این صدای تپش قلبم نیست
دود این شهر مرا ازنفس انداخته است امام حسین جان
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم امام حسین جان
السلام علی الحسین عاشورا تسلیت
در حسینیه ی دل سینه زنی ست…
سحر: مثل این که یکی از اقوامشو دید رفت جای اون و گف تخم مرغ پز سوسیسی چند دقیقه ی دیگه میاد. سریع بلند شدم از اتاق زدم بیرون باید میفهمیدم این امیریا چه نسبتی با هم دارن؟ داشتم با عجله از همه رد میشدم و دنبال اونا بودم که سر یه پیچیدم و بهراد همراه یه دختر که شباهت زیادی بهش داشت و مشغول حرف زدن دیدم.سریع برگشتم و طوری ایستادم که من و نبینن ولی من صدا شون و بشنوم. دختره:خوب من چی کار کنم تو نیومدی منم مجبور شدم که با سحر بیام آخه اون ماشین داداشش دستش بود؛بعدش هم قرار بود من و برسونه خونه ولی یکی بهش زنگ زد و گفت یکی از دوستاش تو بیمارستانِ. آها؛پس درست حدس زده بودم این خانوم بهار امیری هس. بهراد: کارت درس نبود بهار؛ نباید با غریبه ها میومدی. بهار: وای بهراد جوری رفتار میکنی انگار یه دختر بچه ی چهار سالم. بهراد: منظور من از غریبه انسان نبود که هر چی باشه(بعد زمزمه مانند قسمت سوم(نیلوفر) آخ ..آخ ...آخخخـخ! یه ذره آرومـ...اوفـ...تر..اوی! پرستار : بچه جون ،نیزه که از تو شیکمت رد نشدِ که! دارم پانسمان زخمتو عوض میکنم! -آی!حالا نمیشه بتادی نزنین پرستار : عفونت کنه خوبه؟آره والا!عفونت رو تر...آخ...جیح...وای ...میدم...آآآآآآآی مامان بزرگ! پرستار: دختر یه ذره آروم بگیر! هرکی ندونه فکرمیکنه من دارم شکنجه ت می دم. -مگه نمی دید؟! وووووی ننه... پرستار:لا اله الا الله! تخم مرغ پز سوسیسی زخمم بدجور می سوخت و از طرفی از حرص خوردن پرستارِ خندم گرفته بود تخم مرغ پز سوسیسی نافُرم!بالاخره وظیفه خطیر عوض کردن پانسمان توسظ پرستار تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم.با احتساب اون روز دقیقاً هشت روز بود که بستری بودم.تو این روز هام امیریا و صد البته سپهر و سحر و آیناز بهم سر می زدن. پرستارِ گفته بود سه چار روز می مونم ولی روز سوم، پهلوم موقعی که میخواستم برم آب بخورم خورد به دسته ویلچری که کنار تختم بود و اوایل که زخمم وضعیتش وحشتناک بود باهاش جابه جام میکردن.جاتون ناخالی یَک جوری جیغ زدم که صداش تا تهران رفت! شاید اگه اونجوری نمیکردم کمتر تو بیمارستان می موندم. ولی اونجور که شد،شد هشت روز. نمی دونم چرا این همه؟کلیه م نفله شده بود ، ضربه مغزی که نشده بودم! شده بودم؟ شایدم شدم خودم خبر نداشتم! وااااای،زده به سرم... بعد ار رفتن پرستار داشتم لباس هام رو عوض می کردم که یهو یکی عین جن پرید تو اتاق . دیدم آیناز. تعجبی نداشت که مث جن اومد تو آیناز:چطوری گربه شرک ؟ بالاخره مرخص شدی. خوبم خفاش شب!نـ پـ ! دارم تازه بستری میشم. حین سلام و احوال پرسی دوستانه !!! با آیناز،سپهر مث آدم !!!!! اومد تو،نشست رو تخت و شروع کردن به باد کردن و ترکوندن آدامسش.البته عادتش بود ولی نمیدونستم وقتی میدونه از این کار متنفرم هـــی تکرارش میکنه؟ میشه بس کنی؟ یه بار دیگه آدامسشو باد کرد و ترکوند: سپهر: چی چیو بس کنم؟ -همینکه تمرگیدی اینجا،آدامستو هی باد میکنی می ترکونی! دوباره : ساق شلواری توکرکی سپهر: آهان.اونو میگی؟خنده وتکرار کرد! سپهر: نـــع! نمیشه زاخار! قــشــنگ داشت رو مخم طناب بازی میکرد. وقتی دیدم بیخیال نیست شروع کردم به خوندن آهنگ هایی که مطمئن بودم ازشون بیزاره: -تهرانو ال – ای کن/گور بابای ایکن!/برو به دی جی بگو ساسی مانکن پلی کن/... سپهر: اَه! مرض! حالمو به هم زدی!صد بار گفتم این آهنگای خز رو پیش من یکی نخون! تخم مرغ پز سوسیسی برگرفته شده از mamali.blog.ir -هروقت تو چلپ چلوپ و پاپ و پوپ نکردی منم شیش و هشت نمی خونم. سپهر در حالی که با دهن باز آدامس می جوید گفت: سپهر: نیلوفر پا می شم میزنم با آسفالت یکی ت می کنما! هه! مال این حرفا نــیی (نیستی) آخه! سپهر: زاخار جون یه وخ دیدی با یکی از همین سرامیکای تمیز کف بیمارستان کوبیدم تو صورت پیشی ای ت. از اینکه خاک افزاریشو به رخم می کشید عصبانی شدم. درسته دستکش تاچ اسکرین که خاک بعد از آتش قوی ترین عنصرِ.ولی دلیل نمیشه که ارشدش (که سپهرباشِ) هی پز شو به ما بده! جوری که به زور فهمیدم چی گفت رو زه بهار گفت)یه نیمه جنه خواهر گلم. بــهـــع این که میدونه.نکنه به کس دیگه ای هم گفته باشه؟ نه فکر نکنم آخه گفت خواهر وای خواهر برادرن پس بگو چرا انقدر به هم شباهت دارن. خوب با این حساب پس پدرام هم میشه پسر عموش...جنگیره.. مانتو پاییزه پانیذ بهار: خوب حالا که اومدم پس بی خیال منم برم جا دوست سحر بده اومدم و نرم اون جا. بهراد: اوکی برو ولی اسم این دوست سحر چیه؟ بهار با شک گفت: نیلوفر....مهراد بند انداز دستی اسلیک Slique بهراد: ها؟ چی شد؟ طرف دختر یا پسر؟ بهار با تشر گفت: اِ!! بهراد معلومه که دختره ولی من اسـ یهو بهراد پرید وسط حرفش و گفت: نکنه اسمش نیلوفر مهراد؟ بهار: آها...اها...دقیقا همینه.....تو..تو از کجا میشناسیش؟ بهراد: این همون همکارمونه که گفتم وقتی زخمی بود پیداش کردیم و آوردیمش بیمارستان....همون که باعث شد نیام دنبالت.. بهار:اهوم گرفتم خوب من برم. بهراد: باشه برو فقط وقتی خواستیم بریم با خودمون بیا. بهار: باشه من رفتم فعلا. از ضربات پاش رو زمین فهمیدم که داره میاد این سمت...سریع حالت عادی گرفتم طوری که انگار تازه دارم از اون جا رد میشم.
اگرچه در کربلا نبودی تا حزن هزار دلهرگی را از دوش حسین علیهالسلام برداری
اما در مدینه ایستادی تا نبض عاشورا را در مدینه به جریان اندازی
لطفا منبع را ذکر نمایید : وبلاگ دیفاری