتره بگی تو از چی خبر داری و مشکلت با ما سر چیه.     ـ نِ...می...خوام...(داد زد:) بگم.     ایناز با تحکم و بلند گفت:     ـ چرا؟     پارا پوزخندی زد:     ـ محض ارا... به تو چه اصلا؟     ـ به من چه؟ آخه نامرد من به خاطر یه دشمنی که نمدونم سر چیه خواهرم و همه کسم و از دست دادم.     پارا: اون دیگه تغصیر من نیس به جون تو.. شما خیلی شبیه همین وگرنه من قصدم کشتن تو بود.     بعد قه قه ای زد. قه قه ای که به شادی سر شار از درد و غصه بود.     سپهر: تمومش کن پارا کم مارو عذاب دادی؟     صدای پارا بغض دار شد:     ـ در مقابل زجر ه     ساعت دیواری طرح شکوفه برگرفته شده از .. اعصاب ندارم. چرا تمام خواننده هام پریدن؟       ****     قسمت نوزدهم.... راوی...     آمیتیس...هامون... آرش... متانت... سپهر... ایناز...بهراد...     همه به ترتیب رو مبل نشسته بودن و منتظر بودن که نیلو از تو اتاق دراد. پدرام با بی خیالی از حمام بیرون آمد و گفت:     ـ خوب تموم شد... وان پر یخ شد...نیلوفر کو؟     ـ من این جام.     همه به سمت نیلو برگشتند که یک شلوار و یک بلوز بلند نخی به تن داشت. تک تک قدم های نیلوفر پر بود از تردید و شک و ترس بود. همه به خوبی حالاتش و درک میکردم. زیرا خود آن ها هم استرس زیادی داشتند.     آیناز بلند شد و رفت جلو و نیلو و بازوانش را گرفت:     ـ خوبی نیلو؟     نیلو به سرعت سرش و پایین بالا کرد و به سمت حمام رفت اما تو راه برگشت و گفت:     ـ پدرام ماهیتابه آگرین تو مطمئنی من بعدش بهوش میام؟     پدرام با اطمینان چشمانش را به نشانه بله باز و بست کرد و یک لبخند زیبا تحویل نیلو داد که باعث دلگرمی او شد. همه وارد حمام شدن. وان حموم پر بود از تیکه های یخ.تا نک انگشت پای نیلو در آب فرو رفت برق تمام ساختمان قطع شد   با دیدن اسم متانت رو با تعجب تماس و بر قرار کردم:     ـ سلام متان جون.     متانت: دورود به روت نیلوفر خانوم.. خوبی عزیز؟     ـ مرسی.. چی شده یادی از ما کردی؟     متان: من همیشه به یادتم ولی شنیدم امروز میخوان بندازنت تو یخ.     از شنیدن اصتلاح « بندازنت تو یخ» لبخندی زدم:     ـ کی گفته؟     متان: هیچکی فقط نبودی ببینی آمیتیس جون چقدر از دستتون شکایت میکرد.     تک خنده ای کردم و تو رخت خواب خودم و بالا کشیدم و تکیه کردن به تخت:   دماسنج عشق  ـ نگوووو. تایتان؟     اونم قه قه ای زد:     متان: آره... خدایی خیلی شاکی بود از دستتون مخصوصا سپهر که هر دفعه استاد و دس به سر میکنه. خو حالا از همه اینا بگذریم... نیلوفر جونم...؟     ـ چیه چی میخوای؟     متان: بی ادب من این همه احساس ریختم تو این نیلوفر جونم بعد تو میگی چیه؟     ـ شرمنده من ته احساسم همین چی اس... حالا به خاطر تو میگم بنال.     من خندیدم اونم با حرص گفت:     ـ کوفت... حالا بگذریم میشه من امروز بیام؟     ـ چـــی؟ چــرا؟ چرا میخوای بیای؟     با لحن مظلومی گفت:     متان: منم میخوام باشم. اگه نذاری بیام دزدکی میاما..     ـ نه متان شرمنده من نمیتونم بذارم بیام.     متان: ببین من دزدکی میام بعد چند سال دیگه که شدم شاه دزد تو باید جواب مامان میترا من و بدیا.     ـ خوب نیا.    حدیث امام علی ـ نمیشه دیگه.     ـ متانت!!     ـ نیلو.!     چشمام که خیلی میسوخت و فشار دادم و به ناچار گفتم:     ـ پوووف باشه بیا.     با صدا خوش حالی گفت:     ـ باشه امروز ساعت سه دم خونه پدرامم بای گلم.     ـ واستا بینم... الو تو از کجـ... چرا قطع کردی؟     با خنده از رو تختم بلند شدم و رفتم رو به رو آیینه ایستادم:     ـ  , آنا تکـ , س بعد از آن دستی روی لبان پدرام قرار گرفت.     پدرام چشمانش را بست اما تا باز کرد باز هم خود را میان آشپز خانه دید:     ـ پسره احمق مگه من به تو اخطار ندادم؟هااااان؟     پدرام با گستاخی تمام در چشمان پاراتیس خیره شد و گفت:     ـ صحیح... اما کی به تهدید های بی خود تو گوش کرد؟ تهدید های تو که همش حرف و حرفم باد هواست.     پدرام با این که به قسمت دوم حرفش اصلا اعتقاد نداشت اما باز هم با گستاخی تمام آن را به زبان آورد.     پارا خندید... بلند و عصبی:     ـ جوجه کوچولو.... به تهدیدای من میگی باد هوا؟     پدرام در همان تاریکی نزدیک شدن پارا را به خودش احساس کرد:     پارا: میخوای نشونت بدم حرفم فقط باد هوا نیس؟     پدرام از شیطنتی که در صدای پارا موج میزد هیچ خوشش نیامد. پارا همان طور جلو می آمد پدرام همان طور عقب تا جایی که پشتش با دیوار بر خورد کرد.     پارا با لحن کش دار و خماری گفت:     ـ مـخـوای نـشونت بدم؟هـوم؟ چرا ساکتی پدرام؟     تا پدرام خواست حرفی ب یه وان پر یخ موهای تنم سیخ میشه.]بی خیال فکر کردن به یه مشت چرندیات شدم و لنزای آبیم و گذاشتم و خودمم مرتب کردم و رفتم پایه وجود اومده تو خونه خیلی بد بود. همه یه جورایی تو خودشون بودن از سحر گرفته تا من... اصلا احساس خوبی ندارم یه حس دلشوره بدی از صبح گریبان گیرم شده که خودم نمدونم برا چیه.  خیلی سعو کردم این جو و عوض کنم ولی نشد که نشد و این جو تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت...     ساعت دو بود که سپهر گفت بریم تو حیاط بشینیم باهامون کار داره.     سپهر: خوب تا یه ساعت دیگه باید بریم خونه پدرام.     همه با سر تایید کردیم.     سپهر: این وسط یه مشکلی هس.     سپهر که رو یه صخره که خودش درست کرده بود نشسته بود سرش و بلند کرد و به تک تک ما نگاه کرد و گفت:     سپهر: اونم اینه که ما مطمئن نیستیم که نیلو صد در صد بعدش بهوش میاد یا نه.     با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.     وای خدایا چرا من تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکردم؟ خدایا ینی ممکنِ؟     آیناز:خت به پارا کمک کردن.. مخصوصا نیما.. انقدر با پارا مهربون بود که پارا در همان سن کم عاشق نیما شد...     سپهر با دیدن پارا که به فکر فرو رفته بود کمی چرخید و زاویه اش را با پارا عوض کرد و در یه حرکت ناگهانی به سمت پارا رفت اما باز هم پارا غافل نماند و گل سین یه انسان به دنیا اومد ولی نیما یه جن کامل بود واسه همین اون و زیبا رو سوزوند. اون یه عقده ای دیوانه بود.     همه بهت زده به پارا که صورتش خیس از اشک بود نگاه میکردن. نیلو نفهمید که کی صورت خودشم خیس از اشک شده بود.     سپهر که کنترلش را از دایی که من تو 15 سالگیم کشیدم کمه... من اون جا فقط 15_13 سالم بود... اوج شیطنتام... ولی به جای شیطونی کردن باید زیر آزمایشات آرشان عذاب میکشیدم.  ممنونم از کسایی که دنبال میکنن.....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      نیلو: آرشان کیه؟     پارا بلند و عصبی خندید:     ـ عالی... بازیگریت و میگم... ینی تو میخوای بگی ارشان و نمیشناسی؟     نیلو اخم کرد و خیلی جدی گفت:     ـ معلومه که من همچین شخصی رو نمیشناسم.     پارا عصبی و با تشر گفت:     ـ چطور ممکنه آدم پدر خودش و نشناسه؟     حالا نوبت نیلو بود که بلند و عصبی بخندد:     ـ خانوم انیشتین اسم پدر من نیکداد مهرادِ... محض اطلاع.     پارا با گیجی و اخم به نیلو نگاه کرد.. سپهر که فرصت و . ولی خودمونیما با به یاد آوردن این که قرار برم تو   سپهر: نیلوفر آروم باش چته؟! ما که نگفتیم الان می میری.     ـ کم از اونم نبود تا یه ساعت دیگه میمیرم.     همه ساکت شدیم.من بعد چند دقیقه گفتم:     ـ ببخشید تند رفتم!       ویرایش توسط لیزر حرارتی Sanaz.MF : 1393,07,19 در ساعت ساعت : 17:06   17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoonga 1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرضست داده بود و سفیدی چشمانش به مشکی میزد با آن چنگال های تیزش روز صورت پاراتیس جای چهار خراش را ایجاد کرد...     جیغ پارا لای نعره ی سپهر گم شد:     ـ خفه شو... این چرندیات چیه تحویل ما میدی ها؟؟؟ تو احمق اگه نمیخواستی که ما از حافظه نیلو باخبر بشیم پس کفشوی پلین چرا داری اینا رو تحویلمون میدی؟هاااا؟     پارا با هق هق گفت:     ـ چون نمیخوام سد راهم بشین و من نتونم انتقام زیبا و نیما رو از آرشان بگیرم. شماها تو آینده باعث میشید که من نتونم ازش انتقام بگیرم.     با تمام شدن حرف پارا، ناگهان سایه ای سپهر را هل داد و او نقش زمین شد. تا سپهر به خودش آمد دیگر اثری از پارا نبود.     نیلوفر مات به همان جایی که تا چند ثانیه پیش پارا بود نگاه کرد... دیگر زانوانش وزنش را تحمل نکردند و نیلو روی زمین افتاد. اما قبل از اصابتش با زمین آیناز از سویی بالشت تنفسی زانکو و سپهر و پدرام از سویی دیگر اورا گرفتم.     پدرام یک دستش را پشت پاها ی نیلوفر گذاشت و اورا بلند کرد و به اتاق خود برد و روی تختش گذاشت.     صاف ایستاد و به نیلو که گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بود نگریست اما طاقت نیاورد و کنارش نشست و سر اورا در آغوشش کشید:     ـ هه ی ایناز را کیشید و ایناز با حرکت سپهر به طرف نیلو پرت شد.     ــــــــــ     الان حال میده هموتون و بذارم تو خماری ولی از اون جایی که من خععععععععععلی گلم پست بعدی رو هم الان میذارم. فلاسک فندکی ماشین  16 کاربر از پای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سپهر روی پارا پرید و پارا را پخش زمین کرد. نفس های داغ سپهر به صورت پارا خورد و حالش را دگرگون کرد...     پارا کم نیاورد و دستش را با فاصله از زمین نگه داشت:     ـ برو اون ور سپهر وگرنه میشکونمش.     سپهر اول به دست پارا نگاهی انداخت بعد زد زیر خنده و گفت:     ـ داری من و با یه شنجاق سینه تهدید میکنی؟     پارا خندید و گفت:     ـ نه کوچولو... اگه این سنجاق سینه بشکنه تو برای همیشه یه گرگینه خطرناک و غیر قابل کنترل میمونی. یه نفر که همه ازش بند کفش نئون خوف دارن. تو دوست داری تا آخر عمرت این طوری باشی؟     همه بهتشان زد، سپهر با بهت اول به پارا که خبیث نگاهش کرد و بعد به سنجاق سینه ی ایناز نگاه کرد.     سعی کرد به یه انسان تبدیل بشه و در کمال تعجب دید که ناخون های تیزش در دستانش فرو رفتن و دیگر اثری از دندان های تیزش نبود.. حالا دلیل این که چرا وقتی آیناز کنارش بود آرام بود و به خوبی درک میکرد.     این سنجاق سینه برای ایناز بسیار مهم بود برای همین همیشه همراهش داشت و هر وقت سپهر عصبی میشد تنها ایناز بود که میتوانست او را آرام کند. اما سپهر جور دیگری فکر میکرد به همین دلیل الان به آیناز علاقه داشت. اونم نه یه علاقه سطحی بلکه یه علاقه عمیق که خودش اسمش و عشق گذاشته بود.     سپهر منتظر به پارا نگاه کرد:     ـ من از قالب میوه جادویی پاپ چف همون دو سال پیش که این و ازت دزدیدم توی گلسینه آیناز غایم کردم.     سپهر عصبی بلند بلند نفس میکشید... این عصبانیت پارا رات در روز     3.55 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نه اون به خاطر ژن خراب پدرش هیچ خوصوصیاتی از جن هارو نداشت. این بد بخت ینی چی؟ ینی می خوای بگی نیلو بعدش میمیره؟     با تشر گفتم:     ـ آیناز این چه وضع حرف زدنه؟ همچین میگی می میره انگار داری راجب یه حیوون حرف میزنی!     ایناز با تعجب رو به من گفت:     ـ چرا ناراحت میشی من همچین منطوری نداشتم.     شرمنده نگاهش کردم... دست خودم نبود از صبح یه سره اضتراب دارم حالام که با این حرف سپهر به عینک خلبانی شیشه آبی مرز جنون رسیدم.     سپهر: منظورم مرگ نبود... منظورم کما بود...     ـ چرا در این باره از پدرام نپرسیدین؟     سپهر شونه ای بالا انداخت... آینازم گفت:    مناسب دید و خواست پارا را گیر بیندازد به سمتش حمله ور شد که یکی از نوچه های پارا که از بدو برود آیناز به دستور خود پارا پشت ایناز ایستاده بود ایناز ره به سمت پارا حل داد که ایناز تو بغل پارا جا خوش کرد سپهرم متوقف شد:     ـ کجااااا؟ تو جات خوب بوداااا.     ایناز که تقریبا ترسیده بود گفت:     ـ جای منم خوب بود..     پارا: نچ نچ نچ شما جات همین جا خوبه.     ایناز با درد به سپهر نگاه کرد که قلب سپهر فشورده شد.     پارا بی توجه به سپهر عصبی؛ دستان آیناز را سفت از پشت گرفت و رو به نیلو گفت:     ـ مگه تو نیلوفر حمیدی نیستی؟     همه آن ها از شنیدن فامیلی پشتی طبی باراد حمیدی تعجب کردن(چون فامیل آرش حمیدیه)...نیلو با بهت گفت:     ـ البته که نه... من نیلوفر مهرادم.     پارا تو فکر فرو رفت.. یه چیزی این وسط جور در نمیومد.. اون خوب یادش بود کسی که گیرش انداخته بود یه انسان کامل بود و یه دختری به اسم نیلوفر و پسری به اسم نیما داشت... همسر اون نیز زن زیبایی با نام زیبا بود. چقدر در آن دوران سی به نیلوفرم سرایت کرد و اونم هاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, 

------------------------------------------------------------------------------------

لطفا منبع را ذکر نمایید : وبلاگ دیفاری

  • محمد حسینی

حدیث

سخنان بزرگان