جوک جدید دل شکستن
دقت کردی ؟
لیلی و مجنون های عصر ما
هر روز می گن بای واسه همیشه !
تو بهشت هر وقت انگشت کوچیکه ی پات میخواد بخوره به پایه ی مبل
پایه ی مبل جا خالی میده !
هرکس به طریقی دل ما می شکند اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادی آفرین !!!
شیطان هرکاری کرد آدم سیب نخورد
رو کرد به حوا گفت : بخور واسه پوستت خوبه !
فتم: ز کردم ولی راهش ندادم تو و همون دم در منتظر نگاهش کردم که با حرص گفت: ل داشت با بهت به پدرام نگاه میکرد گفت: کدوممون آدم نیستیم که بخوایم آدم باشیم. با حرص نگام کرد و چیزی نفت واسه همین به صدا ذهنش گوش دادم: کف شوی پلین برگرفته شده از mamali.blog.ir« خدایا همین و کم داشتم که تو این اوضاع این از ماجرا بود ببره» پوزخندی زدم: ارش: دوست ندارم به صدا ذهنم گوش بدی. اون دیگه به تو ربطی نداره. ارش: خیلی گستاخی. ـ کوچیک شماییم آرش خان. پدراملبخندی زد و گفت: پدرام: آممم چرا ولی زیاد اهمیت ندادی...گفتی بی خیال. نیلو: خوب واقعا بی خیالش. اصلا واستا بینم چرا کسی ابن جا نیس؟.. آنی... سحر؟ ـ هاااا؟ نیلو اومد تو آشپزخونه با دیدن من و آرش ابرویی بالا انداخت: بالشت تنفسی زانکو نیلو: علیک. ـ گیرم که علیک. آرش: سلام. نیلو: انی چی شد رفتین ترکیه؟ مبین و پیدا کردین؟ آره رفتیم تا همین چند دقیقه پیشم داشتیم میگشتیم که بالاخره هامون فهمید کلوپِ منم خوش نداشتم برم یه همیچین جایی اومد خونه. نیلو سری تکون داد... رفتم بالا تو اتاقم که بعد چند د آرش: آیناز بگو وگرنه از هامون میپرسم... آره دیگه هامونم که دستگاه شنود شما دوتا ست... منظورم آمیتیس و آرش بود... فکر کنم از این که یه سره تیکه بارش میکردم خسته شد فلاسک فندکی ماشین چون بلند شد و رفت بیرون... هنوز گیجم... هنوز هیچی سر در نمی یارم... ینی چی؟ وای خدایا سر داره منفجر میشه.. چرا انقدر این آدما و جن ها پیچیدن؟ چراااا؟ اندازه فونت پیش فرض **** سپهر: بچه ها از یه چیز میترسم... پدرام: از چی؟ سپهر به پدرام که داشت دو لپی غذا میخوردنگاه کرد و گفت: سپهر: تو به خوردنت ادامه بده... ـ از چی میترسی؟ سپهر با شک به پدرام نگاه کرد که من یه کاری کردم که صدا های مارو نشنوه. بند کفش نئون برگرفته شده از mamali.blog.ir ـ نترس نمیشنوه... سپهر خیالش راحت شد و گفت: سپهر: از این میترسم که این راهمون جواب نده... همین مبین و پدرام... نیلو: منم موافقم.. با خیال راحت لبخندی زدم: ارش: صدامون میره پایین... پدرام و نیلوفرم پایینن. با تردید دستم و برداشتم... اومد تو و رو تخت نشست... رفتم و رو به روش روی صندلی نشستم: ـ بنال بینم چی کارم داری. ره آرش همیشه خبرای مهم و بهم میگه.. پدرام: آیناز میشه قالب میوه جادویی پاپ چف Pop Chef تمومش کنی؟ من میخوام بشنوم. نیش خندی زدم و هوایی رو که تو گوشاش کیپ کرده بودم و به بیرون فرستادم. پدرام: حس میگنم گوشام و باد گرفته... سپهر: چه خبر از ورزشات؟ پدرام: دو هفته اول چهار ساعت همونایی که گفته بودی رو رفتم و یه هفته میشه که دو ساعت میرم. سپهر: با کسیم آشنا شدی؟ قیقه در به صدا در اومد. ـ کیه؟ ـ منم آنی. ارش بود: ـ چی میخوای؟ ارش: کارت دارم راجب این مبینِ. عینک خلبانی شیشه آبی ـ من نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم. آرش: آیناز در و باز کن.. خودت خوب میدونی که اگه بخوام بیام تو مث آب خوردنِ. بلند شدم و در با نیلو: نه.! ولی من تو یه وان پر آب یخ نمیرم. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 13:26 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . ـ تو این دو هفته نیلوفر: چـــی؟؟؟!؟!؟؟!؟ یـــخ؟؟؟؟!!؟ من برم توش؟!؟!؟! عمرااااا. سپهر: پوزخندی زدم و در حالی که تو لیوان اب می ریختم گنیلو این چه بچه بازیه؟ تو که خودت میتونی یخ درست کنی. نیلو با عصبانیت رو به سپهر گفت: ـ درست کردنش با این که یهو بر تل مو hot buns توش فرق داره سپهر. ـ تو راه دیگه از مد نظر داری؟ ـ فکر نکنم نیاز به معرفی تایتان باشه هر چی باشه تو بهتر از من میشناسیش... حالا بگذریم به تایتان یکی از جن های بیسیار ماهر اون قسمت از حافظه خود استاد و هامون و سیاه کرده تا کسی مث من نتونه بفهمه... فکر کنم تو هم بدونی اون کیه نه؟ بی توجه به سئوالم گفت: ارش: تو میدونی اون جن ماهر کی بوده؟ ـ نچ... ارش لبخند کم رنگی زد: ارش: خوبه... امید وارم راجب چیزایی که فهمیدی کرم موبر رینبو نه به سپهر و نیلو بگی نه به بهراد وپدرام... ـ تو نمیگفتی خودمم نمیگفتم انیشتین. صدای در اومد بعدشم صدا ی شاد پدرام و نیلو. پدرام: ولی خدایی کارات جالب بود... نیلو: مگه من گفتم نبود؟ این پدرام از مبین خوشش اومده... ارش: یه خورده ادب داشته باشی به دردت میخوره... این قضیه مبین چیه؟ ـ پیچ پیچِ به تو چه؟ ارش: ایناز آدم باش... ـ من و تو هیچ نیلو اخم غلیظی کرد و گفت: نیلو: خوب؟ ـ به جمالت گلم... صابون کوسه پارا داره پدرام و اذیت میکنه البته هنوز سطحیه و توسط نوچه این کار و میکنه و خودش وارد عمل نشده. سپهر: چرا به من نگفته بودی؟ تو کی فهمیدی؟ ـ بابا همین سر شب فهمیدم که یه جور صدا های مبهم از تو خونه پدرام میاد... نیلو: چه جوری فهمیدی؟ ـ از ذهنش خوندم... دروغ بود.... آرش بهم گفته بود... ولی گفت که نگم اون برام خبرای خونه پدرام و میاره... تو این سه هفته که از سال جدید میگذ ـ باشه عشقش.. نیلو رفت.. من و پدرامم بلند شدیم ساعت دیواری طرح اشک ظرفارو جمع کردیم... سحر و بهار و بهرادم رفته بودن دَدَر.. ـ اه پدی حواست کجاست؟ سرش و از تو گوشیش در آورد و با گیجی نگام کرد که به شیر باز ظرفشور اشاره کردم...سریع برگشت و بست... رفتم تو ذهنش که فهمیدم داره با مبین اس ام اس بازی میکنه... سری از رو تاسف تکون دادم و رفتم تو حال و کنار سپهر نشستم و با هم یه فیلم ترسناک گذاشتیم و نگاه کردیم... ***** قسمت هجدهم....سپهر.... استاد: خوب بقیش... در حالی که رو دستام شنا پکیج لاغری مهزل میرفتم گفتم: ـ هیچی دیگه نیلو قبول کرد که بره تو یخ. استاد: خوبه... بسه سپهر پاشو.. پاشدم که استاد به همه خاک افرازا گفت بیان و بعد همه با هم یه جایی رفتیم که استاد گفت... نمیدونستم کجاست ولی آشنا میزد.. ـ این جا کجاس؟ امیتیس: همون جایی که با روح ها در گیر شدین. آآآها یادم اومد... این جا همون جایی که با روحا درگیر شدیم بعد باز روح ها رفتن دفتر و نیلو و ناکار کردن... ـ چرا این جا؟ استاد به جایی اشاره کرد... به اون ماهیتابه آگرین سمت که نگاه کردم یه پراید درب و داغون و دیدم: آمیتیس: میخوام از دوباره جا به جایی اشیاء رو خاک و تمرین کنید. یه کف خوشکل براش زدم: ـ احسنت بر شما که این اَبو تراره و آوریدن. استادم خندید: آمیتیس: من که تو رو میشناسم میدونم چیزی از دستت سالم نمی مونه. چشمکی به استاد زدم و رفتم جلو و شروع کردم به تمرین انقدر تمرین کردم که بالاخره تونستم بی عیب و نقص ماشین بی چاره رو جا به جا کنم، هر چند چیزی ازش نمونده بود.همه خاک افراز ها برام دست زدن. با غرور برگشتم و به استاد که داشت با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم: استاد: آفرین. بالاخره تونستی. بعد برام دست زد. با شنگولی دستم و گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم: ـ کوچیک شماییم استاد. دماسنج عشق آمیتیس: بسه بسه زبون نریز.. بعد رو به همه گفت: آمیتیس: برای امروز بسه.همه برگردین باشگاه. در چشم بهم زدنی تو باشگاه ظاهر شدم... باشگاه ما زیر ساختمونای بزرگ تهران بود.. خیلی بزرگ بود واسه هر عنصر هم یه باشگاه مخصوص داشت.لباسام و پوشیدم و واسه رفتن حاضر شدم... رفتم پیش استاد تا ازش خدافظی کنم. ـ خوب استاد با من دیگه کاری ندارین؟ بی تعارف گفت: امیتیس: چرا بیا تو اتاقم. باهاش رفتم تو اتاقش که گفت: جوک های خنده دار و باحال 93 امیتیس: هر وخ خواستین نیلو رو بندازین تو یخ من و هم بگین بیام. نیش خندی زدم: ـ بندازین تو یخ چیه؟ باشه هر وخ خواستیم ببریم تو هپروت بهتون میگم بیاین. تک خنده ای کرد: امیتیس: ببریم تو هپروت چیه؟ ـ اه... اصلا بی خیال هر وخ خواستیم اون کار و بکنیم بهتون میگم بیاید.خدافظ. امیتیس: واستا بینم هنوز کارت دارم... این قضیه مبین به کجا رسید؟ 11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . من به اون گفتم که گذارش کارای شمارو برام بیاره این فضولیه؟ ـ اگه به خودمون میگفتین نه ولی چرا به اون گفتین؟ امیتیس: چون مطمئنن شما سه تا انقدر کله شقین که به حرفم گوش نمیدین. ـ استاد این چه حرفیه؟ امیتیس: من خوب شما سه تارو شناختم یکی از یکی دیگتون بدتره. با عصبانیت نگاه کردمش بعدم از اتاق زدم بیرون ولی تا زدم بیرون زدم زیر خنده: ـ اوف خوشم میاد استاد گول میخوری نمیفهمی موضوع و عوض میکنم. ـ« باز چی کار کردی؟» برگشتم سمت صدا: ـ به به متان خانوم خوبی؟ شما کجا باشگاه خاک افرازی کجا؟ متانت یکی از آتش افراز های خیلی ماهر و قوی بود که فعلا به جا آتش افراز ارشد به آتش افراز های دیگه درس میده...البته در نبود استاد: متانت: خوب... با استاد کار دارم، اما فکر کنم به نفعمِ که نرم نه؟ مثی بد آتیشیش کردی. با به یاد آوردن قیافه استاد زدم زیر خنده: ـ وای متان نبودی ببینی از کلش دود بلند میشد... ولی خوب موضوع و عوض کردم. متان: حالا راجب کی پرسید؟ به دروغ گفتم: ـ پدرام! متان: پدرام؟ همون جنگیره که اون سری میخواستین بترسونینش؟ با سر تایید کردم: ـ آره... متان من باید برم کاری باری؟ متان: آها.. نه خدافظ. با شیطنت گفتم: ـ خدافظ... امید وارم زنده بمونی. خندیدم و در رفتم. **** پدرام با شنیدن صدای شکستن خواست از روی مبین بلند بشه که دستان مبین دور کمر برهنه ی پدرام حلقه شد: مبین: کجا عزیزم حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ اولا داد نزن دوما تو باید بری وگرنه نمی تونیم بفهمیم چرا پارا یه همیچین کارایی میکنه. پشتی طبی باراد نیلو از رو صندلی بلند شد و دستاش و رو میز غذا خوری کوبید: نیلو: به جا که یه سره به من اسرار کنید خودتون و جا من بذارین... بعدم رفت سمت پله ها ولی وسط راه برگشت و گفت: نیلو: من قبول میکنم... ولی فقط واسه این که بفهمم چرا پارا با ما دشمنی داره اگه بعدش بهوش اومدم و فهمیدم که کل خاطرات 1 تا 15 سالگیم و از برین وای به حالتونه. لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم: چشم غره ای بهم رفت که کوپ کردم: ای که از شروع رابطه این دوتا عینک طرح اپل میگذره پارا سرجاش ننشسته. سپهر و نیلو با گیجی نگام کردن: سپهر: چی؟ ـ نخود چی... شنیدین میگن طرف آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه؟ مثی که پدرام: آره پسری به اسم مبین.... لب پایینم و گاز گرفتم که نفهمه دارم میخندم... پدرام نمیدونست که ما مبین و گذاشتیم سر راهش.. و همچنین وادارش کردیم رابطه داشته باشه باهاش. پدرام ادامه داد: ـ اون یه نیمه جنِ. سپهر: عالیه... حداقل میتونه ازت محافظت کنه.. لبخند پدرام پرنگ بالش دالوپ تر شد« محافظت که چه عرض کنم خیلی کارای دیگه هم برام میکنه سپهر خان... کجای کاری؟» یهو هم من هم نیلو سپهر شروع کردیم به سرفه کردن... خوب میدونستم اونام برا جلو گیری از خندشون این کارو میکنن. بد بخت پدرامم این وسط با گیجی به ما نگاه میکرد. نیلو: راستی واسه حافظه من چه تحقیقاتی کردی؟ پدرام لبخند خبیثی زد و گفت: پدرام: من شنیدم که اگه یه نفر و تو یه وان پر از یخ قرار بدی منجمد میشه و بی هوش میشه... اون موقع طرف میتونه ضمیر ادکلن زنانه ورساچه ناخدا گاهش و کاملا حس کنه و بفهمه... شما هم اون چند سالی که از یادتون رفته تو ضمیر ناخداگاهتونه و اون موقع ما میتونیم بفهمیم که چه چیزی باعث دشمنی پارا شده. یهو نیلو که از او ؟ پدرام با اخم و جدیت گفت: ـ مبین بذار یه دیقه برم تو آشپزخونه کار دارم.
لطفا منبع را ذکر نمایید : وبلاگ دیفاری